شهيد بهادرگلکش پایینی
شهيد بهادر گل کش
زندگینامه
فرزند عوض، در پنجم فروردين ماه سال 1344 در شهرستان فسا، در خانواده اي با ايمان به دنيا آمد و در دامان پدري زحمتکش که از راه دامداري امرار معاش مي کرد و مادري مهربان و فداکار پرورش يافت. بهادر 6 ساله بود که وارد مدرسه شد و تحصيلات خود را در دوره ي ابتدايي به پايان رسانيد. بعد از آن براي امرار معاش و همکاري با خانواده چوپان شد و پدر را در امر تأمين مخارج خانواده ياري رسانيد. سال ها پشت سرهم مي گذشت تا اين که 19 ساله شد و زمان سربازي فرا رسيد و او به صورت داوطلب به خدمت مقدس سربازي شتافت و بعد از گذراندن دوره ي آموزشي، از طرف ارگان ارتش به مناطق جنگي اعزام شد. حدود 25 ماه از خدمت خود را در جبهه گذراند تا اين که در تاریخ 1367/03/02 در منطقه ي سومار بر اثر اصابت ترکش به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد. پيکر پاک و مطهرش طي مراسم باشکوهي در تاريخ 1367/03/08 در قطعه ي شهداي فسا به خاک سپرده شد.
شهيد بهادر گل کش، از شجاعت و بي باکي کم نظيري برخوردار بود و داراي اخلاقي حسنه بود، خانواده، برادران و دوستان را با بينش اسلامي به دين اسلام دعوت مي نمود و چون مدتي از عمر كوتاهش را در دامان طبيعت، براي امرار معاش و کمک به پدر گذرانيد، از روح بزرگي برخوردار بود.
خاطرات
* خاطره از زبان مادر شهيد:
چند سال قبل از این که بهادر به جبهه برود اداره ثبت احوال به آتش کشیده شد و مقداری مدارک سوخت از جمله شناسنامه بهادر، و او چندین سال شناسنامه نداشت. روزی من و پدرش گفتیم: تو که شناسنامه نداری، می توانی به خدمت نروی چون کسی تو را نمی شناسد، اما بهادر گفت: نه پدر، این درست نیست و قبل از رسیدن وقت سربازي، شناسنامه المثنی گرفت و داوطلبانه در کنار دیگر همرزمانش به دفاع از میهن پرداخت. قبل از رفتن بهادر به جبهه، نگرانش بودم، هر چه اصرار کردم که نرو فایده ای نداشت، او تصمیم خود را گرفته بود، زمان رفتن فرا رسید به همه اقوام، آشنایان و دوستان سر زد و از آنان حلالیت طلبید، می گفت: شاید این آخرین دیدار ما باشد همه با چشمانی پر از اشک او را بدرقه می کردیم اما او فقط می خندید. گفت: مادر، گریه نکن دعا کن که بر دشمن غاصب پیروز شویم و با سربلندی، ملتمان را از چنگال جنایتکاران برهانیم. مادر! مردن من و امثال من تضمین حیات یک ملت است، من باید از فرمان رهبرم برای نجات کشورم اطاعت کنم. مادر! من تنها متعلق به تو نیستم، متعلق به تمام مادرانی هستم که آرزو داشتند فرزندی داشته باشند، تا با جان و دل لباس رزم را بر تن آن بپوشانند تا با دشمن بجنگد، من متعلق به خواهرانی هستم که آرزو دارند برادری داشته باشند.
با اين حرف ها لبخندی بر لبم نشست، او را در آغوش گرفتم و را بوسیدم و گفتم: برو مادر، خدا به همراهت. بعد از مدتی تماس گرفت و صحبت کردیم و پدرش به وی گفت: اگر می توانی مرخصی بگیر و به فسا بیا.
اما بهادر گفت: پدر! تا خدمتم تمام نشود به فسا نمی آیم. هم من، هم پدرش خیلي اصرار کردیم تا این که قبول کرد تا سه روز بعد به مرخصی بیاید، درست سه روز بعد پیکر بهادر را برایمان آوردند.
منبع:سایت نویدشاهد