شهید التماسعلی عباسی
کد شهید : 6410175
نام : التماسعلی
محل تولد : بجنورد
نام خانوادگی : عباسی
تاریخ شهادت : 1364/11/24
نام پدر : حسینعلی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار :
خاطرات
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی
متن کامل خاطره
شبی قبل از شهادت همسرم خواب دیدم که همسرم به منزل ما آمده است وپیشانی اش زخمی شده است . او به من گفت : سرم درد می کند پارچه ای بیاور وسرم را ببند . ومن این کار را کردم بعد به من گفت : سرم خیلی درد می کند . وقتی دست بر سرش کشیدم متوجه زخم روی سرش شدم . فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی
متن کامل خاطره
424. التماسعلی عباسی چند شب قبل از شهادت همسرم او را خواب دیدم که به منزلمان آمد . همسرم به من گفت : بیا باهم به کربلا برویم . گفتم : بچه ها را چه کار کنیم ؟ گفت : خدا بزرگ است آنها را به او بسپار . من که نگران بچه ها بودم گفتم : من پیش بچه ها هستم وبعد شهید خداحافظی کرد ورفت .
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی
متن کامل خاطره
423. التماسعلی عباسی چند شب قبل از رفتن پسرم به جبهه خواب دیدم که دندانهایم همه ریخته است از خواب بیدار شدم و برای پسرم ناراحت شدم . به همین خاطر برای دیدن او به خانه ی اورفتم . در آنجا به من گفتند : جهت اعزام به جبهه به بجنورد رفته است . به بجنورد رفتم و پسرم را در آنجا دیدم . به او گفتم : فرزندم به جبهه نرو . گفت : انشا ء ا … می روم و به سلامتی می آیم .
محبت و مهربانی
موضوع محبت و مهرباني
راوی
متن کامل خاطره
یک بار که پدرم از مسافرت برگشت، برای ما میوه خریده بود . او در حالی که میوه ها را در دست داشت و به سمت خانه می آمد، من به سمت او دویدم و او را بوسیدم . در آن زمان یکی از اقوام ما به نام علی اکبر قلیان شهید شده بود . او فرزندی داشت که با من همبازی بود . وقتی من به سمت پدرم رفتم و او را بوسیدم او نیز به سمت پدرم آمد، و پدرم او را هم بوسید و در بغل گرفت . وقتی به خانه رفتیم پدرم، برادرم را روی یک پای خود و فرزند شهید را روی پای دیگر خود گذاشت . پدرم مدتی با هردوی آنها بازی کرد . بعد از اتمام بازی وقتی فرزندش شهید می خواست به خانة خودش برگردد، پدرم یک پاکت میوه را به او داد . من نسبت به این عمل او ناراحت شدم . ولی پدرم در برابر این عکس العمل من با مهربانی موضوع دوست داشتن یتیمان را فهماند . و مرا توصیه کرد که : با یتیمان به خوبی رفتار نمایم و آنها را دوست داشته باشم .
خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید
موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
راوی
متن کامل خاطره
قبل از اینکه خبر شهادت پدرم را به من و خانواده ام اطلاع دهند، یک شب خواب دیدم شلوار بسیجی که به تن دارد پاره و پر از خون شده است . صبح که از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم، خوابم را برای مادربزرگم تعریف کردم . مادر بزرگم ناراحت شو و گفت : انشاء الله خیر است . هنگام غروب همان روز چند نفر از دوستان به منزل ما آمدند و اطلاع دادند که : پدرم زخمی شده است . با شنیدن این سخن مادرم شروع به گریه کردن نمود، و گفت : نه، من می دانم که او شهید شده است.[۱]
پانویس