شهید حمید قایمی
سهراب سلیمی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | کاشمر |
شهادت | ۱۳۶۵/۱۰/۴ |
سمتها | فرمانده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
تخصصها | نامشخص |
شغل | دانش آموز |
خانواده | نام پدرغلامعلی |
خاطرات عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی متن کامل خاطره
یکروز حمید به پیش من آمد و گفت: پدرجان مىخواهم به جبهه بروم گفتم پسرم تاکنون سه بار به جبهه رفتهاى و دیگر بس است و بگذار آنهایى که نرفتهاند بروند. گفت: بابا جان حضرت امام فرمودند جبهه بر همه واجب کفایى است بر کسیکه استعداد جبهه رفتن داشته باشد واجب است که به منطقه برود من اگر نروم معصیت کردهام گفتم خوب بابا تو الان سه مرتبه رفتهاى هنوز یک ماه است که از جبهه آمدهاى باز دارى مىروى و دل مارا مىسوزانى گفت پدر جان دل شما بسوزد بهتر است تا اینکه در آتش جهنم بسوزم ناچار قبول کردم و پسرم عازم جبهه شد و آخرین بار بود که به منطقه رفت و پس از آن نیز خبر مفقودالاثرش را برایمان آوردند. پیش بینی شهادت موضوع پيش بيني شهادت راوی متن کامل خاطره
آخرین بارى که پسر عزیز شهیدم حمید مىخواست به جبهه برود روز چهل و هشتم بود خانه پسر عمهاش سفره داشتند از آخر که همه رفته بودند به بچههاى فامیل گفتند بیائید خلاصه همه سرسفره نشسته بودند و غذا خوردند و آن شب از همه خداحافظى کرد صبح دیدم حمید در فکر است یکى تلفن زد و گفت که رزمندگان مىخواهند بروند حمید آقاى شما هم مىخواهند برود یا نه؟ گفتم نمىدانم و زنگ زدم مغازه گفتم حمید مىخواهد برود یا نه؟ گفته مثل اینکه مىخواهد برود بعدش گفت حمید به من گفته مىخواهم با تمام در و دیوار کاشمر خداحافظى کنم خلاصه پسرم با تمام اقوام و آشنایان خداحافظى کرد و عازم منطقه شد و هنگامیکه لباسش را تنش کرد به من چیزى الهام شد و بعد از چند روز خبر مفقودالاثر شدنش را برایم آوردند. خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی متن کامل خاطره
یکبار خواب دیدم که پسرم در حالیکه لباس بسیجى بر تن دارد و شالى نیز بر دور گردنش یک جفت دمپایى پلاستیکى نیز پایش کرده و در سالن بسیار بزرگى قرار دارد گفتند این سالن مربوط به اردوگاه عراقىها است حمید پشت شیشهاى رفت که اسیران دیگر نیز آن جا بودند و دست همدیگر را گرفته بودند و از خواب بیدار شدم. پیش بینی شهادت موضوع پيش بيني شهادت راوی متن کامل خاطره
آخرین دفعه که حمید میخواست عازم جبهه شود من مریض بودم و بسترى شده بودم ایشان آمده بود تا با من خداحافظى کند بعد از اینکه ساعتى نشست و صحبت کرد اتاق که خلوت شد و جز من و او کس دیگرى نبود گفت: این بار که مىروم دیگر برنمى گردم و توصیهاى هم مرا کرد و گفت: آرزو دارم جنازهام نیاید و همان طور هم شد زمانیکه خبردار شدیم به شهادت رسیده فهمیدیم که مفقودالاثر هم نیز هست. [۱]