شهید علی رضا تقی زاده

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

شهید علی رضا تقی زاده

تاریخ تولد :1347/06/01

تاریخ شهادت : 1364/02/01

محل شهادت : نامشخص

محل آرامگاه :اردبیل - مشگین شهر - ارجق

زندگی نامه

به تاریخ یکم شهریورماه سال هزارو سیصدو چهل وهفت شمسی، دوستعلی ونرجس شکرانی مقدم در انتظار تولد سومین فرزندشان بودند. نرجس به اردبیل وخانه ی مادری اش رفته بود تا هنگام وضع حمل در کنار مامایش (قابله) باشد. بعد از ساعتها انتظار، نوزاد خوش قدم چشم به جهان گشود وهمگان را غرق شوروشادی کرد. پدربزرگ (مشهدی غلام) به درگاه الهی شکرگزاری کرد وفرزندش را علیرضا نامید و وقتی خبر به دوستعلی که در روستا بود، رسید. بسیار خوشحال شد وبه خاطر لطف الهی شکرگزاری کرد. نرجس به همراه فرزندش به روستایشان ارجق از توابع مشگین شهر بازگشت تا در کنار خانواده اش زندگی شان را ادامه دهد. دوستعلی با باغبانی وکشاورزی معاش خانواده را تأمین می کرد واز لحاظ مالی در حد متوسطی قرار داشت وسعی می کرد تا محتاج کسی نباشد. او با اهالی روستای ارجق نیز ارتباط صمیمانه ای داشت. طوریکه همگان او را دوست داشتند. علیرضا در کانون گرم خانواده، روز به روز بزرگتر می شد واکثر اوقات با پسر عمه هایش به بازی وتفریح می پرداخت. او در کنار خواهرانش با بازیهای محلی " چلینگ آغاجی وقیش گوتدی " مشغول می شد وگاهی اوقات نیز با وسایل اولیه ایی مثل چوپ یا گل برای خودش اسباب بازی وهواپیما درست می کرد چرا که علاقه ی شدیدی به خلبانی پیدا کرده بود. پدر همچنان به باغبانی می پرداخت وانگور هایش را به ثمر می رساند و با پول فروش آن مخارج خانواده را تأمین می کرد. علیرضا حدوداً چهار ساله بود که به اردبیل نقل مکان نمودند وچون هوای شهر با روحیه ی ما در سازگار نشد. بعد از 2 سال مجددً به روستای ارجق بازگشتند. علیرضا به هفت سالگی رسیده بود وبرای همین به مدرسه ی ابتدائی روستا رفت واز همانجا تحصیلش را آغاز نمود. او از همان روزهای اولیه با رغبت خاصی تکالیفش را انجام می داد. بدون اینکه اعتراض بکند. علیرضا پا در نه سالگی می گذاشت وهمچنان به درسش مشغول بود، یک روز که با دوستانش توپ بازی می کرد ناگاه بر زمین خورد وهمه فکر کردند که دستش شکسته وبرای همین وی را نزد شکسته بند بردند ودر مدت کوتاهی بهبودی یافت. در همان ایام بود که جاده ی روستا را آسفالت کردند واهالی آن توانستند به راحتی رفت و آمد کنند. علیرضا پسر آرام وبا خدایی بود و آزارش به یک مورچه هم نمی رسید واز اینکه خواهر بزرگش بچه های کوچکتر از خود را کتک می زد ناراحت می شد، از قضا یک روز که بچه ها بسیار شلوغ کرده واز دست خواهر بزرگ شان (رأفت) کتک خورده بودند، علیرضا از راه رسید ووقتی صدای گریه ی خواهرش عقیله را شنید سریعاً خودش را به او رساند. عقیله گریه اش قطع نمی شد ویکسره می نالید، علیرضا شروع به نوازش او کرد وزیر لب مدام کلمه علی را تکرار می کرد تا شاید زبان خواهرش که از ترس گرفته شده بود، باز شود که بالاخره موفق شد و عقیله شروع به حرف زدن کرد. علیرضا تقریباً ده سال داشت که به همراه خانواده از ماشین به دره پرت شدند ولی علیرضا در همان ابتدا که ماشین می خواست پرت شود، از درب باز ماشین به بیرون پرت شد وهیچ جراحت خاصی به او وارد نشد. پدر و مادر وبقیه ی اعضای خانواده همگی به شدت مجروح شدند طوری که برای مدت طولانی بستری شدند ولی انگار خدا خواست تا مشکلی برای علیرضا پیش نیاید وزنده بماند وشاید این زنده ماندن حکمتی داشت.

در همین ایام بود که انقلاب اسلامی نیز از راه رسید. علیرضا که احساس مسئولیتی نسبت به خانواده ومملکتش بیشتر شده بود در تمام راهپیمائیها شرکت می کرد وبا شعارهای انقلابی به دفاع از امام خمینی می پرداخت.

علیرضا با اتمام دوران ابتدائی وارد مقطع راهنمایی شد وهمچنان با همان شور وحال به تحصیلش ادامه داد. پدربا حادثه ای که برایش اتفاق افتاده بود از کار باغبانی دست کشید ودیگر نتوانست با آن آسیب دیده گی اش کار کند وبرای همین علیرضا به یاری اش شتافت ودر کارها به وی کمک رسانی کرد. او تقریبا در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می کرد که به علت مشکلات مالی ترک تحصیل کرد وجهت کار روانه تهران شد. علیرضا با تلاشش فراوان سعی می کرد تا مخارج خانواده را تأمین کند. وبرای همین لحظه ای از کار وتلاش دست برنمی داشت. اوبه کتب مذهبی و ادبی علاقه ی زیادی داشت و سعی می کرد تا اوقات فراغتش را با مطالعه سپری کند. هنگامی که صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید، علیرضا از جای خود بلند می شد و به مسجد می رفت تا نماز جماعت را ادا کند. او به مراسمات عزاداری و سینه زنی علاقه ی فراوانی داشت و سعی می کرد تا در اکثر مراسم ها و مخصوصاً در هیئتهای حسینیه ها شرکت کند. علیرضا در مراسم شبیه خوانی روز عاشورا، نقش علی اکبر را ایفاء می کرد و خود نیز در عزای آنها می گریست. از آنجا که سن علیرضا را بزرگ تر از سنش گرفته بودند موعد سربازیش به سرعت فرا رسید در حالی که او سن واقعیتش خیلی کمتر از آن بود. علیرضا از این اتفاق بسیار خوشحال بود چرا که می توانست در جنگ تحمیلی عراق علیه کشورش شرکت کند. او در شناسنامه متولد سال چهل و پنج، ودر واقع متولد سال چهل وهفت بود. علیرضا به خواهر بزرگش احترام قائل بود. طوری که هنگام ازدواج خواهرش به او گفت که همیشه در کنارت خواهم بود واکثر اوقات به دیدارت می آیم تا مبادااحساس خلائی بکنی. علیرضا که در کارنجّاری به فعالیت می پرداخت در بیست و یکم اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و شصت و دو از طریق ارتش، جهت آموزش نظامی به پادگان عجب شیر اعزام شد. بعد از اینکه مدت آموزشی به اتمام رسید، گروهها تقسیم بندی شدند و علیرضا در گروهان یکم گردان 1996 پیاده قدس تیپ 4 لشگر 81 زرهی باختران سازماندهی شد. او در خدمت سربازی نیز با دوستانش جاوید جودی زاده و علیزاده و احمد اوجعی ارتباط برقرار می کرد و بیشتر اوقات به عنوان بسیجی فعالیت هایشان را گسترده می کردند. علیرضا نسبت به مقام والای شهید حساس بود و ارزش خاصی به آن قائل می شد و می گفت: " اول من و امثال من باید به زیارت کربلا برویم و شهید شویم و جان خود را نثار کنیم تا بعد راه برای شما هموار شود و به زیارت بروید. او هنگام رفتن رو به مادر گفت: مادرجان ! بالاخره به کربلا نزدیک می شویم و عراق را محو و نابود می کنیم و من به زیارت کربلا می روم و بعد شما را هم با خود می برم. روزها به سرعت می گذشت و علیرضا به عنوان مسئول توپخانه به نبرد می پرداخت و وقتی در عملیات فاو به پیروزی رسیدند بسیار خوشحال شد چرا که می گفت: دیگر چیزی به نابودی عراقی ها و پیروزی مان نمانده است. علیرضا با گامهایی استوار، به نبرد می پرداخت و گهگاهی که احساس دلتنگی می کرد برای خانواده اش نامه ایی می نوشت و آنها را از حال خود خبردار می کرد. او که در عملیات بدر مسئولیت توپخانه را برعهده داشت با درایت خاصی کارش را انجام داد. روزها به سرعت برق و باد در گذر بود و علیرضا در عملیات های متفاوت دو بار از ناحیه پا و سر زخمی شد ولی مجدداً بعد از بهبودی به میدان نبرد بازگشت. تقریباً یک هفته از خدمت سربازی علیرضا باقی مانده بود و مادر، گوسفندی برای قربانی خریده بود تا هنگام بازگشت فرزندش به نشانه ی شکرگزاری بُکشد. علیرضا در کلانتری باختران به عنوان مسئول پاس بخش به فعالیت می پرداخت تا اینکه یکم اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و شصت و چهار از راه رسید علیرضا همچنان با قدمهایی استوار در منطقه قصرشیرین (کلانتری) به نبرد می پرداخت. آرام و قرار نداشت و روحش در حال پرواز بود ولی دست از مبارزه نمی کشید تا شاید خدا هم او را به آرزویش یعنی شهادت برساند. تقریباً ساعت 2:30 بود که علیرضا هنگام تعویض نگهبان موضع دسته ی سوم گروهان یکم گردان 1996 پیاده قدس که زیرامر که 166 پیاده بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره اندازه 82 م. م دشمن از ناحیه ی دست و پا و کمر به شدت مجروح شد و به خاطر جراحت زیاد، تاب ماندن نیاورد و به فیض رفیع شهادت نائل گشت. مادر در خانه بود و خبر، از شهادت فرزندش نداشت ناگاه صدایی شنید انگار که کسی می گفت: الله محمد، یا حسین مادر از این صدا ترسید و به خانه رفت و همان شب هم فرزندش را در حالی که با سر و پای خاک آلود، غذا می خورد در خواب دید. همه ی همسایه ها، مادر را دلداری می دانند و می گفتند که انشاء الله حادثه ای اتفاق نمی افتد که ناگاه در بین همین بحث و گفتگوها، درب حیاط زده شد. مردی پشت در، آرام ایستاده بود و هرچه مادر می گفت چه اتفاقی افتاده؟ آن مرد چیزی نمی گفت تا اینکه بالاخره گفت که علیرضا ترکش خورده و به مشگین شهر آورده اند. مادر در همان حال، بی هوش شد چرا که می دانست رویاهایش به حقیقت پیوسته است. با اصرار فراوان مادر صورت خون آلود فرزندش را مشاهده کرد و قلبش با درد و آه پیمان بست. در اوج غم و غربت پیکر پاک علیرضا را که فقط یک هفته به پایان خدمتش باقی مانده بود روانه ی گلزار شهدای روستای ارجق مشگین شهر کردند. صورت پاکش برق می زد انگار که زنده بود و می خواست حرفی بزند ولی نه روحش در آسمان ها بود. برادر کوچک علیرضا که از شهادت برادر خبر نداشت ناگاه که بر روی کوه ایستاده بود، خیل عظیم مردم را مشاهده کرد در حالیکه پیکر پاک شخصی را به سوی قبرستان روانه می کردند. او انگار کرد که برای پدرش اتفاق افتاده ولی وقتی خود را به مردم رساند با پیکر پاک برادرش روبرو شد. اشک از چشمانش جاری شد و پیکر پاک برادرش را در آغوش گرفت و در غم از دست داده او سیاه پوش شد.


خاطرات

آقای سیامک عظیمی از وابستگان و هم روستایی شهید علیرضا تقی زاده از دوران نوجوانی وی خاطره ای را نقل می کند و می گوید: " علیرضا، به ورزش خیلی علاقه داشت و در روستا همیشه فوتبال بازی می کرد. علاوه بر آن او به شکار هم علاقه مند بود. تابستان سال 1361 بود. در باغات روستای ارجق مشگین شهر در حال گشت و گذار و تفریح بودیم و گهگاهی میوه ای و انگوری می خوردیم. علیرضا هم با ما بود. وی در دستش وسیله ی شکاری پرنده که خودش ساخته بود و در زبان محلی به آن " قوش ریزینی" می گویند، داشت. علیرضا بچه ی زرنگ و پرجنب و جوشی بود، فقط دنبال این بود که پرنده ای را شکار کند. از بچه ها جدا می شد و در پای درختی می نشست و پرندگان را می پایید تا این که پرنده ای بر روی درخت بنشیند و آن را شکار کند. من یک لحظه دیدم که علیرضا با آن وسیله ی دست ساخته ی شکاری خود پرنده ای را هدف قرار داد و شکار نمود. هدف گیری اش دقیق بود و حرف نداشت.


منبع:سایت شهدای ارتش http://ajashohada.ir/Home/Martyrdetails/6177