شهید حبیب الله حسینی زین آباد

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

6606087 تاریخ تولد : 1346/01/05

نام : حبیب‌اله‌ محل تولد : گناباد

نام خانوادگی : حسینی ‌ زین‌ اباد تاریخ شهادت : 1366/10/01

نام پدر : اسماعیل‌ مکان شهادت : جاده‌سقز

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

rId6


خاطرات

- یادم هست بعد از چند وقت که به مرخصی آمد به او گفتم حبیب اله چرا این قدر دیر به دیر به مرخصی می آیی. ایشان گفتند که کار من در آن جا حسابداری است و نمی توانم کارم را رها کنم چون مسئولیت سنگین است و از این پس من را به کردستان می برند تا آن جا این کار را ادامه دهم. به او گفتم اشکالی ندارد کار شما که حسابداری است و فرقی ندارد در نیشابور باشی یا در کردستان. با این حرف، ما را راضی کرده بود و چون از کار دفتری خسته شده بود به همین خاطر انتقالی گرفته تا بتواند به خط مقدم برود .

- یک شب در خانه نشسته بودیم که در به صدا در آمد وقتی خودم را به دم در رساندم متوجه شدم که از بچه های سپاه همراه چند نفر از بنیاد شهید هستند آن ها به من گفتند که پسر شما زخمی شده و در بیمارستان سبزوار بستری شده است. چون من از قبل یک طوری با خبر شده بودم و انگار به من الهام شده شود به آن ها گفتم پسرم شهید شده و لازم نیست برایم مقدمه سازی کنید چون خودم خبر دارم و آن ها اعلام کردند که ایشان شهید شده اند .

- یک شب در خواب حبیب اله را دیدم او را با حالتی خیلی ناراحت دیدم که در یک سبزه زار خیلی زیبا داخل یک ساختمان سنگی نشسته است و با من صحبت نمی کند به او گفتم چه شده پدر جان با من قهری گفت: به علت گریه های زیاد شما مرا در این مکان تنها گذاشته اند و رفته اند گفتم مگر این ساختمان کجاست گفت که این قبر من است که در این جا مانده ام گفتم من پیش شما می مانم و دیگر نمی روم گفت نه و من از خواب بیدار شدم .

- سال شصت و سه بود که من به همراه حبیب اله برای ثبت نام رفتن به جبهه، به محل اعزام رفتیم در آن جا به ما گفتند که باید یک رضایت نامه از پدر و مادرتان داشته باشید تا بتوانیم شما را اعزام کنیم در راه که بر می گشتیم حبیب به من گفت که پدرم به من اجازه نمی دهد بیا تا امضای او را جعل کنیم تا بتوانیم همراه شما به جبهه بیایم با تمرین زیاد توانستیم امضای پدر او را جعل کنیم و با هم به محل اعزام رفتیم ولی نمی دانم چه شد که یک دفعه منصرف شد و گفت شما برو من بعدا خودم را به تو می رسانم من رفتم و ایشان بعد از چند وقت به منطقه آمد .

- به یاد دارم زمانی که من و حبیب به مدرسه می رفتیم به خاطر این که بیشتر وقت ها سر کلاس حاضر نمی شدیم وبه تظاهرات می رفتیم معلممان با ما خیلی لج بود و ما را اذیت می کرد چون او طرفدار شاه بود. در آن موقع در سر راه بجستان، مردم انقلابی ماشین ها را نگه می داشتند و مردم را مجبور می کردند تا بگویند مرگ بر شاه. ما هم عکسی که در وسط کتاب از شاه چاپ شده بود جلوی ماشین معلممان چسباندیم و ایشان موقعی که از آن محل عبور می کرد او را گرفته بودند و حسابی او را کتک زده بودند .

- وقتی با حبیب اله به مرخصی آمدیم یک روز با یکی از دوستانمان به نام عباس علی باقری که ایشان نیز به شهادت رسیده اند به سر مزار شهدا رفتیم تا چند تا عکس بگیریم عکس ها را که گرفتیم وقتی شد تا آن ها را چاپ کنیم و به جبهه رفتیم اتفاقا در همان عملیات ایشان به شهادت رسیدند و من هم که دوست صمیمی با او بودم به همراه جنازه اش به شهرمان برگشتیم چند روزی بعد از دفن ایشان وقتی عکس ها را چاپ کردم متوجه شدم ایشان درست به همان مکانی که دفن شده بودند نگاه می کرد انگار که از قبل جای خود را هم مشخص کرده بود و می دانست کجا آرامگاه همیشگی اوست .

- بعد از شهادت حبیب اله یک شب او را در خواب دیدم که با هم در کربلا هستیم و در حرم امام حسین علیه السلام در حال زیارت بودیم که یک دفعه درب های حرم بسته شد و من و حبیب در آن جا ماندیم گفتم این درها چرا بسته شد گفت این درها با دو رکعت نماز زیارت باز می شود نماز را بخوان و خارج شو وقتی نماز را خواندم به او گفتم مگر شما نمی آیی گفت نه من همین جا می مانم در همان لحظه از خواب بیدار شدم .

- یادم هست زمانی که به مرخصی آمدم ایشان هم در حال گذراندن مرخصی بود که با هم برای ثبت نام گواهینامه به گناباد رفتیم وقتی ایشان قبول شد و با هم برای تشکیل پرونده رفتیم مرخصی من تمام شده بود و باید به جبهه می رفتم با هم خداحافظی می کردیم و او طوری مرا در آغوش گرفت و خداحافظی کرد که گویی دیگر هم دیگر را نمی بینیم و درست همان دیدار آخرین ملاقات من با ایشان بود چون چند روز بعد از من به منطقه رفته و در همان موقع به شهادت رسیده بود .

- در جبهه بودیم که یک روز صبحگاه مشترک بود و همه نیروها جمع شده بودند که یکی از بچه های تعاون سپاه به نام آقای قاسمی به من گفت: شما بچه ی کجائید؟ گفتم: بجستان، روستای زین آباد. گفت: پس حبیب اله حسینی را می شناسی. گفتم بله گفت: من دوست ایشان هستم ایشان به شهادت رسیده اند شما به خانواده ایشان چیزی نگوئید. خودمان به آن ها خبر می دهیم و به این صورت بود که من با خبر شدم که حبیب به شهادت رسیده است .

- یک شب خواب دیدم که سر مزار پسرم حبیب اله هستم و با سختی آب به آن جا بردم و قبر ایشان را می شویم یک دفعه از کنار قبر او دری باز شد و حبیب بیرون آمد و گفت: مادر جان چرا این قدر به خودت سختی می دهی و آب می آوری تا روی سنگ بریزی بیا داخل تا ببینی که من چه جای باصفایی دارم وقتی داخل شدم وارد یک مکان سر سبز و پر از درخت با نهر آبی که از وسط آن می گذشت و گل های بسیار زیبا و حوریان بهشتی در آن جا قرا داشتند بعد حبیب رو به من کرد و گفت : حالا شما دیدی که من چه جایی دارم پس دیگر لازم نیست برای قبر من آب بیاورید و بشوئید در حین صحبت کردن با او بودیم که از خواب بیدار شدم .

- یادم هست که حبیب در سال دوم راهنمایی مشغول تحصیل بود که پیش پدرم رفت و گفت که دیگر درسم را نمی خوانم و می خواهم وارد بسیج شوم هر چه پدر و مادرم به او اصرار کردند که این کار را انجام ندهد قبول نکرد و به پایگاه بسیج رفت و بعد از چند وقت به جبهه رفت و شهید شد .

- مادر بزرگم حبیب را در خواب دیده بود و برای ما تعریف کرد که در یک باغ سر سبز و زیبا با گل های رنگارنگ و درختان پر از میوه او را دیده است که حبیب به مادر بزرگم گفته اصلا ناراحت نباشید جایم خیلی خوب است و یک قصر هم دارم به مادرم بگویید برایم گریه نکند چون این جا به من خورده می گیرند .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا