شهید سید محمد مهدوی خیر آبادی
کد شهید: 6129727 تاریخ تولد : نام : سیدمحمد محل تولد : تربت حیدریه نام خانوادگی : مهدویخیرابادی تاریخ شهادت : 1361/05/07 نام پدر : سیدعبداله مکان شهادت : میاندوآب
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر گلزار : خاطرات تولد و کودکی موضوع تولد و کودکي راوی رقیه افتخاری متن کامل خاطره
در یکی از روزهای تابستان که سیّد محمّد خردسال بود او را در دالان منزلمان که مکانی سرد بود خواباندم و پتویی روی او انداختم و به کارهای خانه مشغول شدم پس از تقریباً نیم ساعت دیدم خانمی وارد خانه و گفت : چرا دالان منزل شما آتش گرفته . من تعجّب کردم و گفتم : ما که آتشی روشن نکرده ایم ، خلاصه من دویدم و به جای بچّه رفتم دیدم همان پتویی که روی او انداخته بودم آتش گرفته و کاملاً سوخته بود امّا به سیّد محمّد اصلاً آسیبی نرسیده بود . اولین اعزام موضوع اولين اعزام راوی رقیه افتخاری متن کامل خاطره
سیّد محمّد در تربت حیدریّه درس می خواند و حدود سه روز بود که مدرسه تعطیل شده بود و او به خیر آباد آمده بود که شخصی درب خانة ما را زد و سیّد محمّد سراسیمه به درب خانه رفت وقتی برگشت دیدم کاغذی در دستش می باشد . از او سئوال کردم این کاغذ چیست ؟ گفت : این فرم ثبت نام جبهه است . با گفتن این حرف او من ناراحت شدم . وقتی من ناراحت هستم حرف اوّلش را انکار کرد و گفت : مادر جان ، شوخی کردم . این برای چیز دیگری است . بالاخره صبح زود روز بعد از خواب بلند شد و بعد از اداء فرایض گفت : می خواهم برای گرفتن نتیجة امتحانات به تربت بروم . لباس پوشید و از پدرش هم خداحافظی کرد و به تربت رفت . در بین راه خیر آباد - مهنه شخصی به نام میرزا رضا صفّار که الان هم در قید حیات است او را می بیند و به او می گوید بیا و سوار موتور شو . امّا شهید می گوید . من برای ثبت نام جبهه می روم و نذر کرده ام این 12 کیلومتر بین خیر آباد و مهنه را پیاده بروم . امّا شما در این باره چیزی به پدرم نگویید . خلاصه او به این بهانه به تربت رفت و همان روز برگشت . ساعت 12 ظهر بود که ما از دوشیدن گوسفندانمان که در بیرون از ده صورت می گرفت می آمدیم که در بین راه و در داخل روستا به او برخوردیم . برادرش (علی آقا) به او گفت : تو که نرفتی . او گفت : اگر خدا بخواهد انشاء ا... می روم . خلاصه به خانه آمد و ساک و وسایلش را آماده کرد . بعد از چند لحظه رو به پدرش کرد و گفت : من می خواهم به جبهه بروم . پدرش هرچه به او التماس کرد که شاید منصرف شود امّا او گفت : من باید بروم و شما هم باید به این کار من رضایت بدهید . بالاخره او رضایت پدرش و من را جلب نمود و به جبهه اعزام شد .[۱]