شهید علی حکیمی صومعه بزرگ
علی حکیمی صومعه بزرگ | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | تربت جام |
شهادت | ۱۳۶۵/۱۱/۱۰ |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرنوروز |
خاطرات:
در جبهه رسم بر این بود که نوبتی هر روز یک نفر کار های خدماتی بقیه گروه را انجام می داد مثلاً غذا گرفتن ظرف شستن که اسم آن شخص را شهردار می گفتند: ولی شهید حکیمی از ساعت اوّل ورود تا آخر نگذاشت کسی حتی یکبار ظرف بشوید و یا داخل سنگر را جارو بزند همه کارها را خودش انجام می داد و بچّه ها هر چی می گفتند: کارها باید نوبتی باشد ولی شهید قبول نمی کرد و می گفت: که من دوست دارم به شما خدمت کنم و پس از چند روز که در اهواز بودیم یک روز به ما خبر دادند که آماده باشید تا شما را ببریم خط بچّه ها مشغول بودند اما خوشحالی شهید حکیمی قابل وصف نبود از اهواز که ما را اعزام کردند به خرمشهر در سنگرهایی به نام دژ خرمشهر شب را مستقر شدیم داخل سنگر دوازده نفری آنجا من با یکی از برادران برای جای خوابیدن بگو مگو کردیم که کدام یک باید نزدیک در سنگر بخوابیم. شهید حکیمی متوجه شد که ما داریم جر و بحث می کنیم. پتوهایش را که جلوتر بود برداشت و آمد جلو من و به من گفت: شما بروید آنجا بخوابید. ایثار گری و از خود گذشتگی شهید حکیمی به حدّی بود که بقیه بچه ها را تحت تأثیر قرار می داد.
به خاطر این که همسر شهیدم علی حکیمی چند بار به جبهه رفته بود به او اصرا می کردیم که دیگر نرود اما ایشان می گفت: من نذر کرده ام که باید به جبهه بروم و علاوه بر این می گفت: اگر که من نروم، او نرود و همه مسلما مادران، همسران و فرزندانشان را دوست دارند اگر هیچ کس به جبهه نرود پس تکلیف کشور، اسلام و خوت شهدایی که ریخته شده چه می شود اگر ما به جبهه نرویم انقلاب ما دوباره به دست انسانهایی خواهد افتاد که رژیمی چون رژیم سابق برای ما بسازند.
علی دو مرتبه به جبهه رفته بود و برگشته بود برای سومین بار که می خواست عازم شود چون مسئولیت من، مادرش و مادر بزرگش همگی به عهده اش بود به او اصرار می کردیم که نرود ولی ظاهرا ثبت نام کرده بود، یک روز از بلندگوی روستا اعلام کردند که برای بدرقه رزمندگان و بسیجی ها به مسجد روستای کاریزنو بیایید. علی با همان لباس کار مکانیکی همراه من، مادرم و خواهرم همگی به طرف مسجد راه افتادیم تا با رزمنده ها خداحافظی کنیم. آن جا همسرم تحت تاثیر جو پر شور و اشتیاق حاکم بر مسجد قرار گرفت و همان جا تصمیم گرفت که برای سومین مرتبه عازم شود و همان جا به من گفت: که من هم می روم و هر چه اصرار کردیم فایده ای نداشت و همان روز ثبت نام کرد و با همان لباس کارش همراه سایر رزمندگان به راه افتاد و عازم جبهه های حق علیه باطل گردید و می گفت: می خواهم نذرم را به جا آورم و ادای دین نسبت به اسلام کنم.
شب قبل از شهادت پسرم علی خواب دیدم که یک مرغ بسیار زیبا در دستم است که سرش بریده است و سر ندارد، از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم خدایا هر چه صلاح توست همان می شود لذا صبح زود که بیدار شدم صدقه دادم و مقداری گندم گرفتم و در صحرا به زمین ریختم تا پرندگان بخورند و بعد آمدم یک دیگ آش نذر کردم و آش بریدم و ناهار ظهر را به مادر بزرگ علی دادم و رشته ها را روی طناب انداختم که خشک شود تا بتوانم آش بپزم و هنوز رشته ها روی طناب بود که درب حیاط به صدا درآمد در را که باز کردم پاسدارها بودند و حامل خبر شهادت فرزندم علی و وقتی برای زیارت جنازه ی فرزندم علی به تربت رفتم دیدم دقیقا همان خوابی که دیده بودم فرزند عزیز شهیدم علی سر در بدن ندارد.
یک روز یکی از همسایه ها به منزل ما آمد و گفت: پسرت علی در مسجد بیسکویت خریده و بین مردم تقسیم می کند و به بچه ها و مردم می گوید از این نذر من بخورید و برایم دعا کنید که خداوند نذرم را قبول کند و دهان مادرم را ببندد که به من اجازه بدهد به جبهه بروم و من از این که پسرم فهمید که او چه قدر به جبهه علاقه دارد مانع از رفتنش به جبهه نشدم و موافقت خود را اعلام کردم و پسرم علی در سن پانزده سالگی برای اولین بار به جبهه اعزام شد.
یک روز فرزند عزیز شهیدم علی گفت: مادر تو باعث افتخار من هستی چون تنها فرزندت را اجازه داده ای که در جبهه حضور پیدا کند و خود را در ثواب این کار شریک کردی. مادر جان سعی کنید که هیچ وقت جبهه و پشت جبهه را از پشتیبانی خود خالی نکنید و نگذارید که امام تنها بماند. نگذارید خون شهدا پایمال شود اگر به شهادت رسیدم برایم اصلا گریه نکنید چون کسی که به پیش خدا سفر کند گریه کردن ندارد و باید خوشحال هم باشید که مرگی افتخار آفرین نصیب من شود چون این راه لیاقت می خواهد.
در روستایی که زندگی می کردیم معلم ها معمولا در روستا می ماندند و ما با خبر شدیم که یکی از معلم ها اصلا نماز نمی خواند و می گفت من در تمام عمرم نماز نخوانده ام و هر چه اهالی روستا به او گفتند تاثیری نداشت ولی به خانه ی ما خیلی رفت و آمد داشت و چون فرزندم علی و پدرش خیلی زیبا نماز می خواندند این معلم تحت تاثیر این دو قرار گرفت بخصوص علی و کم کم توبه و استغفار کرد و می آمد پشت سر پسرم علی و شوهرم می ایستاد و همراهشان نماز می خواند و کم کم ماه رمضان هم تمام روزهایش را روزه گرفت و خیلی خوشحال بود که از خواب غفلت بیدار شده است.
چون چند بار ایشان به جبهه رفته بودند و برای یکبار دیگر هم می خواستند بروند من به ایشان اصرار کردم که دیگر نرود اما علی می گفت : من نذر کرده ام باید به جبهه بروم و ادامه داد اگر من نروم اونرود و اگر هیچ کس به جبهه نرود پس تکلیف کشور اسلام و خون شهیدان که دراین راه ریخته شده چه می شود؟ این وظیفه ی ماست که به جبهه برویم .
من به علی اجازه رفتن به جبهه را نمی دادم یک روز یکی از همسایه ها آمد و به من گفت : پسرت علی در مسجد بین مردم نذری پخش می کند و به مردم می گوید برایم دعا کنید تا خداوند مراقبول کند و مانعی برای رفتن من نباشد و مادرم اجازه مرا بدهد تا به جبهه بروم وقتی من این جریان را شنیدم و فهمیدم چقدر او علاقه مند است تابه جبهه برود با رفتن او موافقت کردم.
به یاد دارم یک روزعلی به من گفت : مادر توباعث افتخار من هستی که تنها فرزندت را اجازه حضور در جبهه دادی و خود رادر ثواب این کار شریک کردی مادرم سعی کنید که هیچ وقت جبهه وپشت جبهه را از پشتیبانی خودخالی نکنید نگذارید امام تنها بماند و نگذارید خون شهیدان پایمال شود اگر من شهید شدم اصلاً گریه نکنید چون کسی که در راه خداشهید بشود گریه کردن برای او معنی ندارد وبایدخوشحال باشید چون این راه لیاقت می خواهد .
قبل از شهادت علی خواب دیدم که یک مرغ بسیار زیبا در دستم است که سرش بریده است من با ناراحتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم : خدیا هر چه صلاح تو باشد هما می شود صبح زود بیدار شدم مقدرای صدقه دادم و یک دیگ آش نذر کردم که بپزم مشغول تدارک وسایل برای پختن آش بودم که درحیاط را زدند در را که باز کرم دیدم پاسدارها آمده اند وخبر شهادت علی راآوردند وقتی برای دیدن جسد او رفتم دیدم درست مثل همان مرغ سرکنده که در خواب دیده بودم سر او هم از تنش جدا شده بود .
علی دوبار به جبهه اعزام شده بود. برای بار سوم می خواست به جبهه برود ولی چون مسئولیت من و مادرش م مادربزرگش را داشت من به او اسرار کردم که نرود. ایشان برای اعزام ثبت نام نکرد. تا روز اعزام که برای بدرقه رزمندگان به مسجد روستا رفته بودیم، علی هم همراه ما بود. آنجا او تحت تأثیر جو پرشور و اشتیاق که بر مسجد حاکم بود قرار گرفت و همان جا تصمیم گرفت که برای بار سوم و آخرین بار به جبهه برود. او می گفت می خواهم نذرم را به جا آورم و ادای دین نسبت به اسلام کنم.[۱]