شهیدبهروز داداش پور

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۵۴ توسط Birgani97 (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو

شه ی د بهروز داداش پور

تار ی خ تولد :1345/05/09

تار ی خ شهادت : 1365/01/20

محل شهادت : نامشخص

محل آرامگاه :اردب ی ل - نم ی ن – سوها

زندگی نامه

سرباز رشيد اسلام شهيد بهروز داداش پور در تاريخ 1345/05/09 در يکي از روستاهاي توابع شهرستان نمين به نام سوها در خانه ي پدري فداکار و مهربان حاج نعمت اله داداش پور و مادري دلسوز و با محبت خانم باجي دهقان چشم به جهان گشود. بهروز سومين فرزند خانواده بود و به جز وي يک برادر و يک خواهر از خود بزرگتر داشت. پدر گراميش به شغل کشاورزي و مغازه داري در روستا مشغول بود و دوران کودکي بهروز در دامان پر مهر و محبت و گرم اين دو بزرگوار سپري شد. دوران ابتدايي را در دبستان شهيد غفور جدي در همان روستا (سوها) به پايان رسانيد و براي ادامه تحصيل در دوره راهنمايي وارد مدرسه راهنمايي شهداي نيارق شد .


به علت نبود مدرسه راهنمايي در روستاي سوها براي تحصيل در روستاي هم جوار، تقريباً مسافت يک کيلومتري را با پاي پياده بالاجبار هر روز ميان روستاي سوها و نيارق را به همراه ساير دوستان و همکلاي هايش (بصير عليزاده، رياحي، مهراني، معرفت نجفي، فيروز داداش پور) طي مي نمود. پس از فراغت از مدرسه به همراه دوستانش در روستاي سوها مشغول بازي هاي محلي (گردو بازي، لي لي بازي، سووردي که با توپ كوچک بادي که سوزني مي گفتند.) مي شدند .


دوران ابتدايي و راهنمايي براي بهروز يکي از بهترين دوران زندگي اش محسوب مي شود و برادرش در مورد اين دوران مي گويد: بهروز يکي از بچه هاي با ادب و صادق روستا بود و به بزرگ و کوچک در روستاي سوها احترام مي گذاشت و حتي وقتي که در مغازه مي ماند هيچ کسي از دستش دلخور و ناراحت نمي شد. بعد از اين که من به خدمت سربازي رفتم بهروز به ناچار بعد از گرفتن مدرک سيکل (سوم راهنمايي) مجبور شد به خاطر دست تنها بودن پدرم درس و مشق و مدرسه را رها کرده و براي کمک به خانواده در مغازه مشغول شود. و تا سال 1364 در کنار پدر و من به کار کشاورزي و مغازه داري مشغول بود تا اين که در سال 1364 اعزام به خدمت در ارتش شد و بعد از سه ماه دوره ي آموزشي در عجب شير از آنجا براي ادامه خدمت به همراه پسر عمويمان فيروز داداش پور به جبهه اعزام و در منطقه عملياتي پايگاه شرهاني در خاک عراق مشغول انجام وظيفه شد .


فيروز و بهروز بعد از تقسيم هم در کنار يکديگر خدمت مي کردند اما فيروز در گروهان 103 بود و بهروز در ادوات لشکر 30 گردان خدمت مي کرد. پس از چند ماه خدمت در اين منطقه يک دوست بسيار گرامي در آنجا پيدا کرده بود كه از بچه هاي بامرام اردبيلي به نام معرفت حضرتي بود که اغلب نامه هاي بهروز را او مي آورد و در موقع رفتن نيز براي بردن جواب نامه دوباره به روستا مي آمد تا اگر ما چيزي براي بهروز مي فرستاديم آقاي حضرتي برايش مي برد .


بعد از چند روز از شهادتش که بعدها خبر دار شديم که آقاي حضرتي در آن روز مي دانسته که بهروز به شهادت خواهد رسيد، يک نامه آورد اما مثل دفعه هاي قبل بشاش به نظر نمي رسيد، گرفته و پکر بود، هر چه ما از وي خواستيم تا علت ناراحتي اش را بگويد او چيزي نگفت. اما موقع رفتن مادرم مي خواست از معرفت براي بهروز پول و نامه بفرستد، حضرتي گفت که نمي برد چرا که بهروز بعد از رفتن وي در آينده نزديک به مرخصي خواهد آمد. هر چه مادرم اصرار کرد معرفت قبول نکرد و خداحافظي کرد و رفت. حتي نگذاشت ما بدرقه اش کنيم .


وقتي معرفت رفت يکي از خانم هاي همسايه آمد و به مادرم گفت: خاله باجي خانم مگر به آن سرباز چيزي گفته بوديد که موقع رفتن گريه مي کرد، مادرم گفت: نه و از من هم پرسيد که شاپور تو به آقاي حضرتي چيزي گفتي؟ من هم که از همه جا بي خبر بودم گفتم نه. اما بعد از چند روز فهميديم که ناراحتي و گريه معرفت به خاطر شهادت بهروز بوده است .


پسر عمويش در مورد آخرين ديدار وي با بهروز قبل از شهادتش که بعد از گرفتن مرخصي به ملاقات بهروز در منطقه شرهاني مي رود و مي بيند که بهروز در حال نماز و دعا است. پس از فارغ شدن از نماز ناهار را پيش بهروز صرف مي کند و پس از سه چهار ساعت ملاقات با پسر عمويش به گروهان خود مراجعت مي کند که بعد از يک ساعت يا چهل و پنج دقيقه يکي از دوستانش خبر شهادت بهروز را به او مي دهند .


فيروز تعريف مي كند كه ما در سنگر نشسته بوديم که محمودي آمد بعد از احوال پرسي به محمودي گفتم که در دلت غوغا به پاست و مثل آدم هاي خبردار به خودت مي پيچي بگو ببينم. گفت: بهروز کمي زخمي شده، بهروز را که الان در شرهاني صحيح و سالم گذاشتم و آمدم، هنوز چند ساعتي نمي شود که از پيشش آمده ام. گفت: دشمن سنگرهايمان را زير خمپاره گرفت و چند نفر هم درجا به شهادت رسيدند و بهروز هم زخمي شده و فرمانده اش شما را مي خواهد تا وسايل بهروز را به شما تحويل دهد، من تا اين را گفت که وسايلش را مي خواهند تحويل دهند فهميدم که بهروز شهيد شده است. فوراً از فرماندهي مرخصي گرفتم و به منطقه شرهاني رفتم، ديدم که در کنار سنگر بهروز يک شهيد را در سايه گذاشته اند و رويش را با پتو پوشانيده اند، وقتي چشمم به پتو افتاد يقين کردم که آن شخصي که زير پتو خوابيده است پسر عموي من بهروز است. به زور پتو را کنار زدم و ديدم که پسر عمويم به آرامي به خواب ابدي فرو رفته است. باورم نمي شد تا چند ساعت پيش زنده بود، با هم ناهار خورديم چطور ممکن است؟


پسر عمويم با اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به شهادت رسيده بود. ده روز مرخصي گرفتم و به همراه پيکر پاکش به اردبيل آمدم و بعد از مراسم تشييع و تدفين پيکر پاک و مطهر بهروز داداش پور، پسر عمويم در گلزار شهداي روستاي سوها و بعد از وداع با دوست و همرزمم که سال ها در يک خانه بزرگ شده بوديم و با هم به مدرسه مي رفتيم و همچنين با هم به خدمت سربازي رفته بوديم او را به خاک سپرديم. بهروز بي وفايي کرد و زودتر از من رفت و مرا تنها گذاشت. شهيد بهروز داداش پور در منطقه عملياتي پايگاه شرهاني در خاک عراق در تاريخ 1365/01/20 به شهادت رسيد .1[۱]

پانویس

  1. سایت شهدای ارتش