شهید قاسم علی حسن زاده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
سطر ۲۶: سطر ۲۶:
  
 
مسئولیت : رزمنده‌
 
مسئولیت : رزمنده‌
 
 
rId6
 
 
  
  
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
  
- یک روز که برادرم قاسم علی به اسفراین رفته بود تا برای خودش لباس بخرد. وقتی‌که از شهر برگشت: دید من بدون روسری جلوی در حیاط در خیابان ایستاده‌ام (البته آن زمان من کودک بودم) مرا دعوا کرد و زد سر مرا شکست. وقتی مادرم متوجه شد با او برخورد کرد و گفت: چرا او را می‌زنی؟ او خواهر کوچک‌تر تو است، زورت به بچه رسیده؟ برادرم گفت: مادر داشتن حجاب و رعایت آن‌که کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. به‌هرحال شما باید پشتیبان حضرت زهرا (س) و زینب (س) باشید و در همه حال باید حجاب خود را رعایت کنید. این خاطره‌ای بود که من از ایشان به یاد دارم و همیشه در ذهنم باقی می‌ماند که چقدر به رعایت حجاب توصیه می‌کرد.
+
* یک روز که برادرم قاسم علی به اسفراین رفته بود تا برای خودش لباس بخرد. وقتی‌که از شهر برگشت: دید من بدون روسری جلوی در حیاط در خیابان ایستاده‌ام (البته آن زمان من کودک بودم) مرا دعوا کرد و زد سر مرا شکست. وقتی مادرم متوجه شد با او برخورد کرد و گفت: چرا او را می‌زنی؟ او خواهر کوچک‌تر تو است، زورت به بچه رسیده؟ برادرم گفت: مادر داشتن حجاب و رعایت آن‌که کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. به‌هرحال شما باید پشتیبان حضرت زهرا (س) و زینب (س) باشید و در همه حال باید حجاب خود را رعایت کنید. این خاطره‌ای بود که من از ایشان به یاد دارم و همیشه در ذهنم باقی می‌ماند که چقدر به رعایت حجاب توصیه می‌کرد.
 
+
- در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی هم آمده بود و کسی در خانه نبود که حتی برف روی پشت‌بام را بیندازد و دخترانم هم کوچک بودند که از شدت سرما گریه می‌کردند. تا این‌که مجبور شدم خودم به پشت‌بام بروم و برف‌ها را بیندازم در حال برف پارو کردن بودم که پایم لیز خورد و از بالا به پایین افتادم که این ماجرا به گوش پسرم قاسم علی که در جبهه بود رسید برای همین چند روزی را مرخصی گرفت و به خانه آمد و در این مدتی که من مریض بودم قاسم علی از من مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت که به کارهای خانه دست بزنم و همانند پروانه‌ای به دور شمع می‌چرخید. تا من هر چه سریع‌تر بهبود یابم و من همان‌جا دست‌هایم را بلند کردم و گفتم خدایا شکرت که چنین پسری را به من عطا کردی تا در راهت که حق است فدا کنم.
+
 
+
- زمانی که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من تازه از جبهه برگشته بودم. ایشان یک نوار ضبط کرده بود که من به جبهه می‌روم و دیگر برنمی‌گردم زیرا این دفعه که بروم شهید می‌شوم و این دفعه‌ی آخر بود که مرا دیدید. مرا در گلزار بهشت شهدای روستای حسین‌آباد به خاک بسپارید و به پدر و مادر هم بگویید برایم گریه نکنند. تا این‌که مدتی از حضور ایشان در جبهه‌های حق علیه باطل نگذشته بود، خبر شهادتش را برایمان آوردند؛ و همان‌گونه که در نوار ضبط‌شده گفته بود ایشان را در گلزار بهشت شهدا به خاک سپردیم.
+
  
- یکی از همسایه‌ها خواب قاسم علی را دیده بود که این‌گونه برایم نقل کرد: یک‌شب خواب دیدم که قاسم در یک باغ بزرگ پر از گل و گیاه و میوه بالباس‌های بسیجی که به تن داشت ایستاده که چند درجه هم‌روی شانه‌هایش بود. به او گفتم قاسم جان در این باغ چه می‌کنی؟ او گفت: من نگهبان این باغ هستم و این کلیدی که در دست من است کلید بهشت است بعد من از ایشان خداحافظی کردم که از خواب بیدار شدم. دیدم کسی دوروبرم نیست و من تنها هستم.
+
* در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی هم آمده بود و کسی در خانه نبود که حتی برف روی پشت‌بام را بیندازد و دخترانم هم کوچک بودند که از شدت سرما گریه می‌کردند. تا این‌که مجبور شدم خودم به پشت‌بام بروم و برف‌ها را بیندازم در حال برف پارو کردن بودم که پایم لیز خورد و از بالا به پایین افتادم که این ماجرا به گوش پسرم قاسم علی که در جبهه بود رسید برای همین چند روزی را مرخصی گرفت و به خانه آمد و در این مدتی که من مریض بودم قاسم علی از من مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت که به کارهای خانه دست بزنم و همانند پروانه‌ای به دور شمع می‌چرخید. تا من هر چه سریع‌تر بهبود یابم و من همان‌جا دست‌هایم را بلند کردم و گفتم خدایا شکرت که چنین پسری را به من عطا کردی تا در راهت که حق است فدا کنم.
  
- آخرین باری که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من در زیرزمینی خانه‌مان در حال قالی‌بافی بودم که ایشان آمد و گفت: فاطمه جان نمی‌آیی با من خداحافظی بکنی؟ این دفعه‌ی آخر است و دیگر مرا نمی‌بینی بیا تا آخرین خداحافظی را بکنیم. من هم گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ از این حرف‌ها نزن که من طاقت ندیدنت را ندارم. بعد، ایشان را بوسیدم و رفتم یک آیینه و قرآن آوردم تا از زیر قرآن عبور دهم و خداحافظی کرد و به جبهه رفت و دیگر برنگشت و به آرزوی دیرینه‌ی خود که شهادت بود رسید.
+
* زمانی که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من تازه از جبهه برگشته بودم. ایشان یک نوار ضبط کرده بود که من به جبهه می‌روم و دیگر برنمی‌گردم زیرا این دفعه که بروم شهید می‌شوم و این دفعه‌ی آخر بود که مرا دیدید. مرا در گلزار بهشت شهدای روستای حسین‌آباد به خاک بسپارید و به پدر و مادر هم بگویید برایم گریه نکنند. تا این‌که مدتی از حضور ایشان در جبهه‌های حق علیه باطل نگذشته بود، خبر شهادتش را برایمان آوردند؛ و همان‌گونه که در نوار ضبط‌شده گفته بود ایشان را در گلزار بهشت شهدا به خاک سپردیم.
  
- شبی که پسرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود، من شلوارش را برداشتم و درجایی مخفی کردم تا او فردا صبح نتواند به جبهه برود! اما ایشان رفت شلوار خیسی را که شسته بودم را برداشت و آورد روی بخاری گذاشت تا خشک شود که حرارت، کمی از آن را سوزانده بود و گفت مادر جان من خواب‌دیده‌ام که این مرتبه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و این دفعه شلوارم در ساک خونی برمی‌گردد که من گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ اما او گفت: من حقیقت را می‌گویم بعد خداحافظی کرد و به جبهه رفت و مدتی طول نکشیده بود از رفتنش که خبر شهادتش را برایمان آوردند و خوابی هم که دیده بود درست بود؛ و این مرتبه که رفت دیگر نیامد.
+
* یکی از همسایه‌ها خواب قاسم علی را دیده بود که این‌گونه برایم نقل کرد: یک‌شب خواب دیدم که قاسم در یک باغ بزرگ پر از گل و گیاه و میوه بالباس‌های بسیجی که به تن داشت ایستاده که چند درجه هم‌روی شانه‌هایش بود. به او گفتم قاسم جان در این باغ چه می‌کنی؟ او گفت: من نگهبان این باغ هستم و این کلیدی که در دست من است کلید بهشت است بعد من از ایشان خداحافظی کردم که از خواب بیدار شدم. دیدم کسی دوروبرم نیست و من تنها هستم.
  
- روزی که خواهرم بیگلر را از بیمارستان به خانه آورده بودند، برادرم قاسم هم‌خانه بود که گهگاه به شوخی می‌گفت: ببین به بیمارستان رفته و حالا تعلیم‌دیده که در رختخواب بخوابد و بلند نمی‌شود که حداقل آب و غذا بخورد و باید آب و غذا به دهانش بدهند، گفت به من جاروب را بده تا خانه را جاروب کنم بعد رفت دوربین عکاسی را آورد و یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم که گفت: این عکس یادگاری از من بماند چون این دفعه که به جبهه بروم شهید می‌شوم و دیگر برنمی‌گردم و این دفعه‌ی آخری است که من به جبهه می‌روم.
+
* آخرین باری که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من در زیرزمینی خانه‌مان در حال قالی‌بافی بودم که ایشان آمد و گفت: فاطمه جان نمی‌آیی با من خداحافظی بکنی؟ این دفعه‌ی آخر است و دیگر مرا نمی‌بینی بیا تا آخرین خداحافظی را بکنیم. من هم گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ از این حرف‌ها نزن که من طاقت ندیدنت را ندارم. بعد، ایشان را بوسیدم و رفتم یک آیینه و قرآن آوردم تا از زیر قرآن عبور دهم و خداحافظی کرد و به جبهه رفت و دیگر برنگشت و به آرزوی دیرینه‌ی خود که شهادت بود رسید.
  
- برادرم قاسم علی در روستای حسین‌آباد کرد می‌خواست از دختری خواستگاری کند برای همین به خواهرم سیصد تومان داده بود تا برود و از پدر و مادر آن دختر را برایش خواستگاری کند. خواهرم پول را گرفته بود و خرج کرده بود و وقتی برادرم قضیه را متوجه شد به او گفت: کار درستی نکردی، تو کلاه‌برداری و نمی‌توانی آن دختر را برایم خواستگاری کنی و این آرزو در دلم می‌ماند و به جبهه می‌روم و شهید می‌شوم. بعد روزی که می‌خواست به جبهه برود رو به خواهرم کرد و گفت: پول را حلالت می‌کنم چون مال دنیا ارزش ندارد، چون برای من جبهه رفتن از هر چیز بهتر است و من آرزوی شهادت رادارم.
+
* شبی که پسرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود، من شلوارش را برداشتم و درجایی مخفی کردم تا او فردا صبح نتواند به جبهه برود! اما ایشان رفت شلوار خیسی را که شسته بودم را برداشت و آورد روی بخاری گذاشت تا خشک شود که حرارت، کمی از آن را سوزانده بود و گفت مادر جان من خواب‌دیده‌ام که این مرتبه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و این دفعه شلوارم در ساک خونی برمی‌گردد که من گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ اما او گفت: من حقیقت را می‌گویم بعد خداحافظی کرد و به جبهه رفت و مدتی طول نکشیده بود از رفتنش که خبر شهادتش را برایمان آوردند و خوابی هم که دیده بود درست بود؛ و این مرتبه که رفت دیگر نیامد.
  
- زمانی که برادرم قاسم از جبهه به مرخصی آمده بود خاطره از جبهه را این‌گونه برایمان تعریف کرد: یک روز من به‌طور اتفاقی و ناخودآگاه به درون یکی از سنگرهای عراقی رفتم و آن‌ها با دیدن من اسلحه‌شان را به روی زمین انداختند و تاوَن دستشان را روی سرشان گذاشتند و من آن‌ها را اسیر کردم بدون آن‌که مقاومتی از خود نشان دهند؛ که فرماندهمان به خاطر این عمل شجاعانه من چند روز مرخصی برایم نوشت.
+
* روزی که خواهرم بیگلر را از بیمارستان به خانه آورده بودند، برادرم قاسم هم‌خانه بود که گهگاه به شوخی می‌گفت: ببین به بیمارستان رفته و حالا تعلیم‌دیده که در رختخواب بخوابد و بلند نمی‌شود که حداقل آب و غذا بخورد و باید آب و غذا به دهانش بدهند، گفت به من جاروب را بده تا خانه را جاروب کنم بعد رفت دوربین عکاسی را آورد و یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم که گفت: این عکس یادگاری از من بماند چون این دفعه که به جبهه بروم شهید می‌شوم و دیگر برنمی‌گردم و این دفعه‌ی آخری است که من به جبهه می‌روم.
  
- زمانی که شوهرم که یکی از دوستان برادرم قاسم علی بود به خواستگاری من آمده بود من جواب رد داده بودم که یک روز برادرم قاسم علی وارد خانه شد و به شوخی گفت: دختر، آدم به این خوبی را چرا نمی‌گیری از دستت می‌رود؟ دیگر شوهر پیدا نمی‌کنی؟ من از ایشان شناخت کامل دارم فردی سالم و دارای خانواده‌ی مذهبی است که عامل اصلی ازدواج من و شوهرم ایشان بودند بعد از شهادت برادرم هرگاه به روستای حسین‌آباد می‌رویم شوهرم می‌گوید: اگر ما به حسین‌آباد می‌رویم فقط به خاطر مزار قاسم علی است زیرا اگر اصرار ایشان نبود شما به این وصلت، جواب نمی‌دادید.
+
* برادرم قاسم علی در روستای حسین‌آباد کرد می‌خواست از دختری خواستگاری کند برای همین به خواهرم سیصد تومان داده بود تا برود و از پدر و مادر آن دختر را برایش خواستگاری کند. خواهرم پول را گرفته بود و خرج کرده بود و وقتی برادرم قضیه را متوجه شد به او گفت: کار درستی نکردی، تو کلاه‌برداری و نمی‌توانی آن دختر را برایم خواستگاری کنی و این آرزو در دلم می‌ماند و به جبهه می‌روم و شهید می‌شوم. بعد روزی که می‌خواست به جبهه برود رو به خواهرم کرد و گفت: پول را حلالت می‌کنم چون مال دنیا ارزش ندارد، چون برای من جبهه رفتن از هر چیز بهتر است و من آرزوی شهادت رادارم.
  
- پسرم قاسم چندین مرتبه به‌صورت پنهانی به جبهه رفته بود و حرفی به ما نزده بود تا این‌که دفعه‌ی آخری که می‌خواست به جبهه برود من در حیاط بودم که پیشم آمد و گفت: بابا خداحافظ که من می‌خواهم به جبهه بروم و دیگر برنمی‌گردم بیا خداحافظی کنیم. من گفتم: نه نمی‌خواهد بروی من دست‌تنها هستم بمان و کمکم کن. گفت: نه پدر من باید بروم چون من سیدی را در خواب دیدم که می‌گوید قاسم چرا ایستاده‌ای؟ چرا نمی‌روی؟ به من آگاه شده که این دفعه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و شهید می‌شوم. تا این‌که من رضایت دادم که برود؛ اما به م هم آگاه شده بود که شهید می‌شود. خداحافظی کرد و رفت و مدتی از حضورش در جبهه نمی‌گذشت که قاسم در تاریخ 22/10/1365 در عملیات کربلای پنج‌در منطقه عملیاتی شلمچه، براثر اصابت تیر به ناحیه‌ی سرش و متلاشی شدن سرش به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد و دیگر برنگشت و ما جنازه‌ی ایشان را تشییع و بنا به گفته‌ی خودش، ایشان را در گلزار شهدای حسین‌آباد کرد به خاک سپردیم.
+
* زمانی که برادرم قاسم از جبهه به مرخصی آمده بود خاطره از جبهه را این‌گونه برایمان تعریف کرد: یک روز من به‌طور اتفاقی و ناخودآگاه به درون یکی از سنگرهای عراقی رفتم و آن‌ها با دیدن من اسلحه‌شان را به روی زمین انداختند و تاوَن دستشان را روی سرشان گذاشتند و من آن‌ها را اسیر کردم بدون آن‌که مقاومتی از خود نشان دهند؛ که فرماندهمان به خاطر این عمل شجاعانه من چند روز مرخصی برایم نوشت.
  
منبع سایت یاران رضا
+
* زمانی که شوهرم که یکی از دوستان برادرم قاسم علی بود به خواستگاری من آمده بود من جواب رد داده بودم که یک روز برادرم قاسم علی وارد خانه شد و به شوخی گفت: دختر، آدم به این خوبی را چرا نمی‌گیری از دستت می‌رود؟ دیگر شوهر پیدا نمی‌کنی؟ من از ایشان شناخت کامل دارم فردی سالم و دارای خانواده‌ی مذهبی است که عامل اصلی ازدواج من و شوهرم ایشان بودند بعد از شهادت برادرم هرگاه به روستای حسین‌آباد می‌رویم شوهرم می‌گوید: اگر ما به حسین‌آباد می‌رویم فقط به خاطر مزار قاسم علی است زیرا اگر اصرار ایشان نبود شما به این وصلت، جواب نمی‌دادید.
  
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 6685
+
* پسرم قاسم چندین مرتبه به‌صورت پنهانی به جبهه رفته بود و حرفی به ما نزده بود تا این‌که دفعه‌ی آخری که می‌خواست به جبهه برود من در حیاط بودم که پیشم آمد و گفت: بابا خداحافظ که من می‌خواهم به جبهه بروم و دیگر برنمی‌گردم بیا خداحافظی کنیم. من گفتم: نه نمی‌خواهد بروی من دست‌تنها هستم بمان و کمکم کن. گفت: نه پدر من باید بروم چون من سیدی را در خواب دیدم که می‌گوید قاسم چرا ایستاده‌ای؟ چرا نمی‌روی؟ به من آگاه شده که این دفعه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و شهید می‌شوم. تا این‌که من رضایت دادم که برود؛ اما به م هم آگاه شده بود که شهید می‌شود. خداحافظی کرد و رفت و مدتی از حضورش در جبهه نمی‌گذشت که قاسم در تاریخ 22/10/1365 در عملیات کربلای پنج‌در منطقه عملیاتی شلمچه، براثر اصابت تیر به ناحیه‌ی سرش و متلاشی شدن سرش به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد و دیگر برنگشت و ما جنازه‌ی ایشان را تشییع و بنا به گفته‌ی خودش، ایشان را در گلزار شهدای حسین‌آباد کرد به خاک سپردیم.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6685 سایت یاران رضا]</ref>
 +
==پانویس==
 +
<references />

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۱

تاریخ تولد : 1349/12/05

نام : قاسمعلی‌

محل تولد : اسفراین

نام خانوادگی : حسن‌زاده‌

تاریخ شهادت : 1365/10/22

نام پدر : نصرت‌اله‌

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص

منطقه شهادت :

شغل :

یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا

مسئولیت : رزمنده‌


خاطرات

  • یک روز که برادرم قاسم علی به اسفراین رفته بود تا برای خودش لباس بخرد. وقتی‌که از شهر برگشت: دید من بدون روسری جلوی در حیاط در خیابان ایستاده‌ام (البته آن زمان من کودک بودم) مرا دعوا کرد و زد سر مرا شکست. وقتی مادرم متوجه شد با او برخورد کرد و گفت: چرا او را می‌زنی؟ او خواهر کوچک‌تر تو است، زورت به بچه رسیده؟ برادرم گفت: مادر داشتن حجاب و رعایت آن‌که کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. به‌هرحال شما باید پشتیبان حضرت زهرا (س) و زینب (س) باشید و در همه حال باید حجاب خود را رعایت کنید. این خاطره‌ای بود که من از ایشان به یاد دارم و همیشه در ذهنم باقی می‌ماند که چقدر به رعایت حجاب توصیه می‌کرد.
  • در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی هم آمده بود و کسی در خانه نبود که حتی برف روی پشت‌بام را بیندازد و دخترانم هم کوچک بودند که از شدت سرما گریه می‌کردند. تا این‌که مجبور شدم خودم به پشت‌بام بروم و برف‌ها را بیندازم در حال برف پارو کردن بودم که پایم لیز خورد و از بالا به پایین افتادم که این ماجرا به گوش پسرم قاسم علی که در جبهه بود رسید برای همین چند روزی را مرخصی گرفت و به خانه آمد و در این مدتی که من مریض بودم قاسم علی از من مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت که به کارهای خانه دست بزنم و همانند پروانه‌ای به دور شمع می‌چرخید. تا من هر چه سریع‌تر بهبود یابم و من همان‌جا دست‌هایم را بلند کردم و گفتم خدایا شکرت که چنین پسری را به من عطا کردی تا در راهت که حق است فدا کنم.
  • زمانی که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من تازه از جبهه برگشته بودم. ایشان یک نوار ضبط کرده بود که من به جبهه می‌روم و دیگر برنمی‌گردم زیرا این دفعه که بروم شهید می‌شوم و این دفعه‌ی آخر بود که مرا دیدید. مرا در گلزار بهشت شهدای روستای حسین‌آباد به خاک بسپارید و به پدر و مادر هم بگویید برایم گریه نکنند. تا این‌که مدتی از حضور ایشان در جبهه‌های حق علیه باطل نگذشته بود، خبر شهادتش را برایمان آوردند؛ و همان‌گونه که در نوار ضبط‌شده گفته بود ایشان را در گلزار بهشت شهدا به خاک سپردیم.
  • یکی از همسایه‌ها خواب قاسم علی را دیده بود که این‌گونه برایم نقل کرد: یک‌شب خواب دیدم که قاسم در یک باغ بزرگ پر از گل و گیاه و میوه بالباس‌های بسیجی که به تن داشت ایستاده که چند درجه هم‌روی شانه‌هایش بود. به او گفتم قاسم جان در این باغ چه می‌کنی؟ او گفت: من نگهبان این باغ هستم و این کلیدی که در دست من است کلید بهشت است بعد من از ایشان خداحافظی کردم که از خواب بیدار شدم. دیدم کسی دوروبرم نیست و من تنها هستم.
  • آخرین باری که برادرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود من در زیرزمینی خانه‌مان در حال قالی‌بافی بودم که ایشان آمد و گفت: فاطمه جان نمی‌آیی با من خداحافظی بکنی؟ این دفعه‌ی آخر است و دیگر مرا نمی‌بینی بیا تا آخرین خداحافظی را بکنیم. من هم گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ از این حرف‌ها نزن که من طاقت ندیدنت را ندارم. بعد، ایشان را بوسیدم و رفتم یک آیینه و قرآن آوردم تا از زیر قرآن عبور دهم و خداحافظی کرد و به جبهه رفت و دیگر برنگشت و به آرزوی دیرینه‌ی خود که شهادت بود رسید.
  • شبی که پسرم قاسم علی می‌خواست به جبهه برود، من شلوارش را برداشتم و درجایی مخفی کردم تا او فردا صبح نتواند به جبهه برود! اما ایشان رفت شلوار خیسی را که شسته بودم را برداشت و آورد روی بخاری گذاشت تا خشک شود که حرارت، کمی از آن را سوزانده بود و گفت مادر جان من خواب‌دیده‌ام که این مرتبه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و این دفعه شلوارم در ساک خونی برمی‌گردد که من گریه‌ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می‌زنی؟ اما او گفت: من حقیقت را می‌گویم بعد خداحافظی کرد و به جبهه رفت و مدتی طول نکشیده بود از رفتنش که خبر شهادتش را برایمان آوردند و خوابی هم که دیده بود درست بود؛ و این مرتبه که رفت دیگر نیامد.
  • روزی که خواهرم بیگلر را از بیمارستان به خانه آورده بودند، برادرم قاسم هم‌خانه بود که گهگاه به شوخی می‌گفت: ببین به بیمارستان رفته و حالا تعلیم‌دیده که در رختخواب بخوابد و بلند نمی‌شود که حداقل آب و غذا بخورد و باید آب و غذا به دهانش بدهند، گفت به من جاروب را بده تا خانه را جاروب کنم بعد رفت دوربین عکاسی را آورد و یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم که گفت: این عکس یادگاری از من بماند چون این دفعه که به جبهه بروم شهید می‌شوم و دیگر برنمی‌گردم و این دفعه‌ی آخری است که من به جبهه می‌روم.
  • برادرم قاسم علی در روستای حسین‌آباد کرد می‌خواست از دختری خواستگاری کند برای همین به خواهرم سیصد تومان داده بود تا برود و از پدر و مادر آن دختر را برایش خواستگاری کند. خواهرم پول را گرفته بود و خرج کرده بود و وقتی برادرم قضیه را متوجه شد به او گفت: کار درستی نکردی، تو کلاه‌برداری و نمی‌توانی آن دختر را برایم خواستگاری کنی و این آرزو در دلم می‌ماند و به جبهه می‌روم و شهید می‌شوم. بعد روزی که می‌خواست به جبهه برود رو به خواهرم کرد و گفت: پول را حلالت می‌کنم چون مال دنیا ارزش ندارد، چون برای من جبهه رفتن از هر چیز بهتر است و من آرزوی شهادت رادارم.
  • زمانی که برادرم قاسم از جبهه به مرخصی آمده بود خاطره از جبهه را این‌گونه برایمان تعریف کرد: یک روز من به‌طور اتفاقی و ناخودآگاه به درون یکی از سنگرهای عراقی رفتم و آن‌ها با دیدن من اسلحه‌شان را به روی زمین انداختند و تاوَن دستشان را روی سرشان گذاشتند و من آن‌ها را اسیر کردم بدون آن‌که مقاومتی از خود نشان دهند؛ که فرماندهمان به خاطر این عمل شجاعانه من چند روز مرخصی برایم نوشت.
  • زمانی که شوهرم که یکی از دوستان برادرم قاسم علی بود به خواستگاری من آمده بود من جواب رد داده بودم که یک روز برادرم قاسم علی وارد خانه شد و به شوخی گفت: دختر، آدم به این خوبی را چرا نمی‌گیری از دستت می‌رود؟ دیگر شوهر پیدا نمی‌کنی؟ من از ایشان شناخت کامل دارم فردی سالم و دارای خانواده‌ی مذهبی است که عامل اصلی ازدواج من و شوهرم ایشان بودند بعد از شهادت برادرم هرگاه به روستای حسین‌آباد می‌رویم شوهرم می‌گوید: اگر ما به حسین‌آباد می‌رویم فقط به خاطر مزار قاسم علی است زیرا اگر اصرار ایشان نبود شما به این وصلت، جواب نمی‌دادید.
  • پسرم قاسم چندین مرتبه به‌صورت پنهانی به جبهه رفته بود و حرفی به ما نزده بود تا این‌که دفعه‌ی آخری که می‌خواست به جبهه برود من در حیاط بودم که پیشم آمد و گفت: بابا خداحافظ که من می‌خواهم به جبهه بروم و دیگر برنمی‌گردم بیا خداحافظی کنیم. من گفتم: نه نمی‌خواهد بروی من دست‌تنها هستم بمان و کمکم کن. گفت: نه پدر من باید بروم چون من سیدی را در خواب دیدم که می‌گوید قاسم چرا ایستاده‌ای؟ چرا نمی‌روی؟ به من آگاه شده که این دفعه به جبهه بروم دیگر برنمی‌گردم و شهید می‌شوم. تا این‌که من رضایت دادم که برود؛ اما به م هم آگاه شده بود که شهید می‌شود. خداحافظی کرد و رفت و مدتی از حضورش در جبهه نمی‌گذشت که قاسم در تاریخ 22/10/1365 در عملیات کربلای پنج‌در منطقه عملیاتی شلمچه، براثر اصابت تیر به ناحیه‌ی سرش و متلاشی شدن سرش به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد و دیگر برنگشت و ما جنازه‌ی ایشان را تشییع و بنا به گفته‌ی خودش، ایشان را در گلزار شهدای حسین‌آباد کرد به خاک سپردیم.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا