شهید محمد روح بخش فرجی
تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : روحبخشفرجی تاریخ شهادت : 1365/07/24 نام پدر : غلامرضا مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا
خاطرات قبل از عملیات کربلای 1، عراقی ها پاتکی را در منطقه مهران به اجرا درآوردند. ایشان همسنگر ما بودند. یعنی آنها جزء دسته ما بودند و ما به گردانی رفته بودیم تا از آنجا با اینها به خط بزنیم. وقتی آن سه قلّه را گرفتیم، تیر به پشتش خورد و مجروح شد. در آن لحظه کار ما تمام شد و می خواستیم به عقب بیاییم. ولی یکدفعه دیدم که او مجروح است. او را می خواستیم به عقب بکشیم ولی او نمی گذاشت و می گفت: من رفتنی هستم. من به او گفتم: نه محمّد جان من تو را به عقب می برم. خلاصه هر طوری بود او را به عقب کشیدم و به پشت خط بردم. به خاطر دارم زمانیکه که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، محمد اصرار کرد که با من به جبهه بیاید. از او خواستم که رضایت مادرش را جلب کند و سپس همراه من عازم شود. او هم نزد مادرش رفت و گفت: مادر جان، اگر رضایت ندهید، روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت و با شنیدن این حرف مادرش رضایت داد و محمد هم با خوشحالی به من گفت: پدر جان تو مرا از قید دنیا رها کردی. هنگامی که محمد برای آخرین بار عازم جبهه شد، یکی از بستگان در خواب میبیند که محمد با دو نفر آقای نورانی سیاحت میکند. ایشان از محمد میپرسد این دو آقا کیستند؟ او میگوید: این دو برادر بزرگوار امام حسین و امام حسن (ع) میباشند که من افتخار سیاحت با ایشان را داشتهام و بعد از چند روز که از رفتنش گذشت خبر آوردند که به درجه رفیع شهادت نائل گشته است. به یاد دارم محمد در آخرین مرخصی و در حین بازگشت به جبهه به یکی از دوستان گفته بود، دیشب من در خواب حضرت فاطمه (س) را دیدم که سر مرا به زانو گرفته و دعایی را زیر لب ذکر میکنند. محمد از حضرت سؤال میکند، زیر لب چه میخوانید ایشان میفرمایند به همین زودی نزد حسینم خواهی آمد. محمد تا سر بلند میکند از بینیش خون میآید و از خواب بیدار میشود. به خاطر دارم هنگامی که محمد تصمیم گرفت به جبهه برود شانزده ساله بود و موقعی که به بسیج محل رفت تا برای اعزام به جبهه ثبتنام کند برادران بسیجی مانع ثبتنام ایشان شده بودند و به او گفتند شما در سن نیستید که به جبهه بروید باید از پدر و مادرت رضایتنامه بیاوری محمد با چشم گریان به خانه آمد و به مادرم گفت آیا شما اجازه میدهید که من به جبهه بروم. و در همان لحظه گفت مادر اگر اجازه ندهید من در روز قیامت دامن شما را خواهم گرفت و به خدا عرض میکنم مادرم به من اجازه رفتن به جبهه را نداد. مادرم هم با شنیدن این جمله صورت محمد را بوسید و به او اجازه رفتن داد. به خاطر دارم یکی از همرزمان فرزندم محمد نقل کرد: شب 65/7/21 جهت مأموریت انهدام یکی از جادهها به طرف خط حرکت کردیم و نزدیک ظهر سهشنبه محل رسیدیم و پس از شناساندن منطقه قرار شد شب پنجشنبه 65/7/23 جادهای را که در صدمتری مزدوران عراق بود منهدم کنم. عصر چهارشنبه من بالای سنگر نشسته بودم و غروب خورشید را نگاه میکردم که محمد آمد و پس از چند لحظه گفت: چقدر خورشید قشنگ است. دوست دارم امروز شب نشود، با شوخی گفتم: نکند امشب که قرار است به خط برویم، تو میترسی؟ خندید و گفت: نه من خیلی وقت است که آرزوی چنین شبی را میکردم. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و بعد از نماز محمد حدود یک ساعت به سجده رفت و گریه کرد. وقت خوردن شام یا اینکه شام خوبی بود ولی او جلوی درب ورودی سنگر نشست. هر چه اصرار کردیم که بیا شام بخور نیامد و گفت: دوست دارم امشب شکمم خالی باشد. خلاصه شب حرکت کردیم و پس از رسیدن به محل انفجار کارمان را آغاز کردیم. نزدیک صبح بود که کارمان تمام شد و جاده را منفجر کردیم. کار به نحو احسن انجام شد و ما بایستی به عقب بر میگشتیم. موقع برگشت خمپارهای جلوی محمد و دو تن دیگر از برادران تخریب به زمین خورد و منفجر شد که ایشان و یک نفر دیگر شهید و دیگری هم مجروح شد. شهادت ایشان در صبح 5 شنبه، 65/7/24 ساعت 30: 5 در بهترین لحظات بین طلوعین صبح به وقوع پیوست که به نظر من که از همسنگران ایشان هستم هر کس لیاقت شهادت در چنین ساعت و لحظهای را ندارند. وقتی به محل شهادت رسیدیم او را در حالی که سر به سجده گذاشته بود دیدیم. یکی از برادران که فکر میکرد او در سجده است سرش را که بلند کرد متوجه شدیم که به شهادت رسیده است.
منبع سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10541