شهید علی اکبر عباسی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۳ توسط Azizi (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو
علی اکبر عباسی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۶،شلمچه
محل دفن حرم مطهر امام ر
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
تحصیلات نامشخص
خانواده نام پدرحسین


خاطرات اثر شهادت بر دیگران موضوع اثر شهادت بر ديگران راوی حسن ابراهیم نیا متن کامل خاطره

در عملیات کربلای 5 من به اتفاق سید حسین موسوی مقدم و شهید عباسی در شهرک عجیبی ایستاده بودیم شهید عباسی راننده تخریب بود که در عملیات کربلای 5 از شهید موسوی خواهش کرد که ایشان را به عنوان نیروی تخریب اجازه دهد در عملیات شرکت کند موسوی هم قبول کرد. من آنجا ایستاده بودم که شهید موسوی با موتور آمد، بعد از احوال پرسی گفت: اینجا چه خبر است گفت: وضعیت اینطوری است. گفت: پشت موتور بنشین . به سمت شهرک دوعجیبی برویم. هنوز ننشسته بودم و حاجی حرکت نکرده بود. شهید عباسی صدا زد که بایستید کار دارم . وقتی آمد دست من را گرفت و از عقب موتور پیاده کرد و گفت این دفعه نوبت من است. به حاجی موسوی گفتم: کی برگردیم ؟ گفت: می رویم یک دور می زنیم و برمی گردیم. شما هم بعد از این که بچه ها میدان را پاکسازی کردند به طرف سنگر ها برگردید زیرا امکان دارد خط شلوغ شود و دشمن پاتک بزند شما هیچ تکلیفی ندارید که بمانید. وقتی بچه ها کارشان را تمام کردند هوا تاریک شد آقای موسوی هم نیامد. در حین برگشت از خط دیدیم خط شلوغ شد و ما از پشت خاکریز حرکت می کردیم. همینطور که برمی گشتیم. یک دفعه چشمم به تویوتایی افتاد که به عقب می رود. او را نگه داشتیم و گفتیم: ما از نیروهای تخریب هستیم ما را به عقب ببرید. زیرا آقای موسوی منتظر ما است. ممکن است نگران ما باشد این بندة خدا گفت: سوار شوید، برای یک لحظه بقدری خط شلوغ شد که ماشین برای لحظه ای خاموش شد. بچه ها از ماشین پیاده شدند و رفتیم پشت خاکریز، زمانی که آتش فروکش کرد سوار ماشین شدیم. در همین حین چشمم به موتور موسوی افتاد. زدم روی سقف ماشین و گفتم یک لحظه ماشین را نگهدار. بلافاصله من پیاده شدم و به بچه ها گفتم از ماشین پیاده نشوند. رفتم وسط راه یک خاکریزی بود که به خاک ریز دیگری وصل می شد. به آن سمت رفتم دیدم یک گرد و خاک غلیظی وجود دارد و بوی باروت و خون در فضا پیچیده است. موسوی را دیدم که رگهای گردنش بالا زده و با یک حالت عصبانی گفت: شما کجا بودید؟ گفتم: حاجی داشتیم بطرف خط می آمدیم که شلوغ شد و الان بچه ها داخل ماشین هستند وهمه سالمند بعد پرسیدم حاجی عباسی کجاست؟ گفت: هیچی نگو، بچه ها نفهمند. گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: برو یک پتو بیار. من آمدم به رانندة تویتا گفتم یک پتو بده، راننده یک پتویی از پشت صندلی برداشت و به من داد. من هنوز متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده است. پتو را که تحویل حاجی دادم نگاه کردم. دیدم دوتا پا از کمر به پایین از هم جدا شده است. گفتم: اینها مال کیست ؟ گفت: بردار و برو، زیاد صحبت نکن. به کسی هم نگویی که لای پتو چه چیزی است. من از روی کفشها فهمیدم که عباسی شهید شده است. گفتم: حاجی تمام شد؟ حاجی سرش را توی دستش گرفت و چشمهایش پر از اشک شد و گفت: بله. حاجی رفت. گفتم: چطوری؟ گفت: ببین این جا هم لیاقت می خواهد من و شما خیلی عقب هستیم. گفتیم: چطوری شد؟ گفت: یا هم سنگر نشسته بودیم. برای یک لحظه از سنگر بیرون آمدم یک خمپاره ای به درون سنگر اصابت کرد و فقط دوتا پای شهید عباسی مانده بود.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها