شهید حسن علاف صفری
بسمه تعالی
نام حسن علاف صفری
نام پدر شاه رضا
نام مادر خدیجه
محل شهادت اروندرود
محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۴۸/۱۰/۲۰
محل شهادت اروندرود تاریخ شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت آبادان
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات اول متوسطه رشته -
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین – قزوین
rId4
محتویات
زندگی نامه
شهید حسن علاف صفری بیستم دی ۱۳۴۸، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش شاهرضا، میوه و ترهبار فروش بود و مادرش خدیجه نام داشت. وقتی دانشآموز اول متوسطه بود از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴، در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
وصیت نامه
انسان که به دنیا میآید و پا به عرصهی جهان میگذارد، وقتی به سن بلوغ میرسد و میتواند بد و خوب خود را تشخیص دهد و سعادت خود را پیدا کند، آرزوهایی را در نظر میگیرد که میخواهد هر چه زودتر به اجرا درآورد. من هم دو آرزو بیشتر ندارم؛ یکی اینکه بتوانم با این بدنِ نحیف و گناهکارم، برای اسلام و مسلمین کاری بکنم و دوّم اینکه به هدف عالی و مشخصی که همهی مؤمنین در پی آناند - که همانا طریق شهادت است - برسم و به زبان خودم شهادت، طریقت الله است و من علاقهای که به شهادت داشتم، به هیچچیز نداشتم. به جهان خواران شرق و غرب بگویید که اگر همهی اهل خانه و کاشانهام را به اسارت ببرند و پول و ثروتم را - که ندارم! تاراج کنند و گلولههایشان قلبم را سوراخسوراخ کنند، آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و زبونی را از دهانم و آرزوی فروختن دینم را به گور خواهند بُرد. به آنها بگویید که اگر پیکرم را صدپاره کنند و پارههای تنم را در آتش بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند، از اعماق دریا صدایم را خواهند شنید که فریاد میزنم: اسلام پیروز است؛ منافق نابود است. یکی از افراد خانوادهام یا یکی از دو برادر دینیام، برادر علیرضا جوادی یا برادر سید حسن فیض حسینی، برای من ۱۵ شب نمازِ شب قضا بخوانند؛ ولی در خفا! سر قبرم اسم مرا ننویسید؛ فقط بنویسید: هدیه پَر کاهی به درگاه اقدس مقدس ذات ابدیت. (۱۵۳۵۶۱۱) حسن علاف صفری
خاطرات
مهدی کیامیری : آن روز، ما با هر مصیبتی که بود، از رود خروشان « اروند » عبور کردیم و قایقمان میان سیمهای خاردار و « خورشیدی » ها به گل نشست و یکایک دلیرمردان بسیجی با عبور از گل و لای، خودشان را به خاکریزهای فتح شده رساندند، تا سرود مردان آفتاب را سر دهند . وقتی به کنار خاکریز رسیدم، هنوز جنازهی « حسن » ـ که تیری به قلبش خورده بود ـ روی زمین افتاده بود و شبنمهای شبشکن بهاری، بر رخسارهاش نشسته بودند . گویی ستارهای از آسمان فرو افتاده و در زمین سُکنی گزیده است . در کنار سیمخاردارها، جنازهی دلاور جبههها، شهید « تیموریان » نیز به چشم میخورد، که هنگام باز کردن معبر، تیری به سرش خورده بود و برای این که معبر لو نرود و تلفات بیشتری ندهیم، خودش را زیر آب نگه داشته بود، تا بر سر پیمانش باقی بماند . دیگر شب شده بود . برای حملهای به خفاشان بعثی آماده شدیم و شبشکنان با کولهباری از تقوا و ایمان به سوی شکار « تانک » های پوشالی پیش میرفتند . یکی ذکر میگفت؛ یکی ادعیه میخواند و دیگری با سکوتی عمیق، در اندیشهی آیندهای نه چندان دور غوطهور بود . با درگیری تانکها و « آرپیجی » زنها، شیپور جنگ نواخته و مرد از نامرد مشخص شد . روبهصفتان بعثی ـ که یارای مقابله با دلیرمردان بیشهی اسلام را نداشتند ـ با جا گذاشتن تانکها و خودروهای بسیار خود، پا به فرار گذاشتند.[۱]