شهید حسین جواننامی
کد شهید: 6509760 تاریخ تولد : نام : حسین محل تولد : مشهد نام خانوادگی : جواننامی تاریخ شهادت : 1365/11/07 نام پدر : جعفرقلی مکان شهادت : شلمچه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مسئول محور گلزار : بهشترضا
خاطرات
حرمت والدين راوی متن کامل خاطره
-من از طرف بسیج به جبهه اعزام شدم . یک روز در چادر نشسته بودم که حسین آقا آمد من را صدا زد واز من خواست که به بیرون چادر بیایم بعد از سلام و احوال پرسی گفت : پدرجان امشب ساعت 10 عملیات انجام می شود آمده ام از شما خداحافظی کنم . دستم را گرفت و با همدیگر به داخل نخلستانی که در آن اطراف بود رفتیم ، کمی در نخلستان قدم زدیم و صحبت کردیم . حسین آقا گفت: کم کم دارد دیر می شود من باید بروم . همدیگر را در آغوش گرفتیم و در حالی که اشک از چشمانم جاری شده بود صورتش را بوسیدم . او وقتی اشکهای من را دید گفت: مرد که گریه نمی کند ، پدرجان گریه نکن اگر کسی ما را در این وضعیت ببیند شک می کند . این شاید آخرین دیدار ما باشد ، خداحافظی کرد و رفت . بعد از اینکه از حسین آقا جدا شدم یکی از دوستانم به نام آقای کرباسی جلوی من را گرفت و گفت : چه خبر ؟ چرا اینقدر ناراحت شدی پسرت چیزی گفت . من گفتم : بین خودمان بماند امشب عملیات است و خوب نباید کسی بفهمد اگر این موضوع جایی درز کند . همه چیز بهم می خورد آقای کرباسی گفت : نگران نباش من به کسی نمی گویم . چند ساعتی از دیدار ما با حسین آقا نگذشته بود که من به طرز عجیبی احساس دلتنگی کردم به آقای کرباسی گفتم :من طاقت نمی آورم بیاید برویم دوباره پسرم را ببینم. آنجا دژبانی داشتیم من جلوی دژبانی رفتم ، داشتم با دژبانی صحبت می کردم که به من اجازه بدهد از اردوگاه بیرون بروم که در همین حین حسین آقا را دیدم که سوار بر جیپی می خواست از دژبانی رد شود من را که دید ایستاد و گفت: پدر جان سوار شو فعلاً چند ساعتی وقت دارم می رویم تا پیش حاج رسول یک احوالی می پرسیم و برمی گردیم . پیش حاج رسول رفتیم و مدتی آنجا بودیم . بعد حسین آقا گفت: حالا که تا اینجا آمده ایم برویم قایق ها را نیز ببینیم . از حاج رسول خداحافظی کردیم . و رفتیم برای دیدن قایق ها نیم ساعتی آنجا بودیم کم کم داشت خورشید غروب می کرد به حسین آقا گفتم : پسرم دیگر دارد دیر می شود بهتر است که برویم . او من را به اردوگاه رساند موقع رفتن صورتش را بوسیدم و او را به خدا سپردم . بعد از عملیات چهار و پنج روز بود که از حسین آقا خبری نداشتیم . به ستاد رفتم تا از وضعیت ایشان مطلع شوم . آنجا به من گفتند : پسرم شما در حال حاضر آن طرف اروند است ما از وضعیت جسمی ایشان هیچ اطلاعی نداریم . من خیلی نگران بودم همین طور داشتم در محوطه راه می رفتم که یکی از دوستان پیش من آمد و گفت: من به اتفاق 6 نفر دیگر می خواهیم به آن طرف اروند برویم اگر شما هم مایل هستید می توانید با ما بیائید . من پیشنهاد آنها را قبول کردم و گفتم : من با شما می آیم . بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت اروند حرکت کردیم . مقداری از اردوگاه دور شدیم که یکدفعه متوجة ماشین شدم که به سمت ما می آید داخل ماشین را که نگاه کردم دیدم حسین پشت فرمان است همین که او را دیدم خودم را از عقب ماشین به پائین پرت کردم راننده ترمز زد و بالای سر من آمد گفت: افتادی گفتم : نه در همین حین حسین آقا هم رسید راننده گفت: مرد حسابی این چکاری بود که کردی ؟ امکان داشت که دست و پایت بشکند حسین آقا گفت: این بنده خدا پدرم است همین که من را دید از عقب ماشین پائین پرید . او دست من را گرفت و بلند کرد همدیگر را در آغوش گرفتیم چند لحظه ای در همین حالت بودیم . حسین آقا به راننده گفت شما برو من خودم بعداً پدرم را می آورم . سوار ماشین شدیم و به ستاد رفتیم ماشین را جلوی ستاد پارک کرد . از ماشین که پیاده شدیم تعدادی از دوستان حسین ما را دیدند و از ما دعوت کردند تا برای صرف چایی به چادر آنها برویم . من گفتم : چایی نمی خورم حسین آقا گفت: پس برویم من موتوری بردارم تا با آن به شهر برویم . از دوستان ایشان معذرت خواهی کردم ، سوار موتور شدیم و به فاو رفتیم گشتی درون شهر زدیم و بعد به کارخانه نمک رفتیم . کم کم داشت هوا تاریک می شد به حسین آقا گفتم : بهتر است برگردیم هوا دارد تاریک می شود . بالاخره حسین آقا من را به اردوگاه برد و خودش به آنطرف اروند رفت . حرمت والدین موضوع حرمت والدين راوی متن کامل خاطره
-تقریباً 25 روز بود که از وضیعت حسین آقا بی خبر بودم البته یکی از دوستان ایشان به نام محمد آقا هر چند وقت یک بار پیش ما می آمد و می گفت: حال حسین آقا خوب است با من تماس گرفته نگران نباشید . تا اینکه یکی از اقوام از جبهه آمد من به دیدن او رفتم و از او پرسیدم شما از حسین آقا خبری ندارید آن بندة خدا گفت: حسین آقا چند روزی است که مجروح شده و در بیمارستان اصفهان بستری است . من به محض اینکه این موضوع را فهمیدم پیش محمد آقا رفتم و به او گفتم : مگر شما نگفتید حسین حالش خوب است ایشان گفت: بله حالش خوب است گفتم : مرد حسابی الان برای من خبر آورده اند که او مجروح شده است . محمد آقا گفت: حاج آقا چند لحظه صبر کن من الان با محل کارش تماس می گیرم . بلافاصله شماره ای را گرفت و گوشی را به من داد بله او راست می گفت : حسین پشت خط بود با او سلام و احوال پرسی کردم گفتم : حسین جان تو الان کجایی ؟ گفت: من در پادگان 92 هستم . گفتم : تو را به قرآن قسم می دهم را ستش را بگو مجروح شده ای ؟ حسین آقا گفت: من قسم نمی خورم ولی نگران نباشید فردا شب من به مشهد می آیم . بعد خداحافظی کردیم و من به خانه برگشتم تا در انتظار ایشان بمانم . ساعت 12 شب بود آمبولانسی به درب منزل ما آمد و حسین آقا با عصاهایی که زیر بغل داشت از آمبولانس پیاده شد . جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم به او گفتم : تو الان 25 روز است که مجروح شده ای چرا به ما خبر ندادی. گفت: نمی خواستم شما نگران شوید . 2 پيش بيني شهادت راوی متن کامل خاطره
بار آخری که حسین آقا می خواست به جبهه برود یک روز من برای احوالپرسی به منزل ایشان رفتم . بحث وصحبت آنشب ما درمورد زندگی آینده بود من گفتم : حسین آقا شما باید فکر خریدن زمین یا خانه باشید ایشان گفت : مگر شما خبر نداری من خانه دارم گفتم : خانه شما کجاست گفت : انشاءا… چند روز دیگر کلیدش را به شما می دهم . من آن موقع متوجه حرفی که ایشان زد نشدم . خلاصه تا اینکه بعد از چند روز خبر شهادت ایشان را برای ما آوردند من آن وقت فهمیدم منظور حسین آقا از خانه ای که دارد کجاست . امر به معروف و نهي از منکر راوی متن کامل خاطره
در سایت چهار مستقر بودیم . من بعضی وقتها سیگار می کشیدم یک روز بعد از ظهر نزدیک های غروب آفتاب ، رفتم بیرون چادر نشستم و شروع به کشیدن سیگار کردم. در همین حسین یک دفعه حسین آقا از چادر بیرون آمد و دستش را روی شانه ی من گذاشت وبه شدت شانه ی مرا فشار داد . احساس درد شدیدی کردم گفتم : تورا به قرآن قسم می دهم دستت را بردار شانه ام شکست . ایشان دستش را از روی شانه ی من برداشت و بلافاصله مچ دستم را گرفت وسیگار را از بین انگشتانم بیرون کشید وزیر پایش له کرد . ایشان گفت : من چند بار به شما تذکر دادم که نباید سیگار بکشی . سیگار برای سلامتی ضرر دارد وباعث به وجود آمدن هزارو یک مریضی می شود . حالا به من قول بدهید که دیگر سیگار نمی کشید. اما من گفتم : اگر قول بدهم وزیر قول بزنم . گفت: مرد وقتی قول می دهد سرقولش می ماند . در همین حین کمی مچ دستم آزاد تر شد بلافاصله فرار کردم چون می ترسیدم قول بدهم ونتوانم به آن عمل کنم . خلاصه بعد از این ماجرا بار دیگر حسین آقا دنبال من کرد تا از من قول بگیرد ولی من فرار کردم . اعتقاد به ولايت راوی متن کامل خاطره
یکی از دوستان ارتشی ما چند روزی را درچادر ما مهمان بود یک روز در چادر نشسته بودیم که بحث حقوق ومزایای نیروهای سپاه و ارتش شد. این دوست ما از اینکه حقوق ما خیلی کم است تعجب کرده بود . به حسین آقا گفت : برای چه به شما اینقدر حقوق کم می دهند ؟ ایشان گفت : ما تا وقتی امام را داریم حقوق نیاز نداریم. سعه صدر موضوع سعه صدر راوی متن کامل خاطره
در عملیات فتح المبین حسین آقا مورد اصابت ترکش قرار گرفت اما ایشان تا پایان عملیات هیچ چیزی در مورد مجروحیتش به ما نگفت . تا اینکه عملیات تمام شد ما می خواستیم به عقبه برگردیم که متوجه شدیم حسین آقا زخمی شده است من خیلی تعجب کردم که چطور ایشان توانسته با این خونریزی طاقت بیاورد . امور خير و عام المنفعه راوی متن کامل خاطره
یک روز حسین آقا را دیدم که مشغول شستن لباس بود . جلو رفتم تا خسته نباشیدی به او بگویم که متوجه شدم ایشان دارد لباسهای مرا هم می شوید . رفتم تا لباسها را از جلوی او بردارم که مرا هل داد از این کار حسین آقا ناراحت شدم وبه او گفتم : با این کارت چه چیزی را می خواهی ثابت کنی ؟ می خواهی خودت را نشان بدهی دوست داری همه بگویند جوانان لباس بچه ها را می شوید . اینجا هر کسی باید کارهای شخصی اش را خودش انجام بدهد . من هر چه حرف زدم هیچ تاثیری روی ایشان نداشت حسین آقا بدون اینکه به حرفهای من توجه کند در حال شستن لباس بود . وقتی دیدم ایشان دست برنمی دارد به زور متوسل شدم . البته قدرت بدنی ایشان خیلی از من بیشتر بود . انگشت صبابه حسین آقا را گرفتم و با تمام قدرت فشار دادم ایشان هیچ گونه مقاومتی نمی کرد. اینقدر فشار دادم تا اینکه انگشتش شکست با اینکه درد زیادی داشت اما هیچ گونه عکس العملی نشان نداد. من از عرقی که روی پیشانیش جمع شده بود فهمیدم که خیلی درد می کشد . حسین آقا گفت: سید بالاخره کار خودت را کردی دیگر نمی توانم لباسهایت را بشویم وقتی این حرف را زد اشک درچشمانم جمع شد . چون با درد شدیدی که داش حتی یک آخ هم نگفت . تنها چیزی که نشان من داد او درد می کشد عرقی بود که روی پیشانی اش نمایان شده بود . تقيد به جماعت راوی متن کامل خاطره
صبح جمعه بود چند ساعتی وقت داشتیم تا استراحت کنیم چون قرار بود بعد از ظهر خط را تحویل بگیریم من می خواستم استراحت کنم که حسین آقا پیش من آمد و گفت : امروز می خواهم به آبادان بروم تا درنماز جمعه شرکت کنم بلندشو تا با همدیگر برویم. من گفتم : می خواهم استرحت کنم حوصله ی نماز جمعه را ندارم . بالاخره با اصرار زیاد حسین آقا به اجبار همراه ایشان شدم و برای شرکت در نماز جمعه به آبادان رفتم . وقتی امام جمعه در حال سخنرانی بود تعدادی گلوله به سمت ایشان شلیک کردند . من به شوخی به حسین آقا گفتم : اگر صدام نتواند در جبهه ما را از بین ببرد درمیان این صف ها کار خود را می کند. اصلاً شرکت در نماز جمعه وظیفه ی ما نیست . افرادی که درون شهر هستند باید این صفوف را پر کنند . وظیفه ما بالاتر از این هاست که بخواهیم چند کیلومتر راه بیاییم تا درنماز جمعه شرکت کنیم . کار ما جنگیدن است نه شرکت در نماز جمعه . حسین آقا در جواب حرفهای من گفت : اگر ما در چنین تجمعاتی که نشانه ی بارز جهاد در راه خداست شرکت نکنیم ممکن است در مواقع حساس و خطر پایمان بلرزد و عقب بکشیم . خاطرات جنگي راوی متن کامل خاطره
یک روز حسین آقا برای من خاطره ای را اینگونه تعریف کرد : در کردستان بودیم یک روز برای ماموریت به کوههای اطراف رفتیم . در آنجا با نیروهای دشمن درگیر شدیم در طی این درگیری گلوله ای به پشت من اصابت کرد شدت مجروحیت من در حدی بود که دوستانم گمان می کردند شهید شده ام به همین خاطر مرا در بین جنازه ها می گذارند تا به سردخانه منتقل کنند اما در همین حین یک لحظه می توانستم پلک بزنم . دوستانم متوجه شدند که من هنوز زنده ام و بلافاصله بعد از اینکه متوجه علائم حیات دروجودم شدند سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و مرا از مرگ حتمی نجات دادند . حرمت والدين راوی متن کامل خاطره
یک بار که حسین آقا می خواست به جبهه برود . با پدرم برای بدرقه ی ایشان به راه آهن رفتیم . آنجا خیلی شلوغ بود حسین آقا عجله داشت که زودتر سوار قطار شود چون می ترسید از قطار جا بماند . به همین دلیل پدرم را در آغوش گرفت . صورتش را بوسید واز او خداحافظی کرد . اما فراموش کرد که از من خداحافظی کند داشت می رفت سوار قطار شود که او را صدا کردم و گفتم : حسین با من خداحافظی نکردی ایشان برگشت صورت مرا بوسید و گفت: هیچ وقت درس و مسجد را ترک نکنی از من هم خداحافظی کرد و رفت سوار قطار شد . منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6139