شهید علی اصغر داوری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
علی اصغر داوری
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد بجنورد
شهادت 1365/10/22


خاطرات

-مادرش تعریف می کرد ماه رمضان بود ما چند روزی برای انجام کاری در کوههای اطراف روستا مشغول کار بودیم ، چون ماه رمضان بود گرفتن زوره درآن شرایط سخت کاری مشکل بود . وقتی ما به روستا برگشتیم ، علی اصغر از ما پرسید : آیا شما روزه گرفته اید ؟ ما گفتیم : فقط من و خاله ات روزه گرفتیم . گفت : آفرین بر شما خداوند به شما خیر و پاداشی عظیم دهد که در این شرایط سخت روزه تان راگرفتید .

- دفعه ی آخری که به مرخصی آمده بود گفت : جبهه جای بسیار خوبی است و انسان را از لحاظ معنوی بالامی برد . رزمندگان در آنجا کارهایی انجام می دهند که قابل ذکر نیست . چهره اش نورانی شده بود و از روی چهره وصحبتهایش احساس می شد که این بارآخری است که او را می بینم . قرارشد بارآخری که به مرخصی آمد من هم با او به جبهه بروم که دیگر این فرصت پیش نیامد و او به فیض شهادت نائل شد

علی اصغر داوری زمانیکه برای آخرین دفعه به جبهه می رفت چون کسی را نداشتیم به او گفتیم : من و مادرت مریض هستیم ، اگر شما بروی کسی را نداریم که ما را به دکتر ببرد . و از ما نگهداری کند . گفت : من باید بروم و راهی را که امام گفته ادامه بدهم . در نبودن من هستند کسانی که شما را به جبهه ببرند . رفت و ما را ترک نمود در آن موقع ما درخانه ی برادرمان بودیم . و وضع خوبی نداشتیم . ولی او ما را ترک نمود زیرا احساس می کرد اسلام و قرآن درخطر است . و باید به وظیفه دینی خود عمل نماید . و به فرمان امام خمینی به جبهه رفت .

روزی من در زمین مشغول کار بودم . که الاغ همسایه وارد زمین شد من برای اینکه این حیوان را از زمین برانم تا محصول را خراب نکند ، با چوب چند ضربه به الاغ زدم که علی اصغر از دیدن این کار من ناراحت شد و گفت : چرا حیوان را به خاطر چند تا گیاه می زنی در حالیکه به راحتی می توان از زمین بیرونش کرد


ایشان موقعی که در اردوگاه لنگر بجنورد آموزش می دید ، یک روز جمعه به مرخصی آمد . من و همسرم مریض بودیم . ایشان که فهمید ما مریض هستیم بران رفتن به دکتر شماره گرفت . و ما را به مطب دکتر برد آنجا عده ای می خواستند بدون نوبت بروند و معاینه شوند . اما ایشان مقاومت کرد و گفت : هر کس باید طبق نوبت خودش برود و حق دیگری را ضایع نکند . منشی دکتر گفت : شما مریض هایتان را بدون نوبت ببرید اما ایشان گفت : نه ، ما هم باید طبق نوبت خود برویم و حق کسی را ضایع نکنیم

- خدا به ما پسری داد و ما اسمش را علی اصغر گذاشتیم . بعد از سه ماه که فرزندمان بدنیا آمده بود، خواب دیدم که فرزند مان آمده است . به ایشان گفتم : شما که شهید شده بودید . گفت : « نه، من شهید نشده بودم، اسیر شده بودم، و حالا آزاد شدم . » گفتم : ما چه کار کنیم؟ اسم برادرت را علی اصغر گذاشتیم . گفت : « اشکال ندارد حالا اسمش را سعید بگذارید . »

-هنگامی که می خواست به جبهه برود پدر و مادرم ناراحت بودند و به او گفتند : « دلیل نارضایتی ما این است که تو هنوز کوچک هستی، و وقت جبهه رفتن تو نیست .» علی اصغر گفت : « نه، این تکلیف است، و کوچکی و بزرگی ندارد . هر کس که توان دارد باید برای دفاع از اسلام و میهن به جبهه برود .» او بالاخره پدر و مادرم را قانع کرد و به جبهه رفت .

-شب شهادت ایشان 22 دی ماه بود، که من همان شب، در تهران که دانشجو بودم خواب دیدم؛ در خط مقدم جبهه با ایشان هستم . ما در آنجا د رمحاصره دشمن قرار داشتیم، و دور تا دور ما دیوار بود . ناگهان صدام آمد و از کنار دیوار رد شد . من می خواستم بروم جلو و او را زخمی کنم، ولی همرزمان نگذاشتند و گفتند : « مادر در اینجا کمین هستیم و با این کار شما جای ما لو می رود . الان اقتضا می کند که کوچکترین صدایی از ما در نیاید .» بعد از چند وقت خبر شهادتش را به من دادند .

- در بدو تولد به مریضی سخی مبتلا شد که همه از خوب شدن او قطع امید کرده بودیم . من نذر کردم اگر خوب شد یکسال تمام با فرزندمان ساقی آب در مسجد شویم فرزندمان خوب شد و ما هم نذر خویش را ادا نمودیم .

-تقریباً سه ماه از شهادت ایشان گذشته بود . شب پنج شنبه و ماه رمضان بود که من مجبور بودم در تهران بمانم . بعد از ظهر پنج شنبه بود که من با خودم گفتم : الان پدر و مادر و خواهرانم سر مزار شهید رفته اند . در صورتی که ن اینجا هستم . بغض گلویم را فشرد و گریه ام گرفت، و در همان حال خوابم گرفت . دیدم شهید آمده است . بعد از سلام و احوالپرسی گفت : دیدم تنها هستی گفتم : بیاییم و از شما سری بزنم .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها