شهيداميرمحبی
زندگی نامه
شهید امیر محبی در تاریخ 1323/03/01 در شهرستان فسا به دنیا آمد، در دامان مادری مهربان و پدری زحمتکش و فداکار بزرگ شد، تا کلاس ششم ابتدایی درس خواند، از کودکی به مسائل مذهبی علاقه داشت، در دوران دبستان ویژگی شاخص او تحمل، استقامت و خم نشدن در برابر سختی ها و مغرور بودن در برابر دشمن بود. در کلاس ششم ابتدایی به خاطر مبارزه سیاسی، وی را مردود کردند. بعد از انقلاب پیوسته در جبهه بود از جمله منطقه ی پاوه كه چند ماه در آنجا جنگید. پس از این که جنگ ایران و عراق شروع شد در جبهه کرخه، پادگان فکه، اندیمشک، اهواز، ماهشهر، آبادان و سوسنگرد به رشادت پرداخت. او علی وار زندگی کرد، فردی مهربان، دلسوز و شوخ طبع بود، به نماز اهمیت زیادی می داد. همیشه به مسجد می رفت و نماز را با جماعت می خواند، روزه می گرفت، به دیگران کمک می کرد، اخلاقش زبانزد خاص و عام بود و بالاخره در تاریخ 1359/12/01 در جاده ماهشهر ـ آبادان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت، آرزوی دیرینه خود رسید.
خاطرات
- خاطره اول (از زبان همسر شهید):
در سال 1353 در اهواز، خیابان کم پلو (قدیم) یک اتاق کرایه کرده بودیم، کانون بسیار گرمی داشتیم، همیشه در کارهای خانه به من کمک می کرد، با فرزندان بسیار مهربان بود، صاحب خانه ی ما فوت شده بود و زن و 4 فرزند او زندگی خوبی نداشتند، به همین دلیل مجبور بود اتاق خود را کرایه بدهد، ولی باز زندگی سختی داشت، به ناچار آب انجیر و باقلا درست می کرد تا بچه ها با فروش آن پولی به دست بیاورند. همسرم، وقتی از پادگان برمی گشت تمام آب انجیرها و باقلاها را از آنها با قیمت دو برابر می خرید تا توی گرما نمانند و دلسوزانه دستی بر سر آنها می کشید. وقتی می گفتم: چرا این کار را می کنی؟ ما خودمان خرجی کم داریم. می گفت: خدا کریم است، گناه دارد ما توی خانه باشیم و این دو تا بچه گرمازده شوند.
برایشان لباس می خرید، همچنین وقتی زن صاحب خانه جهت تأمین مخارج خانواده آرد می خرید که نان بپزد کیسه های 50 کیلویی آرد را کول می کرد و از مغازه تا خانه می آورد و به پشت بام می برد تا زن صاحب خانه کرایه بار ندهد. به او اعتراض می کردم که کمر درد می گیری، این همه راه، گونی های سنگین را می آوری، در جواب می گفت: کمک و گذشت را باید از حضرت علی (علیه السلام) یاد بگیریم، شاید یک روز بچه های من هم یتیم شدند و تو به کمک نیاز داشتی، تو خودت را جای این زن و بچه ها بگذار.
همیشه یتیم نواز بود به همنوعان خود کمک می کرد. یک روز زن فقیری به در خانه آمد، من و خانم صاحب خانه رفتیم تا به او کمک کنیم، زن خیلی گریه می کرد، گفت: پسرم می خواهد ازدواج کند و پولی برای خرید لباسش ندارم. همسرم گفت: خانم چه می خواهی؟ گفت: لباس. به او گفت: گریه نکن این که غصه ندارد رفت و کت و شلوار، پیراهن و کفش خودش و کفش نویی که مادرم به من هدیه داده بود و هنوز استفاده نکرده بودم را آورد و به آن زن داد و گفت: ان شاء الله مبارک باشد، این لباس ها برای داماد و عروس، آن زن خیلی خوشحال شد و رفت.
شهید محبی علاقه شدیدی به بچه ها داشت با سه دخترمان خیلی خوب بود و به آنها می گفت: کبوتر. او بچه ها را بغل می گرفت و می گفت: به حرف های مامانتان گوش کنید و دختران خوبی باشید، وقتی داداش کوچولو به دنیا آمد. باهاش خوب باشید، چون من دیگر برنمی گردم.
- خاطره دوم (از زبان همرزم شهید):
به گفته یکی از همرزمانش یک شب قبل از درگیری، شهید محبی به من و دیگر همسنگران گفت: بچه ها من فردا در میان شما نیستم، همان شب لباس تمیز پوشید و به خود عطر زد و با بچه ها خداحافظی کرد. در حین عملیات زخمی شد و در حالی که از شدّت خونریزی نای صحبت کردن نداشت به من گفت: یادت هست که دیشب به شما گفتم فردا در میان شما نیستم و همین طور هم شد.
منبع:سایت نویدشاهد