شهید محمد زنگویی زوزنی
محمد زنگویی زوزنی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | تربت حیدریه |
شهادت | ۱۳۶۲/۸/۲ |
سمتها | رزمنده |
خاطرات
- من با دوستم محمد زنگویی زوزنی همکلاس بودیم و بعد از اتمام کلاس به پایگاه بسیج می رفتیم و نگهبانی می دادیم یک روز ایشان به مدرسه نیامد و من کمی نگران شدم نزدیکی های زنگ آخر کلاس بود که به بهانه ی آب خوردن از کلاس بیرون آمدم و چون مدرسه ی ما نزدیک پایگاه بسیج بود از دیوار کوتاه مدرسه به پایگاه نگاه کردم دیدم ایشان در حالی که یک پوشه در دست دارد به طرف پایگاه می رود به نزدیکی ایشان رفتم و گفتم این پوشه برای چیست؟ گفت : در میان این پوشه رضایت نامه ی پدر و مادرم است که با رفتن من به جبهه موافقت کرده اند گفتم : پس درس و مدرسه ات را چکار می کنی؟ گفت : در این شرایط به جبهه رفتن واجب تر است از درس خواندن و مدرسه رفتن .
- وقتی که فرزندم محمد به مرخصی آمده بود یک روز که در خانه نشسته بودیم ایشان وارد خانه شد بعد از چند دقیقه ای دیدم صدایش نمی آید . رفتم داخل اتاقش دیدم در حال عوض کردن شیشه ی قاب عکسش است چون شکسته بود . از ایشان پرسیدم چرا شیشه ی قاب عکس را عوض می کنی؟ گفت : می خواهم یک شیشه ی نو برای آن بگذارم تا روزی که مرا تشییع می کنند شاید وقت نداشته باشند که قاب عکسم را شیشه کنند ! ناراحت شدم و گریه کردم گفتم : این چه حرفی است که تو می زنی گفت : پدر جان به شهادت رسیدن من هم لیاقت می خواهد و نصیب هر کس هر کس نمی شود .
- نحوه ی شهادت فرزندم محمد را یکی از همرزمانش این گونه برایم نقل می کند؛ گفت : به یاد دارم به همراه همرزمم محمد زنگویی زوزنی در تاریخ 1364/8/2 در عملیات والفجر چهار در منطقه ی عملیاتی سر دشت در حال جنگ بودیم که ایشان آرپی جی زن بودند و در حال نبرد با دشمن ناگهان بر اثر اصابت گلوله ی قناسه ( سیمینف ) به ناحیه ی گلویشان به فیض عظیم شهادت نائل آمدند و به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کردند .
- پس از این که فرزندم محمد به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد یک روز یکی از کارمندان کمیته ی امداد به خانه ی ما آمد و خاطره ای از ایشان را این گونه برایمان نقل می کند : در حالی که گریه می کرد و می گفت قبل از این که محمد به شهادت برسد یک روز به کمیته آمد و گفت : یک روز من به خاطر شرکت در مراسم تشییع جنازه ی یکی از دوستانم مجبور شدم روزه ام را بخورم و الان آمده ام تا کفاره ی آن را بپردازم لطفا بگویید چه قدر می شود تا پرداخت کنم؟ حساب کردیم و گفتیم صد و هشتاد تومان می شود . ایشان دویست تومان از جیبش بیرون آورد و به ما داد وقتی که خواستیم بقیه اش را بدهیم قبول نکرد و گفت : این پیش شما بماند شاید به کسی بدهکار باشم .
- به خاطر دارم یک روز فرزندم محمد دیرتر از روزهای دیگر به خانه آمد . وقتی که وارد خانه شد به ایشان گفتم : چرا این قدر دیر آمدی ؟ گفت : به پایگاه بسیج رفته بودم ولی بعدا متوجه شدم که به محل کار پدرش رفته است تا از او اجازه ی جبهه رفتن را بگیرد . شب شد بعد از صرف شام ایشان پیش من و پدرش آمد و گفت : شما راضی هستید که من به جبهه بروم . مادر جان از شما خواهش می کنم که اجازه بدهید من به جبهه بروم ما با رفتن ایشان به جبهه مخالفت کردیم . ایشان از جواب ما ناراحت شد و بلند شد و با مشتی به دیوار می کوبانید و گریه می کرد و روز بعد هم از خانه بیرون رفت از طریق اقوام و خویشان بالاخره ما را راضی کرد و ما رضایت دادیم ولی به ایشان گفتیم من راضی هستم که به جبهه بروی ولی فقط اسیر نشوی چون من تحمل اسارت را ندارم وگرنه هم شهید شدی خوشا به حالت . ایشان بسیار خوشحال شد و مرا نوازش کرد و روز بعد به همراه دوستش حسن محمدزاده به جبهه رفت .
- به خاطر دارم روزی که قرار بود فرزندم محمد به جبهه اعزام شود ماشین های روستا اعتصاب کرده بودند و هیچ کدامشان به خواف نمی رفتند و چون رزمنده ها را از خواف به جبهه می فرستادند ایشان باید خودش را به خواف می رساند یک دفعه شروع کرد به گریه کردن . گفتم چه شده است محمد جان؟ گفت : دیدی مادر من لیاقت به جبهه رفتن را ندارم ! و وسیله ای نیست که من تا خواف بروم . و الان خیلی دیر شده است . به ایشان گفتم ماشین بسیج هم قرار است به روستا بیاید و رزمنده ها را ببرد ولی ایشان طاقت صبر کردن را نداشت و می گفت معلوم نیست که ماشین بسیج بیاید یا نه . خلاصه از شانس خوبی که ایشان داشت پیکان وانتی از روستا می خواست به خواف برود و ایشان را هم با آن ماشین به خواف فرستادیم، وقتی که سوار ماشین شد خیلی خوشحال بود و به راننده می گفت : از شما خواهش می کنم هر چه سریعتر مرا به خواف برسان تا از بقیه رزمنده ها عقب نمانم تا با آن ها به جبهه اعزام شود و با ما خداحافظی کرد و رفت .
- یک بار که فرزندم محمد به مرخصی آمده بود به ایشان گفتم در خانه بمان دیگر لازم نیست تا به جبهه بروی . ولی ایشان گفت : من تازه وارد جبهه و جنگ شده ام و حالا حالها می خواهم در جبهه شرکت کنم تا وقتی زنده هستم بجنگم . به ایشان گفتم شما هنوز نامزد نداری کمی صبر کن تا دامادت کنم می خواستم از رفتن به جبهه صرف نظر کند ولی گفت : مادر جان تا سی و پنج روز دیگر برگشتم که دیگر نمی روم و ازدواج می کنم ولی من تا سی و پنج روز دیگر نخواهم برگشت و شما در تربت حیدریه به دیدنم خواهی آمد و مرا دیگر نمی بینی . وقتی به جبهه رفت درست بعد از سی و پنج روز به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و طبق گفته هایش به آرزوی دیرینه اش رسید .
- وقتی که فرزندم اسماعیل به درجه ی رفیع شهادت نائل شد خیلی گریه می کردم و اصلا باورم نمی شد که ایشان به شهادت رسیده است و حدود سه روز بود که چیزی نمی خوردم تا این که یک شب در خواب دیدم جوانی از دور به سمت من می آید و وقتی که نزدیک من شد دیدم فرزندم اسماعیل است او را در بغل گرفتم و گفتم کجایی مادر جان؟ دلم برایت تنگ شده بود . ایشان به من گفت : مادر جان از شما خواهش می کنم دیگر برای من گریه نکن و حداقل یک استکان شیر بخور تا از بین نروی . دو سه روز است که غذا نخورده ای وقتی که کنار پای اسماعیل را نگاه کردم جوی آبی پدیدار شد که به جای آب شیر در آن جاری بود و با دستانش شیر را درون استکانی ریخت که از خواب پریدم . وقتی که از خواب بیدار شدم احساس گرسنگی کردم و رفتم به طرف یخچال و دربش را باز کردم و یک لیوان شیر خوردم و حالم به کلی تغییر کرد . از آن روز دیگر برای ایشان گریه نکردم .[۱]