شهید حسین خماری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۷ توسط Arameshi9706 (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6111096 تاریخ تولد : نام : حسین‌ محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : خماری‌ تاریخ شهادت : 1361/06/03 نام پدر : مسلم‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : دانش آموز یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار :

خاطرات

روزی که حسین شهید شد صبح بود بچه ها درون سنگر دراز کشیده بودند و هر کسی خاطره ای را بیان می کرد . حسین کنار من بود به او گفتم دایی بیا سنگرهایمان را جدا کنیم و در دو سنگر باشیم که اگر اتفاقی افتاد دو نفر با هم نباشیم . ایشان گفت : نه اگر قرار است اتفاقی بیافتد بهتر است کنار هم باشیم بعد از چند لحظه ای بلند شد که بیرون برود رفت تا جلو سنگر صدا زدم دایی کلاه ایشان برگشت و کلاه آهنی را سر گذاشت و رفت بیرون هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای فرود آمدن گلوله خمپاره ای در کنار سنگر شنیده شد و شنهای سقف را پایین ریخت من با عجله بیرون آمدم . در کنار سنگر ما تانکر آبی قرار داشت حسین را دیدم که کنار تانکر آب افتاده است و آبهای جمع شده کنار تانکر با خون گلگون او سرخ شده بود . خمپاره در حدود 2 متری او خورده بود شهید از قسمت پاها سخت مجروح شده بود و گوشتها همه آویزان و خون عجیبی روان شده بود و تعداد جراحات زیاد بود و خونریزی زیاد باعث شهادت او شد . وقتی که آمبولانس برگشت از امدادگر پرسیدم کجا شهید شد ؟ گفت: همین که راه افتادیم یک نفس عمیق کشید و به درجه رفیع شهادت نائل گردید . یک روز حسین به من گفت: من از امثال شما که از من کوچکتر هستید و راهی جبهه می شوید خجالت می کشم و دوست دارم مانند دیگر مردم و جوانان در دفاع از کشور سهیم باشم من به او گفتم: باشد من بروم و برگردم بعد شما برو ولی ایشان جواب جالبی داد و گفت: اعمال هر کس فردی محاسبه می شود نه با اقوام و خویشان. به هر حال جوشش اندرون او را وا داشت که در این راه گام نهد. موقعی که با حسین در جبهه بودم پدر و مادر او قرار بود به مکه مشرف گردند روزی حسین به من گفت: من احساس می کنم دوباره پدر و مادرم را نمی بینم و آرزو کرد که ای کاش می شد هنگام مسافرت آنها به مکه می توانستم یک بار دیگر آنها را ببینم. حسین در سالهای قبل از شهادتش در منزلی که در شهر داشتیم یک اطاق را گرفته بود و درس می خواند. یک روز که به دیدارش رفتم گفت: پدر جان برای من یک خانة دیگری اجازه کن، من اینجا نمی مانم. من تعجب کردم و به او گفتم: آخر مرد حسابی کسی خانه خودش را می گذارد و به خانه مردم می رود و اجاره می دهد؟ در همین اثنا شنیدم صدای دختر خانمی از طبقة دوم ساختمان مقابل به گوش رسید که داشت ایشان را صدا می زد که به او نگاه کند. ایشان سرش را پایین انداخت و گفت: برای این است که نمی خواهم اینجا بمانم.[۱]

نگارخانه تصاویر

8237.jpg


پانویس

  1. سایت یاران رضا