شهید محمد مهاجرنی
کد شهید: 6313533 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : گناباد نام خانوادگی : مهاجرنی تاریخ شهادت : 1363/12/22 نام پدر : محمدحسین مکان شهادت : جزایرمجنون
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : آرپیجیزن ـ ادوات گلزار : خاطرات تعاون و همکاری موضوع تعاون و همکاري راوی متن کامل خاطره
یک بار مىخواستم از روستایمان به شهر بیایم اما ماشین رفته بود و من با دو فرزندم که کوچک بودند آنجا مانده بودم. اتفاقاً آقاى مهاجرانى و همسرش هم از ماشین جا مانده بودند و ما همگى منتظر ماشینى بودیم که اگر به شهر برود سوار شویم. ناگهان ماشینى از ماشینهاى سپاه پیدا شد. او و همسرش، ساک و یکى از فرزندانم را گرفتند و با هم به شهر آمدیم و مرا به خانه رساندند. این شهید چند شب بعد با برادرش شیخ حسن مهاجرانى که برادر روحانیش بود و على مهاجرانى به حانه ما آمدند و براى شام ماندند. آن شب، شبى غیر از شبهاى دیگر بود و این شهید همواره کلامش از اسلام و جهاد در راه خدا بود. پسر بچه کوچکى داشتم او را روى زانوهایش نشانده و از وى سوالهایى درباره اصول دین، فروع دین و از امامان و نماز مىپرسید و بعنوان جایزه و یادگارى و تشویق بیشتر به اسلام، کتابى بنام »سرودهاى انقلابى« به وى داد. عدالت موضوع عدالت راوی متن کامل خاطره
"بیست سانتى متر از زمین خدا" دو ماه قبل از جبهه آخر یک روز به من گفت من یک کارى کردهام که فکر مىکنم خدا مرا نبخشد و نزد او شرمنده باشم پرسیدم چه کترى گفت رضت را بغل کن تا سر مزار شهداء برویم و به شما بگویم رفتیم و سر مزار برادرش شهید رضا نشستیم ایشان گفت من کنار قبر برادرم به اندازه یک قدم جاى قبر براى خودم انتخاب کردم ولى بعد شیظان مرا وسوسه کرد و گفت شاید جا براى نشستن بر سر مزارم نباشد به همین دلیل 20 سانتى متر از زمین خدا بیش از آنچه حقم بود گرفتم آیا خدا مرا مىبخشد زیرا که من در دنیا براى اسایشو راحتى شما خانهاى نساختهام ولى براى خودم در فکر ساختن خانه شدهام چگونه من به شما گفتم که هیچ چیز جز همین کفشها و لباسهاى کهنه تنم ندارم من به گریه افتادم و گفتم از کجا معلوم که شهید بشوى گفت اگر شایسته باشم چنین خواهد شد ولى اگر نباشم هرگز شهید نخواهم شد. زندگی مشترک موضوع زندگي مشترک راوی متن کامل خاطره
روزى که »محمد« به خواستگاریم آمد. در خانه قدیمى پدریم در روستاى »سنو« رو به من کرد و گفت: »من مرد جنگم. من مرد زندگى نیستم. اگر خدا قبول کند و شایسته باشم، مىخواهم مثل یک مرد زندگى کنم و بنده مخلص خدا باشم.ولى اگر بنده پوچ و گنهکارى باشم همواره در این دنیا به هوسها و شهوتها و عیش و نوش خواهم پرداخت و در همین قفس باقى خواهم ماند.« »من مىخواهم اگر قسمت شود و خداى تعالى بخواهد به جبهه بروم. شاید در جبهه مفقود شوم که شما حتماً نمىدانید که مفقود چیست؟! یعنى اینکه اثرى از من نباشد و شما در انتظارم بمانید. شاید هم اسیر شوم تا مقدارى از گناهانم بدست دشمن کاسته شود و شاید هم اگر شایسته و قابل خدا باشم به سوى او پرواز کنم و شهید بشوم. )و این جمله را چند بار تکرار نمود ودوباره گفت:( من راهم و همسرم را انتخاب کردهام. اگر با این خصوصیات مرا بپذیرى خوشحالم و اگر نپذیرى بسیار غمگین. چون من هیچ چیز به جز همین لباسهاى کهنهاى که به تن دارم، ندارم و چیزى هم از شما نمىخواهم. نه جهیزیه مىخواهم و نه پول و ثروت. فقط آنچه از شما مىخواهم ایمان قوى و مستحکم و استقامت پایدار امت.« ایشان بعد از ازدواج در روز پنجم، چند تا عکس و فتوکپى به من داد و گفت: »هر وقت که خواستى اینها را به من بده تا عازم جبهه شوم. چون من نمىخواهم که به زور و نارضایتى شما، خانه و خانواده را ترک کنم. من در این دنیا کارى ندارم و دلم مىخواهد هر چه زودتر براى زندگى ابدى بروم.« دقت در وقت نماز موضوع زندگي مشترک راوی متن کامل خاطره
»حال نماز خواندهاى؟!« شهید محمد مهاجرانى بسیار در خواندن نماز دقیق و کوشا بود و مىگفت اگر من از سر کار بیایم و بینم که شما نخواندهاى دیگر مرا نخواهى دید تا اینکه یک روز مورخ 63/4/17 محمد از سر کار آمد و من آستینهایم را براى شستن ظرفها بالا زده بودم وقتى که وارد خانه شده و مرا با آن وضع دید سؤال کرد؟! و من به شوخى گفتم: نه در این لحظه دیدم که محمد فوراً موتور را برگرداند و بدون اینکه کلمهاى صحبت کند رفت و تا روز بعد همان ساعت برنگشت! وقتى که آمد پرسید: حالا نماز خواندهاى؟ و من جواب دادم بله! آنگاه باشادى و خوشحالى وارد خانه شد بعد من از ایشان پرسیدم کجا بودى؟ چون ما تمام شهر را گشتیم ولى شما را ندیدیم گفت: من در همین شهر بودم و به قول خودم عمل کردم! عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی متن کامل خاطره
»استخاره!« آنروز من با خنده و شادى از کلاسهاى حزب جمهورى اسلامى به خانه برگشته و به محمد گفتم: نمىخواهى به جبهه بروى؟ بلند شو که ماشین مىخواهد به جبهه برود. محمد فوراً جواب سلامم راداد و سر به زمین گذاشت و سجده نمود. من گفتم: حالا چه وقت نماز خواندن است؟ گفت: نماز نمىخوانم. من به آرزویم رسیدهام. گفتم: چه آرزویى؟ گفت: همین الان با خدا عهد کرده بودم که بعنوان استخاره اگر شما به خانه بیایى و اسمى از جبهه ببرى، واقعاً جبهه رفتن من درست است. من تصمیم گرفته بودم که به جبهه بروم، ولى دیگر روى گفتن به شما را نداشتم. چون شرمنده شما هستم و نزدیک به دو سال است که ما با هم ازدواج کردهایم و همیشه شما تنها بودهاى؟ که شما آمدى و گفتى؛ من فردا عازم جبهه هستم.« و فرداى آنروز ما )من و مادر ایشان( براى بدرقهاش رفتیم. نمىدانم محمد مىدانست که این آخرین وداع است یا نه. چون ایشان هرگز نمىگذاشت. مادرش بر سر راه ایشان بیاید، اما در این وداع به من گفت: »مادرم را با خودت بیاور!« مادر ایشان رو به پسرش کرد و گفت: پسرم؛ زندگى تو که همهاش جبهه شده است. نرو. بمان تا پسرت بزرگتر شود. فکر همسر و فرزندت باش! محمد در جواب گفت: »مادر من همسرم را مىشناسم او آنقدر صبور است که هرگز از این وضع به من شکایتى نکرده است. ضمناً هفت روز بیشتر به سالگرد برادرم نمانده است و من باید بروم و طبق وصیتش، سنگرش را پر کنم و اسلحهاش را بدست بگیرم!« بعد هم گفت: »یک دوربین عکاسى بیاورید تا چند عکس یادگارى بگیریم« من این حرفها و حرکات را از محمد بعید مىدیدم و بسیار تعجب مىکردم. نمىدانم چرا این دفعه این حرفها را مىزده چون هرگز نشده بود که در وداعهایش، عکس بگیرد و یا مادرش را به همراه خودش ببرد. سپس محمد گفت: »چرا امروز پسرم چنین راحت در آغوشم خوابیده و بیدار نمىشود؟ هر چه اذیتش مىکنم فایده ندارد!« نمىدانم یکباره چه شد که هنگامیکه دوربین آماده شد، رضا چشمهایش را باز کرد و بصورت پدرش خیره شد و این عکس و این واقعه برایم خیلى عجیب بود. »محمد«، رضا را به من سپرد؛ و گفت: »من براى شما از خدا صبر و بردبارى آرزو کردم تا به تنهایى با این فرزندم که شب تا صبح گریه مىکند بتوانى سپرى کنى و براى فرزندم نیز آرزو کردم که دیگر گریه نکند!« بعد سوار ماشین شد و با چشمهاى پر از اشک که براى من حیرتانگیز بود، از من و بقیه خداحافظى کرد و تا جایى که ماشین مىرفت. به عقب برمىگشت و به ما نگاه مىکرد و اشک مىریخت. پس از مدتى »محمد« برایم نامهاى نوشت که در آن چنین گفته بود: »روز خداحافظى منسر در گوش رضا که خوابیده بود کردم و با او استخاره گرفتم و گفتم: پدرجان اگر واقعاً خدا مرا قبول مىکند. چشمهاى پاک و معصومت را باز کن و به من نگاه کن و بگو؛ پدرم برو! و اگر هنوز مورد قبول خدا نیستم، همینطور که هستى بخواب؛ وقتیکه صورتم را برداشتم، دیدم که با آن چشمهاى کوچکش به من نگاه مىکند و با خنده مىگوید؛ آقا... آقا...! آنقدر نگاه پاک و معصومانهاش پرمعنا بود که من فهمیدم باید حتماً بروم...« و این استخاره را گرفت و رفت و در نامه نوشته بود: »اگر شهید شدم به فرزند رضا بگویید که با رضایت و اجازهاش رفتهام. چون او مثل دریا پاک است و آن نگاه مظلومانهاش آنچنان پرمعنا بود که من فهمیدم خدا مرا نیز پذیرفته است!« عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی متن کامل خاطره
من مىخواستم ترخیص شوم و از طرفى برادر شهید مهاجرانى که از برادران سپاه مشهد بود. قصد ازدواج داشت و براى شهید تلگراف یا تلفن زده بود که اگر مىتوانى چند روزى مرخصى بگیر و به مشهد بیا من هم چون دوست داشتم که تا مشهد تنها نباشم اصرار کردم حالا که داداشت قصر ازدواج دارد بیا رو به من کرد و گفت استخاره مىگیرم اگر خوب آمد مىآیم حاج آقاى حسینى روحانى واحد که بسیار روحانى محترم و با عملى بود استخاره گرفت و گفت آیه جهاد است اگر بروى پشیمان خواهى شد. من دوباره اصرار کردم که یک استخاره دیگر بگیر دوباره از سوره توبه آیه جهاد آمد و همان برداشت استخاره قبل را داشت. من براى بار سوم اصرار کردم این مرتبه هر چه آمد عمل کن براى بار سوم آیه جهاد آمد با همان برداشت که اگر بروى پشیمان خواهى شد من دیگر اصرار نکردم و او به من گفت براى من همان استخاره اول ملاک بود مىخواستم حرف تو را رد نکنم من با او خداحافظى کردم با دنیایى از خاطرههاى معنوى و آموزنده. عشق به ائمه اطهار موضوع عشق به ائمه اطهار راوی متن کامل خاطره
"یا زهرا)س(!" یک روز به محمد گفتم: شما که اینقدر بر خدا توکل دارید و با او ارتباط نزدیکى برقرار مىکنید، آیا نتیجهاى هم گرفتهاید؟ شهید گفت: بله. گفتم: چه نتیجهاى؟ گفت: نمىتوانم بگویم. اما پس از چندى با اصرار زیاد من راضى شد که آنرا برایم تعریف کند ولى از من قول گرفت که تا هنگامیکه زنده است آنرا براى کسى بازگو نکنم. و اینچنین تعریف کرد: "در دوران تربیت معلم دانشگاه تهران، یکروز که از دانشگاه به خانه بازگشتم، لباسهایم را شستم اما قبل از شستشو وسایل و پولهاى درون آن را بیرون آوردم. صبح روز بعد چون عجله داشتم بدون اینکه پولها را بردارم فوراً لباس پوشیده و به سرعت با تاکسى به تربیت معلم رفتم. وقتى که به تربیت معلم رسیدم. خواستم کرایه راننده را حساب کنم، اما هر چه در جیب و کیفم گشتم پولى پیدا نکردم. براى اینکه راننده متوجه نشود و از طرفى درب تربیت معلم هم بسته بود به راننده گفتم: مسیر بعدى شما کجاست؟! گفت: میدان آزادى! گفتم: من هم همانجا مىروم. وقتى به میدان آزادى رسیدیم. راننده تاکسى را نگهداشت و گفت: این هم میدان آزادى، پیاده شو! باز هم فکر کردم و گفتم: آقا اشتباه شده! من مىخواهم در همان تربیت معلم پیاده شوم. آقاى راننده با تعجب به من نگاهى کرد و گفت: آقا شما یا امروز دعوا کردى و یا حالت خوب نیست و یا اینکه قصد آزار و اذیت مرا دارى! چون من جلوى تربیت معلم ترمز کردم و چند بار هم گفتم: پیاده شوید! اما شما پیاده نشدید! من هم گفتم: آقا ببخشید، اشتباه شد، حواسم نبود. راننده مرا به تربیت معلم برگرداند و من هم دوباره تمام جیب و کیفم را گشتم ولى از پول خبرى نبود. وقتى که به تربیت معلم رسیدیم، در باز بود. مىخواستم پیاده شوم و از دوستان و همکلاسانم پول قرض بگیرم. اما ابتدا گفتم: "یا زهراء" کمکم کن! که راننده عصبانى نشود تا یک فکرى بکنم. و همین که مىخواستم دستم را براى معذرتخواهى بر روى سینهام بگذارم، در جیب پیراهنم که روز قبل شسته و تمام وسایل و پولهاى آنرا خالى کرده بودم و امروز نیز آن را ده بار گشته بودم چیزى لمس کردم و صدایى شنیدم. وقتى دستم را در جیبم فرو بردم بوى عطر و گلاب از آن برخاست و 600 تومان )سه عدد 200 تومانى( نو در جیبم بود. از تعجب به گریه افتادم و دیگر چیزى نفهمیدم. وقتى به خود آمدم صداى فریاد راننده را شنیدم که مىگفت: آقا شما دیوانهاید؟! حدود یکربع است که در اینجا نشستهاید و به پولهاى دستتان خیره شده و اشک مىریزید و نه حرفى مىزنید و نه پیاده مىشوید! بعد معذرتخواهى کردم و گفتم: بفرمایید کرایه مرا دربستى حساب کنید! راننده هم 100 تومان کرایه حساب کرد و بقیه را به من پس داد". از آن پس شهید همیشه و به همه مخصوصاً من سفارش مىکرد که: در هر جا که درمانده شدید فقط بگویید "یا زهرا)س(" تا بىبى فاطمه زهرا)س( و همچنین ائمه معصوم به فریادتان برسند! و خود شهید هم این کلمه را مرتباً در همه حال تکرار مىکرد و حتى در عملیاتى که ایشان شهید شد عملیات بدر جزیره مجنون، رمز عملیات "یازهرا)س(" بود.[۱]