شهید جواد ربیع زاده
شهید جواد ربیع زاده
زندگی نامه
پاسدار شهید جواد ربیع زاده دربیست و دوم آبان ماه 1343 در مشهد متولد شد. با شروع انقلاب مبارزات خود را بر علیه شاه معدوم شروع کرده و در تظاهرات خیابانی شرکت می نمود. ایشان همزمان با کار شب ها برای تحصیل به کلاس های شبانه می رفت. بعد از تشکیل بسیج، عضو بسیج مسجد الفجر شد. با شروع جنگ تحمیلی به کردستان رفت و در قسمت اطلاعات عملیات سپاه پاسداران خدمت می کرد و نزدیک به دو سال در جبهه ای که به تعبیر خودش «دانشگاه الهیات» است مبارزه می کرد و سرانجام در تاریخ بیست و هفتم مهر ماه 1363 در میمک با اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت رسید.
خاطرات
- خنده در درگیری
در سنگر نشسته بودیم که افراد کوموله و دموکرات، حمله کردند. آتش شدیدی را روی موضع ما می ریختند. تعداد ما کم بود. به راحتی می توانستند حتی بدون درگیری، ما را اسیر کنند. هوا خیلی تاریک بود. شرایط بدی داشتیم، دستپاچه بودیم و می ترسیدیم. در همین حال جواد شروع کرد به خندیدن، به او گفتم: جواد مگر اینجا جای خندیدن است؟ ما با دشمن درگیر شده ایم،هر لحظه ممکن است ما را بکشند و یا اسیر کنند، حالا تو می خندی؟ جواد با آرامش گفت: می بینم خیلی دستپاچه شده اید و بی هدف تیراندازی می کنید. خوب، اول ببینید دشمن از کجا تیراندازی می کند، بعد شما به همان نقطه، شلیک کنید. وقتی دیدیم او تا این حد، آرام است، ما هم آرام شدیم و منتظر تیراندازی دشمن ماندیم. کوموله ها وقتی دیدند ما تیراندازی نمی کنیم، فکر کردند می خواهیم آن ها را محاصره و غافلگیر کنیم، بنابراین دیگر تیراندازی نکردند و بعد از مدتی، آنجا را ترک کردند علی اصغری – همرزم
- یک روز کمتر
یک روز، وقتی خبر شهادت یکی از دوستانش را شنید، با حسرت گفت: خوش به حالش، اگر ما امروز شهید بشویم بهتر از فرداست. پرسیدم: چرا؟ گفت: ما آنقدر خود ساخته نیستیم که گناه نکنیم، حتی یک روز هم زودتر برویم بهتر است، چون یک روز کمتر گناه کرده ایم. این در حالی بود که همه به پاکی جواد، غبطه می خوردیم. علی اصغری – همرزم
- زبان شیرین
شانزده ساله بودم. یک روز برای کاری می خواستم بیرون بروم، موهایم را پشت سرم بالا بستم، مقنعه پوشیدم و توی کوچه رفتم. همان موقع جواد از مسجد برمی گشت. همیشه خنده رو بود، ولی آن روز، وقتی به من نگاه کرد، دیدم اخم کرده و ناراحت است. به موهایم اشاره کرد و پرسید: اینا چیه؟ من متوجه نشدم. پرسیدم: چی شده؟ وقتی فهمید متوجه منظورش نشده ام گفت: وقتی اومدی خونه، بهت می گم. فکر مشغول بود، چون ناراحتی او، برایم خیلی مهم بود. آن روزها، اغلب بعد از شام، می نشستیم و جواد برایمان صحبت می کرد. آن شب، با مهربانی خاصی، رو به من کرد و گفت: چرا موهایت را بالا بستی که برجستگی آن را، مردان نامحرم ببینند و اثر بدی روی آن ها بگذارد؟ آن شب برای حرف هایش دلایلی آورد، که از خودم خجالت کشیدم. بعد از آن حتی یک بار هم موهایم را مثل آن روز نبستم. خواهر شهید
- خواب قشنگ
به عکس پشت جلد مجله خیره شده بود. جلو رفتم، پرسیدم: جواد چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ گفت: عکس این شهید را نگاه کن، چقدر قشنگ و آرام خوابیده. وقتی نگاه کردم دیدم عکس شهیدی است که صورت سفید و محاسن سیاه دارد. صورتش سالم بود ولی خون زیادی روی گلویش ریخته بود. چشم هایش روی هم بود، مثل اینکه خوابیده باشد. همانطور که عکس را نشانم می داد، با حسرت، به او نگاه می کرد و می گفت: من هم به همین شکل شهید می شوم. حرفش را باور نکردم. وقتی جنازه اش را آوردند مثل همان شهید، آرام خوابیده بود. مسعود حسن زاده – همرزم
- قرآن برای نماز
یک روز، حال بلند شدن برای نماز صبح را نداشتم. جواد بیدار شده بود. بعد از نماز، با صدایی که همه بشنوند، قرآن خواند. برادر و خواهرانم، با شنیدن صدای قرآن جواد، یکی یکی بلند شدند و نماز خواندند. حس خوبی به من دست داد چون مرا به زور بیدار نکرده بود که نماز بخوانم، فقط با خواندن قرآن، مرا متوجه نماز کرد، بلند شدم و نماز خواندم. خواهر شهید
گزیده ای از وصیت نامه
از برادران و خواهران می خواهم همیشه، در دعاهای کمیل و توسل و نماز جمعه، شرکت کنند، زیرا در همین محیط هاست که انسان ساخته می شود و در جهت قرب [الهی] قدم بر می دارد. همانند مردم کوفه [نباشید] که امام حسین (ع) را تنها گذاشتند. [مردم] امام امت این حسین زمانه را که در ظلمت ها، به یاری مان شتافت و ما را از ظلمت و تاریکی ر هانید [تنها نگذارند] و پشتیبان باشند.[۱]
پانویس
- ↑ سایت نوید شاهد