شهید حسین سروری
حسین سروری | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | ۱۳۶۱/۴/۲۳،مشهد |
سمتها | رزمنده |
خاطرات
شب عملیات وقتی که بچه ها جمع شدند که بزنیم به دل دشمن ناگهان به یک میدان مین برخورد کردیم و از بچه های تخریب هم کسی همراهمان نبود بعد اعلام کردند که آیا کسی حاضر است که خودش را روی مین بیاندازد در همین حین بود که یکدفعه حسین گفت من حاضرم هر چند که دلم نمی خواهد الان شهید شوم چون می خواهم بیشتر با سپاه کفر بجنگم ولی اگر کسی نیست من حاضرم .
در یکی از عملیاتها که فاصله خاکریز ما با عراقی ها زیاد نبود تقریباً یک کیلومتر مانده که برسیم خاکریز عراقی ها ناگهان منورها روشن شدند و کالیبرها و تیربارهای دشمن شروع به تیراندازی کردند به خاطر همین ما روی زمین دراز کشیدیم تا اینکه منورها خاموش شدند و عراقی ها ما را نبینند بعد هم که بلند شدیم برویم جلو یکدفعه حسین سروری به پسر دائیش گفت که دعایم افتاده گفتم : به خدا توکل کن چون اصلاً نمی شود به عقب برگشت و بعد از گم شدن حرزشان به شهادت رسیدند .
حسین خیلی دوست داشت که شهید بشود . من یک شب در عالم رویا دیدم که 3 و 4 تا سید وارد خانه شدند و من هم پایین پاشون نشستم در همین حال یک تسبیح به من دادند - بعد من گفتم : حسین من شهید شده گفتند : اگر حسینت شهید شد جزع و فزع نکنی تا روحش شاد شود . و بعد از 4 مرتبه اعزام در چهارمین اعزام به شهادت رسید .
یکبار من و حسین سروری و شهید شربتی رفتیم استخر . یک قسمت استخر جوری بود که حتی کسانی که قوی جثه بودند هم در آن قسمت استخر نمی توانستند دوام بیاورند . ولی حسین با اینکه هم از لحاظ سن و قدرت بدنی از آنها کمتر بود در آن قسمت به راحتی شنا می کرد . و من به حسین و شهید شربتی گفتم که برویم ته استخر چند تا سنگ بیاوریم وقتی که رفتیم ته استخر من دیگه داشتم کم می آوردم و آمدم بیرون از آب ولی حسین و شهید شربتی چندین بار به ته استخر رفتند .
عملیات رمضان بود که ما در نقطه ای بودیم که عراقی ها از دو محور بر سر ما آتش ریختند ما هم به خاطر همین رفتیم داخل خاکریز که از شر آتیش و دشمن درامان باشیم که ناگهان صدایی آشنا شنیدیم که می گفت : از برادرهای حمل مجروح کسی اینجا هست وقتی رفتیم نزدیکتر دیدم که حسین آقا افتاده روی زمین ازشون پرسیدم مگر کسی مجروح شده؟ در جواب گفت خودم مجروح شدم . پرسیدم چطوری؟ گفتند که تیر به پهلویم خورده من به خاطر اینکه هیچ کس از بچه های حمل مجروح همراهمان نبودنتد مجبور شدم که خودم حسین را برگردونم به عقب وقتی که از خاکریز اومدیم بیرون گیج شدم که ما الان کجائیم . که حسین آقا گفت خاکریز خودمان (ایران) از این سمت است، من هم قبول نمی کردم می گفتم : از سمت دیگری باید برویم . تا اینکه به همان سمتی رفتیم که حسین آقا گفت . بعد هم به یک خاکریز رسیدیم که همانجا دیگه نزدیک صبح داشت می شد . من توی همان خاکریز نماز صبح را خواندم بعد آمبولانس آمد که مجروحین را به پشت خط ببرند و در همین گیرو دارها بود که حسین شهید شد و به محبوب رسید . (دلیل اصلی شهادت حسین همان خوردن تیر به پهلویش بود).
زمانی بود که ما به خاطر تغییر مکان زندگی به قرض افتاده بودیم و حسین هم با اینکه از این ماجرا با خبر نیود پولهایی که پس انداز کرده بود همه را یکجا به من داد . من بهشون گفتم که خودت مگر لازم نداری در جوابم گفت : نه من لازم ندارم باشه برای شما .
وقتی می خواست برود جبهه امضای منو جعل کرد و من از این مطلب باخبر شده بودم و بهش گفتم که امضای منو جعل کردی؟ حسین هم تکانی به خودش داد و گفت : حاج آقا اگر راضی نیستید نمی روم جبهه . من هم در جواب گفتم نه شوخی کردم . بعد با خنده بهشون گفتم که امضای منو بدون اجازه من جعل می کنی؟ برای رفتن به جبهه . بعد هم بهشون گفتم برو حسین جان .
وقتی که من عازم جبهه شدم حسین سنش کم بود و نمی گذاشتند که اعزام بشه به جبهه . به خاطر همین دو سال تاریخ تولدش رو کشیده بود عقب (چون سن اعزام به جبهه 16 سال بود و حسین 14 سال داشت).
یک شب خواب دیدم که حسین با لباس نو و قشنگ آمده پیش من . ازشون سؤال کردم که پسرم شما که شهید شدید چه طور شد که باز آمدید؟ پسرم در جواب گفت که خدا من را برای شما زنده کرده است .
منبع : سایت یاران رضا