شهید محمد علی قنبری
کد شهید: 6311035 تاریخ تولد : نام : محمدعلی محل تولد : بیرجند نام خانوادگی : قنبری تاریخ شهادت : 1363/12/25 نام پدر : غلامحسین مکان شهادت : مجنون
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : تی 1 ثارالله گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : اطلاعاتوعملیاتـ ادوات گلزار : خاطرات
پیش بینی شهادت
موضوع پيش بيني شهادت راوی محمد صابری فر متن کامل خاطره
در زمانیکه محمّدعلی قنبری در چابهار خدمت می کرد یک روز به ایشان گفتم : با توجّه به اینکه منطقه ناامن است و شما هم در آنجا غریب هستی ، مواظب خودت باشی . در جواب گفت : من مثل شما دل به این دنیا نبسته ام . من دو یا سه سال بیشتر زنده نیستم پس باید جانم رو فدای این انقلاب کنم .
عشق شهادت
موضوع عشق شهادت راوی عصمت قنبری متن کامل خاطره
مرحله آخری که برادرم محمد علی می خواست به جبهه برود یک روز به خانه آمد و دیدم بسیار خوشحال است گفتم : چیه ، امروز خیلی خوشحال به نظر می رسی ؟ گفت : امروز به حرم امام رضا (ع) رفتم و دیدم که یک قفل باز شده است . خواهرم خدا حاجتم را داده است . من هم با توجه به اینکه همسرشان در آن موقع نزدیک وضع حملشان بود فکر کردم که خوشحالی زیاد ایشان به خاطر این مطلب است . اما پس از مدتی متوجه شدم که حاجتش شهادت بوده است .
آخرین وداع با خانواده
موضوع آخرين وداع با خانواده راوی عصمت قنبری متن کامل خاطره
آخرین باری که محمدعلی می خواست به جبهه برود از همه اقوام و دوستان خداحافظی کرد و به من گفت که : دو تا مسئله برای من خیلی روشن است . گفتم که : چه مسئله ای ؟ گفت : یکی ازدواج کردن با تو یکی هم شهادت . من خندیدم . گفتم : چیه مگر علم غیب داری که اینطوری می گوئی ؟ بعد محمدعلی خندید و گفت : آره ، این جزء اسرار است و هیچکس نباید بداند . تا آخر هم به هیچ کس نگفت .
تقید به انجام کامل ماموریت
موضوع تقيد به انجام کامل ماموريت راوی فاطمه قنبری متن کامل خاطره
یک روز بعد از اینکه محمد علی از مأموریت برگشت، دیدم که کف دستش سوخته است. از او پرسیدم محمد علی دستت برای چه این طوری شده است. گفت: چون با اسلحه زیاد تیراندازی کردم لوله اش داغ شده بود و من اصلاً متوجه نبودم. یک مرتبه به خودم که آمدم دیدم دستم دارد می سوزد.
علاقه مندی به خدمتگذاران نظام و روحانیت
موضوع علاقه مندي به خدمتگذاران نظام و روحانيت راوی عصمت قنبری متن کامل خاطره
یک روز برادرم محمد علی از شهر به روستا آمد . ساعت 8 شب اخبار اعلام کرد که آیت ا... طالقانی مرحوم شده اند . به محض شنیدن این خبر به گریه افتاد و بسیار ناراحت شد . بعد هم به من گفت : خواهر فهمیدی رادیو اعلام کرد که آیت ا... طالقانی مرحوم شده اند . ای کاش چند نفر از ما شهید می شدند . چند نفر از ما شهید بشوند بهتر از این است که یکی از شخصیتهای از ببین برود . بعد هم بلند شد و از خانه بیرون رفت .
اخلاص عمل
موضوع اخلاص عمل راوی محمد صابری فر متن کامل خاطره
یک روز پاسگاه رفتم بچه ها گفتند: برادر خانمتان تماس گرفتند که در بیمارستان بستری هستند. و گفتند: که مجدداً تماس می گیرند. سر ساعت مقرر ، محمدعلی مجدداً تماس گرفت. من به ایشان گفتم: کجا هستی؟ چرا با خانه تماس نمی گیرید؟ چرا نگفتی که مجروح شدی؟ گفت: حدود بیست و پنج روز است که در بیمارستان گرگان بستری هستم این مطلب را به غیر از شما به کس دیگری نگفته ام. گفتم: چرا در طول این بیست و پنج روز اطلاع ندادی که اگر به خون یا چیز دیگری لازم داشتی کمکت کنیم. در جواب گفت: الان هم که تماس گرفتم برای کمک نیست فقط چون شما را رازدار خوبی می دانم می خواستم شما اطلاع داشته باشید و مواظب باشید که خانواده از جای دیگر یا از طریق دوستانم مطلع نشوند. خواهش می کنم که این مطلب را به هیچ کس نگوید. گفتم : خیالت راحت باشد. حدود 10 الی 15 روز گذشت یک روز ساعت 9 صبح بود که یک آمبولانس سپاه جلوی درب خانه ما نگه داشت. پس از اینکه زنگ خانه را زدند خانمم رفت و درب را باز کرد، به همین که چشمش به آمبولانس افتاد نارا حت شد و گفت: حتماً برادرم شهید شده است. گفتم: ناراحت نباش. من تا حدودی خبر دارم. بعد کمک کردیم و محمدعلی را به داخل خانه آوردیم. خانمم رو به من کرد و گفت: تو آدم سنگ دلی هستی و نمی خواستی من به برادرم کمک کنم. گفتم: چونکه خواست خودش بود که کسی از قضیه اطلاع پیدا نکند. بعد محمدعلی گفت: خودم گفته بودم که به کسی اطلاع ندهد. چون مجروحیت از ناحیه پا که چیزی نیست.
اخلاص عمل
موضوع اخلاص عمل راوی مرضیه قنبری متن کامل خاطره
زمانی که در چابهار بودیم. یک شب که برای اداء نماز مغرب وعشاء به مسجد رفتم. پیشنماز مسجد موضوع صحبتش راجع به برادران سپاه بود و از آنها تعریف می کرد و می گفت که: این برادران سپاه در این منطقه محروم خدمت می کنند. واقعاً سربازان امام زمان(عج)هستند. وقتی به منزل برگشتم رو به محمدعلی کردم و گفتم: سرباز امام زمان(عج)دست مرا در آن دنیا بگیرید. یک دفعه دیدم اشکهایش جاری شدو شروع به گریه کرد. گفتم: من که چیزی نگفتم. چرا این قدر ناراحت شدید؟ گفت: سنگین ترین حرفی که تا بحال شنیدم همین بود. چون سرباز امام زمان آنهایی هستند که شهید شدند. پاسدار واقعی کسی است که خالصانه برای اسلام و کشور زحمت می کشند. من فقط لباس سپاه را می پوشم، ولی پاسدار واقعی نیستم
حرمت والدین
موضوع حرمت والدين راوی مرضیه قنبری متن کامل خاطره
یکسری که به بیرجند رفته بودیم مادر محمدعلی مریض بود و نمی توانست از منزل تا درمانگاه را پیاده برود و چون کوچه های روستا هم ماشین رو نبود، محمدعلی مادرش را به پشت گرفت و او را تا درمانگاه برد. در بین راه مادرش می گفت: مرا پائین بگذار، خودم می توانم راه بروم. محمدعلی خندید و گفت: چند سال شما مرا کول کردید حالا دوست دارم برای یک دفعه هم که شده شما را کول کنم.
اخلاص عمل
موضوع اخلاص عمل راوی محمد صابری فر متن کامل خاطره
حدود سال 61 بود که محمدعلی قنبری به اتفاق تعدادی از همکارانشان از اصفهان به مشهد آمدند. من هم در آن زمان یک عکس از رئیس جمهور وقت، بنی صدر را گرفته بودم و قاب کرده داخل خانه ام نصب کرده بودم. یک روز محمدعلی به خانه ما آمد و اتفاقاً من آن روز در ابتدا در خانه نبودم. وقتی به خانه آمدم دیدم که محمدعلی در خانه ماست ولی قاب عکس نیست. گفتم آقای قنبری قاب عکس را چرا برداشتی گفت که: برو آقا جون. شما عکس یک منافق را توی خانه می زنید. از شما بعید است. گفتم رهبر ایشون را تأئید کرده و فعلاًهم ایشان رئیس جمهور هستند. و در حال حاضر هم حضوری مستمر در جبهه های نبرد دارند. گفت: شما نمی دانید که این آقا واقعاً منافق است و به همین زودی چهره واقعی اش نمایان می شود. و مشخص می شود که حق با کیست!. دوباره قاب عکس بنی صدر را برداشتم و به دیوار زدم. محمد علی گفت: حیف که خواهرم در منزل شما به عنوان همسرت است والا با شما برخورد می کردم. بعد گفتم: خوب حالا چون شما می گوئید ایشان منافق است من قاب عکس را بر می دارم. بلافاصله قاب عکس را برداشتم. از آن واقعه حدود بیست روز که گذشت مشخص شد بنی صدر منافق بوده است. امام خمینی(ره) نیز طی حکمی فرمودند که: بنی صدر باید عزل شود، چون فرد لایقی نیست.
توجه به خانواده
موضوع توجه به خانواده راوی مجید مصباحی متن کامل خاطره
محمدعلی قنبری هیچ گاه برای خودش چیزی تقاضا نمی کرد اما یک روز آمد وگفت:برادر مصباحی وضعیت چطوری است.گفتم:برای چه؟با حالت خنده گفت:خداوند یک دختر به ایشان داده بودگفتم:خوب،مبارک است.گفت:میتوانم یک سه چهار روزی به مرخصی بروم.گفتم:بله،بعد هم شش روز به ایشان مرخصی دادم وایشان رفت.بعد از یک روز بود که او برگشت. گفتم: چرا زود برگشتی؟گفت:همان یک روز کافی بود. فقط می خواستم فرزندم را ببینم وبرگردم. منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16941