شهید حسن باقری-متولد سال1343

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

تاریخ تولد : 1343/01/08

نام : حسن‌ محل تولد : فردوس

نام خانوادگی : باقری‌

تاریخ شهادت : 1365/11/09

نام پدر : رمضان‌

مکان شهادت : پاسگاه زید

تحصیلات : نامشخص

منطقه شهادت : جنوب غرب

شغل : پاسدار انقلاب اسلامی

یگان خدمتی : لشکر 5 نصر

گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان

نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : تخریب‌



خاطرات

• صبح روز 9/ 11 / 1365 در ادامه عملیات کربلای 5 وقتی می خواستیم از قرارگاه تاکتیکی در نزدیکی شهر دوعیجی عراق به سمت پاسگاه شلمچه و بعدأ خرمشهرحرکت کنیم. یادم هست موقعی که چند تا از برادران می خواستند سوار ماشین شوند شهید باقری گفت: امروز هرکس با ما بیاید شهید خواهد شد .به هر حال دو تا از برادران به همراه بنده که راننده بودم سوار ماشین شدیم ،هنوز چند متری بیشتر دور نرفته بودیم که کنار ماشین خمپاره ای به زمین خورد بعد از اینکه گرد و خاک فرو نشست و بنده توانستم اطراف را ببینم دیدم هر دوی آنها به درجة رفیع شهادت نائل شدند. • «عملیات کربلای 5 به اتمام رسیده بود و بچه ها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و من از این قاعده مستثنی نبودم البته من قصد گرفتن ترخیصی داشتم. شهید حسن باقری زمانیکه از تصمیم من برای این کار آگاه شد به من گفت نرو. از او اصرار بود و از من انکار. راستش آن موقع دلیل این همه پافشاری او را درک نمی کردم، هر چند، حال هم نمی توان ادعای اشراف کامل بر منظورش را داشت، آنقدر که من به نیتم و هدفم تأکید کردم که با مرخصی گرفتن من موافقت کرد و گفت: پس حالا که این قدر مصری، مرخصی بگیر و برگرد و بعد از والفجر10 با راحتی و آسودگی خیال برو. شنیدن نام آن عملیات والفجر 10 در آن موقعیت و با توجه به اینکه از لحاظ نظامی نام و زمان انجام هیچ عملیات حتی مدت ها بعد از عملیات نیز فاش نمی شود، برایم عجیب و خنده دار بود. چون کاملاً برایم ناآشنا بود کلامش. درک کلام او برایم سنگین بود و نتوانستم در عمق کلامش نفوذ کنم تا دریابم چه می گوید. به هر حال من که اصلاً متوجه نبودم از او جدا شدم و ترخیصی گرفتم. عملیات پیروزمندانه والفجر 10 یکی از آخرین عملیات های بزرگ بود که بعد از آن نیز قطعنامه پذیرفته شد. ای خدا آخر اگر حسن یک انسان معمولی بود چگونه از عملیاتی که هنوز انجام نشده بود، برایم اسم برد و گفت بعد از آن با خیال راحت برو مگر یک شخص معمولی قدرت بینش او را می توانست داشته باشد، ای بسا که شهدای عزیز قبل از شهادت حرفها داشتند، برای گفتن. و چون نمی یافتند کسی را که برای او بیان کنند و بقیه را نیز عاجز از درک آن می دانستند، در سینه هایشان نگاه می داشتند و فقط خون دل می خوردند و طلب شهادت می کردند. • « ما حدود هشت نفر بودیم که قرار شد با دو دستگاه ماشین تویوتا به عقب برگردیم. قبل از اینکه حرکت کنیم شهید باقری را دیدم که داشت لباس بادگیر خودش را در می آورد و رویش لباس فرم سپاه می پوشید من در یک لحظه جذب چهره ایشان شدم. لحظه ای خیلی شیرین و تماشایی بود. در این حال ایشان به من گفت: آقای محمدثی التماس دعا داریم. بعد من هم خداحافظی کردم و در هنگام خداحافظی معانقه نمودم خلاصه خیلی لحظه عجیبی بود و بعد سوار تویوتا شدم و به مقر شهید حلوائی رفتم و بعد خبر رسید که مطیعی و باقری به شهادت رسیدند. • در عملیات کربلای 5 من همراه ایشان بودم عملیات که با موفقیت تمام شد ایشان زنگ زدن مشهد و با حاج آقای ما صحبت کردند به ایشان گفته بودند : که هر چه زودتر ترتیبی بدهند که من ازدواج کنم . برای بنده هم مرخصی نوشتندوخودش هم امضاءکرد که بنده به مشهد رفته وازدواج کنم . من به مشهد آمدم روز جمعه ای بود و بچه های تخریب بعد از نماز جمعه جلوی حرم قرار گذاشته بودیم که همگی همدیگر را ببینیم وقتی بچه ها آمدند همگی آنها یکی یکی می آمدند و روی شانه من می زدند . و می گفتند: خوش به حالت . برادر تو هم رفت . بنده ابتدا متوجه نمی شدم بعدش پرسیدم چه شده گفتند : حسن شهید شد . • یک بار که ایشان از جبهه بر گشته بود ،چون ایشان زیاد به جبهه می رفت ،بنده به ایشان گفتم : من به شما صد هزارتومان می دهم که شما به جبهه نروید. با این که آن موقع صد هزار تومان پول خیلی زیادی بود ،ایشان از حرف من خیلی ناراحت شد و هیچ جوابی نداد . • قبل از انقلاب زمانی که در طبس زلزله آمده بود ،شهید به همراه یکی دیگر از دوستانش بنام آقای رضا رنجبر، روی چادرهایی که زده بودند ،شعار می نوشتند، روی بیشتر چادر ها «مرگ بر شاه» نوشته بودند. • یک بار روز عید غدیر بود که شهید آمد و به من گفت : بیا تا به همدیگر عقد اخوت را ببندیم . ما چون زیاد با هم شوخی داشتیم فکر کردم که ایشان شوخی می کند ولی ایشان گفت : نه من جدی می گویم . بنده گفتم : حسن آقا با اینکه همیشه دقیق عمل می کنی اینبار اشتباه کردی و تیرت به خطا خورد . من اصلاً نمی دانم عقد اخوت یعنی چه ؟ می ترسم در ادامه کار نتوانم ادامه بدهم . به هر حال اگر شهادت نصیبمان شد که بهتر . ولی اگر زنده ماندم شاید نتوانستم آن مسائلی را که مربوط به عقد اخوتمان است را رعایت کنم . ایشان گفت : مشکلی نیست اگر هم اینطور بود شما ضرر نمی کنید. بعد هم مفاتیح راآورد و برای بنده همه این مسائل را توضیح داد . • بعد از عملیات کربلای1 بنده چون مجروح شده بودم لیاقت آن را پیدا نکرده که به اتفاق بچه ها به دیدار حضرت امام(ره) برویم ، ولی بچه ها تعریف می کردند که در حضور حضرت امام (ره )که بودند شهید باقری از اول تا آخر جلسه به صورت امام خیره شده بود و مدام گریه می کرد . • بعد از شهادت شهید حسن باقری زنی از اهالی روستا، شهید را در خواب می بیند که می گوید: زن برادرم که حامله است، پسری خواهد داشت، نام او را حسن بگذارید. (زمان خواب 4-5 ماه قبل از تولد) ما سعی کردیم این خواب نقل نشود. اتفاقاً رؤیای شهید صادق بود وخداوند به فرد مذکور پسری داد و نامش را حسن گذاشتند. • بعد از شهادت حسن، همسر برادرم که در آن موقع باردار بودند ،شهید را خواب می بیند که به ایشان می گوید: فرزندتان پسر خواهد بود، و به برادرم بگویید که نام او را حسن بگذارند . وقتی ایشان این قضیه را برایم تعریف کردند ،من گفتم تا موقعی که بچه متولد نشده این قضیه را به کسی نگوئید. بعد از چند روزی که بچه متولد شد ،من به برادرم این قضیه را گفتم واز همانجا ایشان را به مزار شهدا بردم. برادرم اسم این بچه راحسن گذاشتند. • در عملیات کربلای یک در منطقه قلاویزان تعدادی مین را بدلیل اینکه ، چاشنی آنها زنگ زده بود و خنثی نمی شد . در یک جا جمع آوری کرده بودیم . جمع کردن این مینها با زحمت زیادی انجام می گرفت . طوری که بر اثر گرمای زیاد هوا ، داغی نیزه و داغ بودن زمین دست و پای بچه ها را اذیت می کرد . یک روز غروب شهید باقری برای سرکشی از بچه ها آمده بود . از بنده پرسید چکار کرده اید. بنده همه چیز را توضیح دادم و گفتم این مینهایی را که جمع کرده ایم باید باید همه را یک جا ببریم و در منطقه دوری منفجر کنیم ، همان موقع با ایشان برای شناسایی منطقه رفتیم و یک سنگر عراقی را برای اینکار در نظر گرفتیم. روز بعد با همان ماشینی که ایشان آمده بود مینها را توسط یکی ار شهدای دیگر بنام شهید دیوان دری و یکی از برادران دیگر بنام آقای اخوان بردیم ودرآن منطقه ای که ازقبل مشخص کرده بودیم خالی کردیم، بنده به آقای اخوان گفتم من به همراه دیوان دری فتیله را روشن می کنیم .بعد شما سریعا با ماشین بیاو ما را سوار کن که فرار کنیم و از منطقه دور شویم . ایشان بعد متوجه شده بود و فکر کرده بود که من گفته ام شما با ماشین فرار کن ، بنا بر این وقتیکه فتیله را روشن کردیم دیدیم ماشین با سرعت از ما دور شدو ما آنجا ماندیم . با سرعت خودمان را از منطقه مقداری دور کردیم ولی به هرصورت هر دوی ما مجروح شدیم و ما را به بهداری منتقل کردند. شهید باقری که با دوربین شاهدابن منظره بود با عجله فراوان و پای برهنه وسط آن همه خار و خاشاک سعی کرده بود که خودش را به ما برساند ، البته بنده بدلیل اینکه مجروح شده بودم و ما را سریعا به بهداری رسانده بودند نتوانستم ایشان را ببینم ،ولی بچه ها تعریف می کردند که باقری ، چنان توی خارها و سنگها با پای برهنه می دوید که هر کس ایشان را با چنین وضعیتی می دید گریه اش می گرفت ولی به هر حال نتوانسته بود خودش را به آمبولانس برساند و بعدش ایشان در بیمارستان به عیادت من و دیوان دری آمدند . • خاطرة دیگر این که خیلی ساده بود و اصلا" راضی نمی شد از خودش بگوید. وقتی می آمد چیزی نمی گفت و نمی گفت که چکاره هستم و وقتی می گفتیم توکاره ای نشدی؟ می گفت : ما در جبهه یک سیخی (چوبی) به زمین می کشیم (خودش را در حد بچه ها پایین می آورد ) و براستی ما نمی دانستیم که او همه کاره است فقط ما از طریق یکی از بسیجیان روستا شنیدیم که او در حد قائم مقام تخریب است . این بسیجی گفت : یک روز ما را جمع کردند وگفتند : یک فرمانده می خواهد بیاید و برایتان سخنرانی کند وقتی ماشین نگه داشت ، دیدیم فرماندهی که پیاده شد ، کسی جز حسن باقری هم ولایتی ما نیست. • یک بار در منطقه بودیم که از طرف یکی از سنگرهای عراقی تیراندازی شروع شد ،طوری که بچه ها همگی زمین گیر شده و هیچ حرکتی نمی توانستند بکنند . یک موتور ترل هوندا دویست و پنجاه داشتیم. شهید باقری همان موتور را برداشت و با سرعت به طرف سنگر دشمن حرکت کرد . البته چون شب بود آنها موتور را نمی دیدند . خلاصه ایشان با سرعت تمام به طرف سنگر رفت ودر حالی که با سرعت در حال حرکت بود خود را به طرف سنگر دشمن پرت کرد ،و توسط یک اسلحه کمری که داشت آن نیروی دشمن را به هلاکت رساند. • یک بار من ایشان (شهید باقری)را به بشرویه می بردم که از آنجا به جبهه اعزام شوند، از ایشان سئوال کردم شما با توجه به زخم هایی که در بدنتان هست، احتیاج به استراحت دارید، بهتر نیست چند روزی را استراحت کنید. ایشان گفت: من نیاز به استراحت نمی بینم، وجود من در جبهه ضروری تر است. • بعد از اینکه بنده با ایشان آشنا شدم ، ایشان باعث شدند که من وارد سپاه شوم ،قبل از آن یک نصف روزی با همدیگر نشستیم وایشان دربارة مزیت های سپاه و مسائلی که در سپاه هست برای بنده صحبت کردند، ایشان کفتند : شما هر چند بسیجی هستید و مشغول خدمت کردن به مملکت ولی به هر حال وقتی لباس سبز سپاه را پوشیدی ،تشکیلات با دست بازتری می تواند در مورد شما سرمایه گذاری کند و کماکان استفاده بهتری از شما بعمل می آید و همین صحبتهای شهید ،باعث شد که من جذب تشکیلات سپاه شوم. منبع سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=3618