شهید یدالله کلهر

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ دی ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۴ توسط Salehniya (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

زندگی‌نامه

Photo 2018-12-14 03-33-07.jpg

سردار سرتیپ شهید یدالله کلهر به سال 1331 در روستای «بابا سلیمان» از توابع شهریار، در خانواده‌ای متوسّط و مذهبی زاده شد. عشق به خاندان اهل‌بیت و ائمّه اطهار _علیهم‌السّلام_ از همان دوران کودکی با تمام وجودش عجین گشت و از او مردی با احساسات ناب مذهبی ساخت؛ به‌گونه‌ای‌که پیش از رسیدن به سنّ بلوغ شرعی و تکلیف، به نماز می‌ایستاد و در مساجد و محافل دینی شرکت می‌کرد. شهید کلهر در هفت سالگی قدم در راه مدرسه و تحصیل می‌گذارد و با بهره‌مندی از هوش و استعداد سرشار، دوره ابتدایی را با نمره‌های عالی و رتبه ممتاز در زادگاه خود به پایان می‌رساند. وی برای ادامه تحصیل مجبور می‌شود به شهریار برود؛ چرا که دوره متوسطه در روستا نبود؛ لذا در یکی از دبیرستان‌های شهریار به تحصیل می‌پردازد. او که در جستجوی معرفت دینی بود، هم‌زمان با تحصیل، به مطالعه کتب دینی رو می‌آورد؛ از این رو، با شهامت و توان فکری خوب، با فرقة ضالّه «بهائیت» به بحث می‌پردازد. جثة درشت و قوی و اندیشه سالم، از او چهره‌ای جذّاب می‌سازد و به خاطر جوانمردی و منش والایش، زبانزد می‌شود. یدالله کلهر اوقات فراغت خود را به مطالعه و یا ورزش و تفریحات سالم محلّی می‌پردازد. وی تحصیلات خود را تا سوم متوسّطه ادامه می‌دهد، ولی به دلیل دوری روستا از شهر و سختی رفت و آمد، مجبور به ترک‌تحصیل می‌شود. یدالله پس از ترک‌تحصیل، در یک کارگاه تانکرسازی مشغول کار می‌شود. او در سال 1351 همراه یکی از دوستانش، به حرفة برق و سیم‌کشی ساختمان وارد می‌شود. سپس در سال 1353 مدّتی به جوش‌کاری می‌پردازد و همان سال به سربازی اعزام می‌شود. وی چندین بار از سربازی فرار می‌کند و سرانجام دوره آموزش خود را در ارومیه و بقیه سربازی‌اش را در شاه‌پور می‌گذراند. از آنجا که خانواده‌اش پیش از انقلاب اسلامی، با شخصیت حضرت امام (ره) آشنا بوده و از معظّم‌له تقلیدمی‌کردند، او هم رساله و برخی کتاب‌های ایشان را مطالعه می‌کند و با افکار و اندیشه‌هایشان آشنا می‌شود. در دوره سربازی به ماهیت رژیم شاه پی می‌برد و خیلی زود وارد مسائل سیاسی می‌شود. وی دوستان سرباز خود را جمع کرده، به روشنگری می‌پردازد و ماهیت رژیم را برای آنان آشکار می‌کند. در سال 1355، سربازی را به پایان می‌رساند و پس از بازگشت از سربازی، دوباره به کارهای برق و سیم‌کشی ساختمان مشغول می‌شود و مدتی هم به آهنگری و جوش‌کاری می‌پردازد. یدالله با شروع جرقه‌های انقلاب اسلامی، وارد عرصه سیاسی می‌شود. او جوانان محل را جمع کرده، درباره حضرت امام (ره) و انقلاب برای آنان صحبت می‌کند. وی نخستین کسی بود که در مسجد «بابا سلیمان»، «تکبیر» و شعار «مرگ بر شاه» سر می‌دهد و مردم را به مبارزه علیه شاه ترغیب می‌نماید. مدتی از سوی پاسگاه شهریار مورد تعقیب قرار می‌گیرد، ولی با هوشیاری تمام، فعالیت‌هایش را گسترش می‌دهد و هر روز بچه‌های محل را جمع می‌کند و با آنان شعارهای تند انقلابی، از جمله شعارهای «مرگ بر شاه» را سر می‌دهند. وی فعّالانه در اغلب صحنه‌های انقلاب اسلامی حضور می‌یابد و در روزهای پیروزی انقلاب، برای فعالیت بهتر و بیش‌تر، راهی تهران می‌شود و در راهپیمایی‌ها حضور جدّی می‌یابد. در 21 بهمن 1357 هنگام تصرّف پادگان «باغشاه» از ناحیه پا تیرمی‌خورد و مجروح شده و چند روز در بیمارستان بستری می‌شود. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، فعّالانه در مسائل انتظامی و امنیتی در کرج فعالیت می‌کند. وی از جمله بنیانگذاران کمیته انقلاب اسلامی منطقة کرج به شمار می‌رود. در فروردین ماه 1358، به دنبال تحرّکات ضدّ‌انقلاب در کردستان، به سرپرستی گروهی، عازم آن‌جا می‌شود و مدّتی به نبرد علیه ضدّ‌انقلاب می‌پردازد.

او که روحی فعّال و جستجوگر داشت، هرگز برنمی‌تابید انقلابی که در راه آن خون‌های پاک هدیه شده و خون‌دل‌ها خورده شده، به راحتی بازیچه دست عدّه‌ای ضدّ‌انقلاب و وابسته قرار گیرد. از این رو، از فردای پیروزی انقلاب اسلامی، خود را وقف تحقّق آرمان‌های بلند آن می‌کند و هر جا که به وجودش نیاز باشد، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کند. پس از شروع جنگ تحمیلی، گروهی از پاسداران سپاه کرج را جمع کرده، به فرماندهی او، راهی جبهه‌های «سرپل‌ذهّاب» و «گیلان‌غرب» می‌شوند و مدّتی در آن جبهه علیه دشمن بعثی عراق به مقابله برمی‌خیزند. شهید کلهر در آزادسازی گیلان‌غرب، ایثار و شهامت بالایی از خود بروز می‌دهد و توانمندی نظامی خود را به نمایش می‌گذارد.

او پس از مدّتی جنگیدن در جبهه‌های غرب و پس از آزادی گیلان‌غرب، به جبهه‌های جنوب اعزام می‌شود و با نیروهای خود در جبهه آبادان مستقر می‌گردد و در حسّاس‌ترین شرایط، آبادان را همراه دیگر نیروهای مردمی از سقوط و اشغال نجات می‌دهد. فرماندهان خیلی زود به توانمندی نظامی و لیاقت شهید کلهر پی‌می‌برند و از استعداد وی در مسئوولیتهای مختلف نظامی بهره می‌گیرند. شهید کلهر در تشکیل تیپ المهدی (عج) نقش اساسی ایفا می‌کند و خود به عنوان جانشین فرماندهی آن برگزیده می‌شود. کلهر از زمانی‌که وارد جنگ می‌شود، در اکثر عملیات‌ها با مسئوولیت بالا و هدایت نیرو و فرماندهی محور وارد عمل می‌گردد و بارها در جبهه مجروح می‌شود. در عملیات «فتح‌المبین» به عنوان خط‌شکن حماسه می‌آفریند و در منطقه «ام‌الرّصاص» سخت مجروح می‌شود. کلهر در اکثر عملیات‌ها وظیفة خط‌شکن را برعهده دارد؛ از این رو، چندین بار به سختی مجروح می‌شود، اما او کسی نیست که از پا بیفتد و به بهانه جراحت، پای از جبهه بکشد؛ یک کلیه‌اش را از دست می‌دهد و یک دستش بر اثر ترکش، عملاً از کار می‌افتد؛ در جای جای بدنش ترکش می‌نشیند، ولی او که عاشق جبهه و بسیجیان است، آنان را ترک نمی‌کند. شهید کلهردر سال 1361، یک دورة فشرده تخریب و مربّی‌گری را در پادگان امام حسین (ع) می‌گذراند و در اردیبهشت ماه سال 1363، همراه گروهی به سوریه و لبنان اعزام می‌شود و از جبهه‌های مختلف لبنان، ازجمله بلندی‌های جولان بازدید می‌کند و پس از بازگشت از لبنان، به جبهه‌های جنوب بازمی‌گردد. کلهر در عملیات فتح‌المبین با مسئوولیت «معاونت تیپ» وارد عمل می‌شود و در محور «فکّه»و «تنگة رقابیه» حماسه می‌آفریند. پیش از تشکیل تیپ المهدی (عج)، وی در طرح، برنامه و هدایت عملیات‌ها نقش مؤثّر و بسزایی ایفا می‌کند.

پس از شرکت فعّال در عملیات «رمضان»، در لشگر 21 محمد رسول الله (ص)، به عنوان جانشین لشگر منصوب شده و با این مسئوولیت، در عملیات «والفجر مقدماتی» و «والفجر یک» حضوری تعیین کننده می‌یابد. او در عملیات «والفجر هشت» وارد عمل می‌شود و به عنوان فرمانده، به هدایت نیروها می‌پردازد. او در این عملیات، به سختی مجروح می‌شود؛ به‌طوری‌که برای مداوا، حدود یک‌سال در بیمارستان بستری می‌گردد. هنوز به خوبی بهبود نیافته است که بار دیگر به جبهه‌های نبرد می‌شتابد و در عملیات «کربلای چهار» و «کربلای پنج» حضوری چشم‌گیر و حماسی می‌یابد. شهید کلهر که چمدانی پر از شکوفه‌های یاس تقوا همراه داشت و برای ملاقات و ضیافت با شکوه عشق، لحظه‌شماری می‌کرد، عاقبت در «شلمچه» کارت سبز دعوت در میهمانی کرّوبیان را دریافت کرد. وی در دی ماه 1365، در عملیات «کربلای پنج» در منطقه شلمچه، در حالی‌که برای شرکت در جلسه عازم پشت جبهه بود، تذکره عبور و معراج به عالم ملکوت را گرفت و از شرکت در جلسه زمینیان باز ماند. وی بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید

وصیّت‌نامه

بسم ربّ الشهداء و الصدّیقین. من طلبنی وجدنی و من ...

با سلام و درود بر محمّد (ص) و امام زمان (عج) و نایب برحقّش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان؛ رهبری که تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلّت بیرون کشیده و به راه راست هدایتمان کرد و نوری شد در تاریکی راه که بتوانیم در حرکت، خودمان را از تمام راه‌های انحرافی بازداریم و در راه مستقیم که همان الله می‌باشد، حرکت خود را ادامه دهیم. با این راهنمایی امام عزیزمان بود که راه خودمان را پیدا و انتخاب کردیم تا بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بکنیم. خدایا! شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا برهیدیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم. خدایا! شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم. خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده‌ام و خواسته باشم خود را ازدست این سختی‌ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم، بلکه می‌خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام، موجودی نباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران‌کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند. می‌خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین -علیه السّلام- گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده‌ام. ای بهتر از همه دوست‌ها و یارها! مرا دریاب! ای معشوقم! مرا تو خود بخوان. من انسانی گنه‌کار و روسیاه هستم. مرا فراخوان که دیگرنمی توانم صبر کنم و صبرم به پایان رسیده است. گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی می‌افتد و چه سخت است آن زمان که یک رهرو به مقصدش برسد ودیگری مثل من به مقصد خویش نرسد. بارالها! خودت این سختی‌ها را از دوش من بردار.

پدر عزیزم مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم و از من راضی باش تا خدا هم از من خشنود گردد و مرا بیامرزد و امیدوارم بتوانم با تقدیم خون ناچیز و جسم ضعیف خود به اسلام و قرآن، رضایت خدا و شما را فراهم کنم. صبور باش و مبادا با بی‌صبری، دلگیرم کنی.

  • روی مسائل اسلامی بیشتر تأکید کنید و همیشه در فکر رشد دیگران و خود باشید و سعی همگی بر این باشد که بیشتر به یاد خدا باشیم و رابطه خودمان را با او نزدیک‌تر کنیم. نفس خود را تحت فشار قرار دهیم و خودمان را با سختی‌های جامعه وفق دهیم، دوستی‌های این دنیا مبادا موجب غفلتمان گردد و در صف غافلین قرار گیریم. در خط امام که همان خط قرآن است حرکت کنیم و خارج نشویم و همیشه پشتیبان امام عزیزمان باشیم.

خاطرات

  • بوی کباب

از شیراز به طرف تهران می‌آمدیم؛ به دروازه قرآن رسیدیم. در آن حوالی، باغچه‌ای با صفا بود و آبی و گُلی و پروانه‌ای. خیلی خوش‌منظره بود و ما هم خسته بودیم. بوی کباب، اشتهای ما را تحریک می‌کرد. ماشین را نگه داشتیم تا هم غذایی بخوریم و هم آبی به سر و صورتمان بزنیم. چند مشت آب خنک، حالمان را جا آورد. پس از مدّتی، غذای ما را آوردند و مشغول خوردن شدیم. هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم که دیدیم پیرمردی به آن سمت آمد. دست دختر بچّه‌ای نحیف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به میز مدیر آن غذاخوری نزدیک شد و به او چیزی گفت. لحظه‌ای بعد، صدای مرد صاحب سالن، به هوا رفت و پیرمرد شرمگین و ناراحت، به طرف در خروجی… .

ناگهان یدالله از جای خود بلند شد. در یک آن، می‌توانستی خشم و عطوفت را هم‌زمان در چهره‌اش ببینی. به طرف پیرمرد رفت؛ دستهای او را در دست گرفت و با مهربانی او را روی صندلی نشاند. سپس، به سرعت به طرف مرد صاحب غذاخوری رفت و به او گفت که چند سیخ کباب آماده کند و به آن مرد بدهد. مرد صاحب غذاخوری، از برخورد یدالله و ظاهر و وضع مرتّب و آراسته‌اش یکّه خورد و بلافاصله دستور او را اجرا کرد. پس از مدّتی، کباب‌های مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پیرمرد داد و او را راهی کرد که برود. در همین لحظه، یدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستی روی سر کودک کشید و پولی در میان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصّی بازگشت. دوباره سوار ماشین شدیم.

در تمام مدّت، منتظر بودم که یدالله حرفی‌بزند؛ بالاخره، لب از لب گشود: «حتماً آن مرد کارد به استخوانش رسیده بوده است که به خاطر چند سیخ کباب، دست نیاز بلند کرده…ای وای به حال کسی که دست چنین نیازمندی را رد کند! او چگونه می‌خواهد جواب پس بدهد…ای وای!» و سکوت غمگینانه او در طول راه، نشان‌گر غم و اندوه او از دیدن نیاز آن مرد بود.

  • تحمل به خاطر خدا

چهار نفر بودیم که بعد از عملیات والفجر هشت به دیدار حضرت آقا رفتیم. عصب دست حاج یدالله کلهر توی عملیات قطع شده بود. حضرت آقا شناخت عجیبی از حاج یدالله داشتند و با ایشان نشر و حشر عجیبی داشتند. آقا فرمود حاج یدالله ما چطور است؟ حاج یدالله گفت الحمدلله!با آن کنار آمده ام! آقا فرمودند: من اوضاع تو را درک میکنم زیرا از وقتی که عصب دست من قطع شد تا زمان زیادی درد دست نمی گذاشت بخوابم و هر شب چندین بار با درد از خواب بیدار می شدم. حاج یدالله آروم گفت : آقا من هم همینطور. شهید کلهر چون با خدا معامله کرده بود تا زمانی که حضرت آقا اشاره به درد دست خودشان نکرده بودند ایشان هم صحبتی نکرد و تا زمان شهادتش دیگر ما ندیدیم از درد دستش صحبت کند.

راوی:سردار فضلی_سایت ساجد

  • خطا و تواضع

هنگامی که در پادگان «ابوذر» بودیم، به طور کلّی به انجام مسابقه‌ها و مسأله «ورزش» خیلی اهمیت می‌دادیم. من و یدالله کلهر و چند نفر دیگر در تیم والیبال بودیم. من به عنوان سرپرست بازی‌ها، خیلی سخت‌گیر و حسّاس بودم. با بچه‌ها قرار گذاشته بودم که هر کس خطا کرد، باید پشت خط برود و یک نفر جای او را بگیرد. در اجرای این مقرّرات، خیلی سخت‌گیری می‌کردم. یک روز گرم بازی بودیم که حاج یدالله کلهر، در بازی خطایی کرد. پس از چند لحظه کوتاه، من برگشتم که به او اعتراض کنم که دیدم آن بزرگوار خودش پشت خط رفته؛ تا مرا دید با خنده‌ای از روی تواضع و دوستی گفت: «یک نفر را بفرست جای من!» حاج یدالله کلهر، جانشین تیپ بود و این قدر تواضع و فروتنی داشت. آیا این صفات و ویژگی‌ها، الگو شدنی نیست؟!

  • خانه‌ای برای دیگری

به حاج یدالله، یک خانه در کرج برای سکونت اهدا کرده بودند. حاج یدالله- از آن جا که در همه امور زندگی، برای بچّه‌ها یار و یاور بود- همراه با یکی از دوستان، برای خواستگاری دختر خانمی، به خانه پدر آن دختر می‌روند. پس از صحبت‌های اوّلیه، خانوادة دختر می‌پرسند که آیا آن برادر، خانه دارد یا نه؟ آن برادر هم به خاطر صداقت می‌گوید: «نه، ندارم!» خانواده آن دختر می‌گویند: «برای ما این مسأله مهم است؛ پس اجازه بدهید به همین دلیل، این موضوع را خاتمه یافته بدانیم.» حاج کلهر در همین لحظه، پا در میانی می‌کند و می‌گوید: «نه آقا! ایشان خانه دارند.» پدر دختر با تعجّب می‌گوید: «ولی خود ایشان گفتند که خانه ندارند.» شهید کلهر با خون‌سردی و مهربانی می‌گوید: «چرا، دارند. خانه ایشان در فلان جای کرج است. می‌توانید خودتان بروید ببینید.» سپس آن مراسم با خوبی و خوشی تمام می‌شود و شهید کلهر در کمال ایثار، خانه خود را به آن برادر می‌بخشد.

  • کشتی!

حاج یدالله، در میان بچّه‌ها از محبوبیت زیادی برخوردار بود. همة بسیجیان و سربازان، علاقه خاصی به او داشتند. این محبوبیت و علاقه، به خاطر رفتار و کردار خود حاجی و برخوردهای صمیمانه و در عین حال صحیح او، به وجود آمده بود. در میان تمام خصلت‌ها و ویژگی‌های رفتاری او، یکی هم این بود که دوست داشت با بچّه‌ها کشتی بگیرد! یدالله کشتی گرفتن را به عنوان ورزش و عملی برای صمیمی شدن با بچّه‌ها انجام می‌داد و بعضی وقت‌ها با بچّه‌های بسیجی کشتی می‌گرفت. این حالت، نه تنها احترام و علاقة بچّه‌ها را نسبت به فرماندهشان از بین نمی‌برد، بلکه به ایجاد صمیمیت و علاقه میان او و تمام بچّه‌ها کمک می‌کرد. البتّه شهید کلهر برای این ورزش کردن‌ها-به خصوص کشتی گرفتن-ارزش خاصّی قائل بود و فلسفة خاصّی در این مورد داشت. او می‌گفت: «وقتی که کسی فرمانده می‌شود، ممکن است ناخواسته، حالت خاصّی به او دست دهد. بیش‌تر وقت‌ها، هنگامی‌که انسان به جایی و مقامی می‌رسد، دچار کبر و غرور می‌شود. وقتی کشتی می‌گیرد، بالأخره پس از چند بار، ممکن است یک بار و گاهی هم همیشه، پشتش به خاک مالیده شود و همین مسأله، باعث می‌شود که او هیچ وقت دچار غرور نشود؛ به خصوص اگر این خاک شدن در برابر چشم همه باشد، دیگر جایی برای احساس خود بزرگ‌بینی نمی‌ماند.»


  • گوش‌مالی مزاحمان

در روستای ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر می‌کردند و یدالله به‌طورکلّی خیلی روی بچّه‌محل‌هایش تعصّب داشت و اگر کسی مزاحم آنان می‌شد، به شدّت ناراحت می‌شد. روزی، چند پسر غریبه به روستای ما آمده بودند. موقع تعطیلی مدرسه‌ها بود و من و یدالله از کوچه رد می‌شدیم. داشتیم با هم حرف می‌زدیم که ناگهان از دور متوجّه شدیم یکی از آن غریبه‌ها، مزاحم دختری است. یدالله طاقت نیاورد و به سرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجّه مسأله شدند و به آن‌جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شدیدی پیش آمد. زور و قدرت یدالله، به کمک تعصّب او آمده بود و او به قدری آنان را کتک زد که همه از ترس فرار کردند! چند نفر از بچه‌های ما هم زخمی شده بودند. کاری که یدالله آن روز کرد، باعث شد که پس از آن، کسی جرأت نکند مزاحم زن و دختری شود. نام یدالله و تعصّب و غیرت او در مدرسه پیچیده بود. بعدها، وقتی به شهریار رفتیم، دیدیم آن جا هم از جریان آن روز، حرف می‌زنند و یدالله به خاطر آن دعوا، خیلی معروف شده بود؛البتّه بیش‌تر به عنوان یک پهلوان با غیرت و شجاع.


  • خداحافظ برادرم!

عملیات «کربلای پنج» بود. این عملیات، از نظر زمانی، به درازا کشید. شرایط منطقه سیّدالشهدا -علیه‌السلام- خیلی بحرانی و سنگین بود. هر روز خبر شهادت عزیزی از راه می‌رسید. حاج یدالله دائم به بچّه‌ها سرکشی می‌کرد و هر کاری را که لازم بود، انجام می‌داد. همیشه عادتش بود که میان مقرّ فرماندهی و خطّ اوّل، در حرکت بود. خودش از نزدیک همه چیز را کنترل می‌کرد و با بچّه‌ها، تماس نزدیک داشت. همین حضور او در خطوط اوّل، دشمن را حیران و ترسان می‌کرد. به محض این که از بی‌سیم خبر می‌گرفتند که حاج یدالله کلهر در فلان خط است، دیگر حساب کار خودشان را می‌کردند. حاجی رفته بود که به خط مقدّم سر بزند. قرار بود جلسة شورای فرماندهی، در حوالی شلمچه تشکیل شود و وجود حاج یدالله در جلسه لازم بود. قرار شد که به ایشان خبر داده شود و از خط، برای شرکت در جلسه به عقبه بیاید. «حاج علی فضلی»، فرمانده لشکر سیدالشهدا -علیه‌السلام-، رساندن پیام را به عهده دو نفر از برادرانی گذاشت که مسئول حمل آذوقه و مهمّات به خط بودند. آتش روی خط سنگین بود. سردار شهید کلهر، کنار خاک‌ریز ایستاده بود و با همان ابهّت و متانت همیشگی، کنار رزمندگان بود و عملیات را فرماندهی می‌کرد. برادر مسئول تدارکات، پیغام حاج فضلی را به ایشان رساند. کمی بعد، وقتی مسئول تدارکات بارش را تخلیه کرد و آماده بازگشت به قرارگاه شد، در فاصله حدود دویست متری، جیپ حامل حاج یدالله هم به سمت مقرّ فرماندهی می‌رفت… و ناگهان… … . حدود دویست متر، با جیپ حاجی فاصله داشتیم. سوت خمپاره‌هایی به گوش رسید و بعد… یا حسین! آتش و دود، از کنار جیپ به هوا برخاست. به سمت جیپ حرکت کردیم. وقتی نزدیک‌تر رسیدم، قلبم لرزید. دیدم که خمپاره یا گلوله توپ به ماشین حاج‌یدالله اصابت کرده است. دو نفر بی‌سیم‌چی، که در صندلی عقب نشسته بودند، به شهادت رسیده و ستون‌های جیپ خوابیده بود. یک پای حاجی از جیپ بیرون بود و سرش به شدّت آسیب دیده بود. به هر سختی بود، حاجی را به عقب رساندیم و خدا می‌داند با چه زبانی و چگونه خبر را به حاج فضلی رساندیم. ای خدا! چه لحظه‌های سختی![۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. نرم افزار شاهد