شهید محمد یوسفی1
کد شهید:6416873
نام :محمد
نام خانوادگی :یوسفی
نام پدر :حسن
محل تولد :کاشمر
تاریخ شهادت :1364/06/۰۲
مکان شهادت :
تحصیلات :نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده
گلزار :سیدحمزه
خاطرات عنوان خبر شهادت موضوع خبر شهادت راوی حسن یوسفی
یادم می آید وقتی فرزندم محمد یوسفی به درجه شهات رسیده بود روحانی محلمان که از همرزمان شهید هم بود وقتی آمد و خبر شهادت فرزندم را داد گفتند : محمد دو دفعه به عملیات رفت وقتی برگشت گفت : دوباره می خواهم بروم من به ایشان گفتم تو که دو دفعه رفته ای بس است بگذار بقیه ی بچه ها هم بروند گفت : نخیر این دفعه هم می خواهم بروم خلاصه من اصرار می کردم که نرود و ایشان مصر بود که برود خلاصه ایشان رفت و بعد ازمدتی برای من که پشت خبر آوردند که محمد یوسفی مجروح شده است ولی بخاطر خونریزی زیاد به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است .
عنوان ادای دین موضوع اداي دين راوی کبری میرزاده
یادم می آید روزی که پسرم عمویم آمد و گفت محمدتان دارد می رود جبهه اگر کارشان دارید سریعا" بروید که دارد حرکت می کند بعد از چند لحظه ای پدرش آمد و به ایشان گفتم : مثل این که محمد دارد به جبهه می رود دیگر سریع من و پدرش به همان مکانی حرکت کردیم که قرار بود فرزندمان سوار ماشین شده و اعزام شود وقتی ایشان را دیدیم پدرش به ایشان گفت : محمد جان پول لازم داری ؟ جواب داد نه . فقط یک قرضی دارم که 90 تومان یا صد تومان است که باید به فلانی بدهم خواهش می کنم که شما بروید پول او را بدهید که اگر احیانا" من برنگشتم دیگر دین دار کسی نباشم خلاصه پدرش رفت نزد طلبکار و پولش را داد .
عنوان توجه به خانواده موضوع توجه به خانواده راوی منصوره یوسفی
یک روز پیش از ظهر برادرم محمد به پدرم می گوید می خواهم به جبهه بروم پدرم به ایشان می گوید جبهه به تو واجب نیست بجای رفتن بیا و با من در کار کشاورزی کمک کن - در آن زمان ماشین نبود که بتواند محصولات کشاورزی را جمع آوری کند . برادرم می رود و به پدرم کمک می کند و محصولات را جمع می کنند بعد برادرم به حمام می رود و هنگام رفتن به جبهه می رود و درب مغازه شوهرم و می گوید اگر اینها - مادر و خواهرم - سراغ مرا گرفتند بگو نیم ساعتی است که ماشین رزمندگان رفته است در صورتی که هنوز چند ساعت به اعزام آنها وقت بوده است علتش این بوده است که نمی خواسته است من و مادرم به دنبال او گریه و زاری کنیم
عنوان خبر شهادت موضوع خبر شهادت راوی عصمت یوسفی
ما در سر جوی آب در حال شستن رخت بودم که دیدم چند نفر از کسانی که مسجد محله مان را جارو می کردند کنار من ایستاده اند در حالی که با خودشان صحبت می کردند و به نگاه می کردند با خودم گفتم: اینها دارند با خودشان چه می گویند غافل از اینکه آنها از شهادت برادرم با خبر بودند و داشتند صحبت می کردند که موضوع را چگونه به من اطلاع دهند بعد از لحظاتی یکی از افراد به طرف من آمد و با زمینه سازی گفت: محمد مجروح شده است و زمینه را برای شهادت آماده کرد و کم کم به من داشت می فهماند که برادرتان پس از مجروحیت و بستری در بیمارستان به شهادت رسیده است .
عنوان خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی منصوره یوسفی
یادم می آید در نزدیکی خانه مان یک درختی کنار حوض بود که ما دخترها آن زمان می رفتیم در آنجا لباس می شستیم یک شب خواب دیدم که محمد مان آمده در حالیکه تیر خورده است همچنان دلم شور می زد دیدم حاج عموی شوهرم و بقیه مردها می خواهند درخت را بیندازند عمو پیشقدم شده بود که برود بالای درخت و آن را بیندازد به ایشان گفتم یک وقت نروی بالای درخت و آن را بیندازی چون من دیشب خوابی دیده ام و می ترسم من راضی نیستم که تو بروی بالای درخت و آن را بیندازی ایشان به من گفت باشه تو برو خانه من می آیم اما به حرف من نکردند و درخت را انداختند بعد از ظهر شده بود و من به اتفاق همسرم به مسجد رفتیم و برای این که خوابی ترسناک دیده بودم مادر همین شیخ همسایه ها می گفت : اینجا بنشین تا یک ختمی برای آنهایی که در مرز هستند بگیریم خلاصه ما هم به اتفاق آنها این ختم را خواندیم و به خانه مان رفتیم و بچه هایمان را غذا دادیم دیگر خاطر جمع شدم و آمدم به خانه ی پدرم دیدم پدرم دراز کشیده است زمستان بود مادرم یک منقلی زیر کرسی گذاشته بود و حسابی گرم شده بود من هم رفتم زیر کرسی که کمی استراحت کنم در همین حال و هوا بودم که نمی دانم حاج شیخ عبدالکریم با حاج شیخ عبدالجواد و نصیری آمدند منزلمان به همراه تعدادی زن به من گفتند : بلند شود خودت را آماده کن که می خواهیم به جایی برویم من در حالی که خنده ام گرفته بود به آنها گفتم کجا؟ پاسخ دادند الان بیا برویم که دیر شده است دیگر به همراه آنها رفتم صبحش به اتفاق آنها رفتیم معراج دیدم . بله خوابی را که شب قبلش دیده بودم به حقیقت پیوسته بود و دقیقا" دستش از بالا تیرخورده بود من خودم را داخل تابوت انداختم و شروع به گریه کردن کردم و گله کردن که چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی چون او تنها برادرم بود و به ایشان خیلی علاقه داشتم .
عنوان خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی منصوره یوسفی
روز قبل شبی که برادرم محمد به شهادت رسیده بود یک تلگرافی به خانه آوردند پدرم به مادرم می گفت : جوش نزن فردا محمد می خواهد بیاید شبش در خواب دیدم که محمدمان آمده و دقیقا" جلوی درب ورودی خانه نشسته است در حالیکه تیر هم خورده بود بعد من گفتم: محمد کجاست؟ گفتند: محمد تیر خورده و رفته به حمام در همان عالم خواب گفتم : خاک بر سرم می خواستم خودم را در حیاط بیندازم و ببینم که تیر خورده است که از خواب بیدار شدم و دو رکعت نماز برایش خواندم .
عنوان خاطرات بعد از مجروحیت موضوع خاطرات بعد از مجروحيت راوی منصوره یوسفی
یادم می آید شبی برادرم از جبهه به مرخصی آمده بود صبح که از خواب بیدار شدم رفتم به دیدنش وقتی نگاهش کردم دیدم محمد کلاهش را پایین کشیده است زمستان بود من فکر کردم از شدت سرما این کار را کرده است به ایشان گفتم : من یک چیزی از زن عمو شنیده ام گفت چی ؟ گفتم : شنیده ام گوشت تیر خورده است همین طور که ایستاده بود گفت : نه اینطور نیست به ایشان گفتم اگر راست می گویی بگذار کلاهت را بردارم تا ببینم مجروحیتت صحت دارد یا نه . ایشان نمی گذاشت خلاصه با هر سماجتی بود من کلاهش را برداشتم که دیدم به اندازه یک سر انگشت از گوشش تیرخورد است .
عنوان تولد و کودکی موضوع تولد و کودکي راوی منصوره یوسفی
زمانی که برادرم محمد به دنیا آمده بود سرخجه گرفته بود به نحوی که نمی توانست نفس بکشد یک روز زن همسایه مان خانه مان آمده بود و به مادر بزرگم گفت : مادرجان اصلا" غصه نخوری ایشان خوب خواهد شد مادرم پس از شنیدن این جمله اشک در چشمانش حلقه زد و شروع به گریه کرد و با همین وضع رفت خوابید در خواب دیده بود که در یک مسجدی در حال روشن کردن چراغهایش است می پرسند این مسجد چرا چراغهایش خاموش است می گویند برای مریض ها بعد ادامه می دهند که چرا این قدر به مسجد می آیی و یک چراغ نمی آوری وقتی مادرم از خواب بیدار شد در همان نصف شب دو چراغ را برداشت و رفت به مسجد و در چهارگوشه ی مسجد دو رکعت نماز خواند خلاصه سرخجه اش همان روز خوب شد .
عنوان تولد و کودکی موضوع تولد و کودکي راوی منصوره یوسفی
زمان عروسیم بود که برادرم محمد یوسفی بدنیا آمد ایشان بعد از مدتی دچار بیماری سرخجه شد او را نزد پزشک برده بودند گفته بود با شیر مادر دختردار را بخورد تا خوب شود اتفاقا" همسایه مان دختردار بود من رفتم و استکانی می بردم و فقط سه قاشق چای خوری در داخل این استکان شیر می دوشید و من میدادم برادرم بخورد خلاصه روزی سه دفعه این کار را میکردم علاوه بر این کار نذر و نیاز زیاد کردیم چون این برادرم بعد از چهار دختر بدنیا آمده بود و او را خیلی دوست داشتم و نازش می کردم شب ها ی جمعه یک کیلو گندم می بردم و به فقیری که در روستا بود می دادم تا این که برادرم خوب شد .
عنوان تلاش و پشتکار موضوع تلاش و پشتکار راوی منصوره یوسفی
روز چهاردهم نوروز بود آن روز خیلی باران می بارید به حدی که سیل راه افتاده بود حیاط ما هم از این حیاط های قدیمی با دیوار های گلی بود برادرم محمد یوسفی برای خودش یک شلوار لی و جفت کفش فوتبالی گرفته بود . شب خواب بودیم که ناگهان صدای شرشر آب را شنیدیم وقتی بلند شدیم دیدیم دیوار باغمان توی جوی آب ریخته است و آب هم همین طور در حیاطمان موج میزد محمدهم با همان شلوار لی نوش آبهای داخل حیاط را با سطلی جمع می کرد به ایشان گفتم داداش جان بگیر این چکمه ها و لباس ها را تنت کن لباسهای نوی تو خراب می شود ایشان در جواب گفت : ولش کن از این کفش و شلوارها زیاد است تا موقعی که من لباس عوض کنم این دیوارها فرو می ریزد روی سر این بچه ها ی کوچک چطور تو می خواهی من غصه ی کفش و شلوار را بخورم ولی غصه ی این بچه ها را نخورم .[۱]