شهید حسن خنجوکی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6513702 تاریخ تولد : نام : حسن‌ محل تولد : قاین نام خانوادگی : خنجوکی‌ تاریخ شهادت : 1365/11/03 نام پدر : غلامرضا مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مبلغ‌(تبلیغات‌) گلزار :

خاطرات

در آخرین باری که راهی جبهه شده بود. از تمام اقوام و فامیل دیدن کرد و به یکی از دوستان خود گفته بود که برای من تشیع جنازه با شکوهی بگیرید. مواقعی که به جبهه میرفت پشت سر او مردم خیلی حرف می زدند و می گفتند که او بخاطر پول میرود. او از این حرفهای مردم خیلی ناراحت شده بود و به آنها می گفت اگر آنجا پول میدهند شما چرا نمی آئید؟ بعد با دلیل و منطق عقاید بر مردم را نسبت به نظام و دین و انقلاب تقویت میکرد و آنها را راهنمائی میکرد. در آخرین مرحله که می خواست به جبهه اعزام شود به خانه یکایک فامیل و وابستگان رفت و از همه آنها خداحافظی نمود و به من گفت : مادر جان مرا ببوس که من دیگر بر نخواهم گشت. در آخرین مرحله که به جبهه اعزام شده بود بلافاصله بعد از رسیدن ایشان به منطقه عملیات شده و در همان عملیات در روز اول به شهادت رسیده بود. وقتی خبر شهادتش را آوردند لوازم او را که تحویل ما دادند یک قرآن کوچک داخل جیبش بود که ترکشهای فراوانی بر روی آن خورده و در داخل آن باقی مانده بود. یک شب در خواب دیدم که داخل کوچه هستم و ماشینی با سرعت به طرف من نزدیک میشود. اول فکر کردم که می خواهد مرا زیر بگیرد. ولی بعد از چند دقیقه ماشین نگه داشت و پسرم را دیدم که داخل ماشین است .او پیاده شد و در حالی که بچه ای کوچک در بغل داشت خیلی خوشحال شدم و باورم نمی شد که در همین حال از خواب بیدار شدم.


شبی خواب دیدم که با عده ای از مردم روستایمان به سر مزار حسن رفته بودیم و گریه می کردیم. در همین حال چند نفر که عمامه سبز بر سر با چهره ای نورانی نزدیک شدند و سراغ قبر فرزندم را گرفتند و به ما گفتند که این شهید متعلق به این مکان نیست و او را می بریم قبر را شکافتند و شهید را داخل تابوت گذاشتند و حرکت کردند ما حیرت زده به آن ها نگاه می کردیم تا آنقدر از ما دور شدند که دیگر نور سبزی که از آنها بیرون می آمد دیده نشد.

او را در سن 14 سالگی به حوزه ی علمیه که در قائن واقع شده بود فرستادیم بعد از 6 ماه تحصیل با دوستانش تصمیم می گیرند به جبهه بروند چون سن آن ها کم بود با هم شناسنامه هایشان را دستکاری می کنند و موفق می شوند به جبهه ی کردستان اعزام شوند. سری آخری که روحانی حسن به مرخصی آمده بود وقتی می‌خواست به جبهه برود با یکایک اهالی روستا خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید و به دوستانش می‌گفت که برای من تشییع جنازة باشکوهی برگزار کنید به من هم گفت مادر جان مرا ببوسید و گرنه پشیمان می‌شوید و این حرف او را جدی نگرفتم بعد از دوازده روز که از اعزام او می‌گذشت خبر شهادت او را برای ما آوردند وقتی جنازه‌اش را آوردند رفتم و پیکر مطهرش را بوسیدم. ند روز دیگر به اعزام برادر حسن نمانده بود که حسن پیش من آمد تا اجازه رفتن به منطقه را بگیرد ولی من به او اجازه ندادم و گفتم که برادرت چند روز دیگر می‌رود اگر شما نمانید ما تنها می‌شویم و کسی نیست که به ما کمک کند. درست هم مانده باید درست را تمام کنی. او در جواب من گفت: مادر جان شما که از جبهه و جنگ خبر ندارید و نمی‌دانید که مردم آن منطقه در زیر بمباران موشک و راکت هواپیماها چه می‌کشند. اکنون تمام ابرقدرتهای جهان دست به دست هم داده‌اند تا مملکت امام زمان را نابود کنند. اکنون وقت نشستن در خانه نیست باید به پا خیزیم و جای خالی شهیدان را پر کنیم و راه آنها را ادامه دهیم. اگر شما می‌ترسید که من کشته شوم. من لیاقت شهادت را ندارم و گرنه در این چهار مرتبه‌ای که به جبهه رفته بودم باید شهید می‌شدم با همین کلمات مرا راضی کرد و راهی جبهه شد. منبع : سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8247