شهید رضا قانعی زارع
رضا قانعی زارع | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | کاشمر |
شهادت | ۱۳۶۵/۳/۱ |
محل دفن | باغمزار |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر رحمت اله |
محتویات
خاطرات
- موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
یک شب خواب دیدم که دندان جلویم افتاده است و به کاشمر جاى مادرم آمدم دیدم دائى ام کاغذى در دستش است مىگوید بى بى صغرى این یک چیزى است من مىخوانم شما گریه نکنید متنى است مىخوانم در همان عالم خواب مىخواستم به مادرم بگویم من یک خوابى دیدهام گفتم بگذار صحبتهایش با دائى تمام شود بعداً مىگویم که ناراحت نشود اما مىدانستم خوابى که دیدهام شهادت یا مرگ جوان است، چیزى نگفتم در همین حال در حیاط را زدند زنگ که خورد از خواب بیدار شدم. قاصد خبر شهادت برادرم رضا را آورده بود شوهرم رفت بیرون بعد از ده دقیقهاى که برگشت گفت بلند شو مىخواهیم برویم کاشمر بعد همان متوجه تعبیر خواب شدم.
- موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
همان روزیکه پسر عزیزم رضا به شهادت رسیده بود خواب دیدم که در خانه دراز کشیدهام و ماه مبارک رمضان هم بود رضا با یک کارتن بزرگ کشمش وارد خانه شد گفت: بىبى جان این کشمشها را در سه کارتن کن گفتم: براى چه مىخواهى؟ گفت: مىخواهم ببرم جبهه گفتم در یک کارتن باشد بهتر است. گفت: نه مادر سه کارتن جا بده سپس کارتن کشمش را روى زمین گذاشت دیدم کشمشهاى بسیار خوبى است دو تا برداشتم که در دهانم بگذارم گفت: مگر روزه ندارید یادم آمد گفتم چرا مادر خوب شد گفتى کشمشها را در کارتن گذاشتم او هم زیر بغلش گرفت و رفت همینکه از در خارج شد از خواب بیدار شدم. یکى از همسایه هایمان مقدارى سبزى آش مىخواست به او سبزى دادم و دوباره خوابیدم در خواب دیدم دختر کوچکم از راه آمده است و شصت دستانش قطع شده است و دستش هم اصلاً خونى نبود گفتم مادر شصت دستت چه کار شده است؟ همان طور گریه مىکرد و چیزى نمىگفت تا بیدار شدم با خودم گفتم امروز رضا شهید مىشود و پس از چند روز خبر شهادتش را آوردند و متوجه شدم که او در همان روز به فیض عظیم شهادت نائل گشته است.
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یکبار خواب دیدم که وارد خانه شدم و رضا را دیدم که لباسهاى سفید بر تن دارد و مشغول به خواندن نماز است وقتى نمازش را سلام داد و تمام کرد گفت: مادر کجا بودى؟ گفتم: در خانه همسایه رفته بودم گفت: بیا برویم و خانهام را نگاه کن دستم را گرفت به محض اینکه از خانه خارج شدیم دیگر رضا را ندیدم و از خواب بلند شدم.
- موضوع عشق به جهاد
یکدفعه که پسر عزیزم به مرخصى آمده بود و در حال استراحت در خانه بود رادیو مرتباً اعلام حمله مىکرد ناگهان رضا بلند شد و گفت مىخواهم بروم جبهه و مرخصى اش را لغو کرد و عازم جبهه شد و در عملیات والفجر به درجه رفیع پر فیض و افتخار شهادت نائل گشت و حدود هفت روز بعدش جنازه او را آوردند.
- موضوع بسليم بودن در برابر پروردگار
روز جمعه بود که رضا آمد دنبالم و گفت: بیا برویم یک دورى بزنیم به زیارت سید مرتضى و سید محمد برویم از خیابان قائم که رد شدیم به کوچه دکترنى رسیدیم این کوچه به پشت بازارچه متصل مىشه اگر موتورى وارد کوچه شود موتور دیگرى نمىتوانست عبور کند به هر حال وارد کوچه شدیم من هم راننده بودم و رضا در پشت سرم بود همین طور که در حال حرکت بودیم یک موتورى از روبرویمان آمد و تصادف کردیم و من و رضا به شدت از روى موتور پرتاب شدیم. و در حدود چهار الى پنج متر آن طرفتر از موتور افتادیم چون شدت تصادف بالا بود گفتم حتما کارمان تمام است هنگامیکه روى هوا بودم وقتى به زمین خوردم احساس کردم بر روى ابر نرمى افتادهام چون هیچ صدمهاى ندیدم و ناگهان صداى رضا را از پشت سر شنیدم که مىگفت تو کارى نشدهاى؟ گفتم: نه مثل اینکه معجزه شده چون با این شدت حداقل دست و پایمان باید مىشکست رضا گفت شاید مصلحت خداوند بر این نیست که ما به این طریق از دنیا برویم فکر مىکنم مصلحت ما در جبهه است خلاصه دوباره سوار شدیم و به زیارت رفتیم.
- موضوع پيش بيني شهادت
آخرین دفعهاى که برادرم رضا از جبهه آمده بود ازدواج کرده بودم و در خلیل آباد بودم که براى دیدن من آمد و دو تا عکس به خانه ما آورد گفتم این عکسها چیست؟ وقتى عکسها را مشاهده کردم که عکس گل و پروانه و تنگ آب است که در وسط آن عکس خودش که فقط از چهره گرفته بود گفتم این چه مدل عکسى است که گرفتهاى گفت این عکس را برایتان آوردهام و یکى هم براى خانواده خودمان این عکسها را بزرگ کنید و بر روى دیوار نصب کنید که در آینده به کارتان خواهد آمد در آن زمان نفهمیدم منظورش چیست؟ وقتى که به شهادت رسید بعد فهمیدم که چرا این کار را کرده بود. [۱]