کد شهید: 6123398 تاریخ تولد : نام : سعیداله محل تولد : بیرجند نام خانوادگی : قائمی تاریخ شهادت : 1361/04/23 نام پدر : علیاصغر مکان شهادت : پاسگاه زید
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهگردان گلزار : خاطرات حالات معنوی قبل از شهادت موضوع حالات معنوي قبل از شهادت راوی محمد حسن حسین زاده متن کامل خاطره
تازه وارد سپاه شده بودم . ولی چون قبلاً در بسیج مشغول خدمت بودم ، با شهید بزرگوار سعیدا... قائمی آشنایی داشتم . برادر قائمی به من گفت : جبهه به چند نفر که بتوانند مسئولیّت قبول کنند نیاز دارد . آیا حاضری با ما بیایی ؟ گفتم : بله این آرزوی من بود . روز بعد همین که وارد سپاه شدم ، شهید قائمی بطرف من آمد و با خوشحالی گفت : قرار است به جبهه برویم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : کار خوبی کردی . رفتم ساکم را برداشتم و برگشتم موقعی که حکم مأموریّت را نوشتند به ما گفتند : ماشین بنیاد شهید می خواهد به مشهد برود . من ، شهید قائمی ، شهید زند و برادر پیرامی باهمدیگر به مشهد رفتیم . برادر عزیز ،شهید قائمی ، گفت : بوی شهادت می آید چه خوب است که هر سه نفر با هم شهید شویم و جنازة ما را با همین ماشین بنیاد شهید برگردانند . شهید فایده بعنوان فرماندة گردان ، شهید قائمی بعنوان فرماندة گردان و من به عنوان دستیار گروهان شهید قائمی برگزیده شدم . موقعی که می خواستیم به خطّ مقدّم جبهه اعزام شویم ،شهید قائمی پولهایش را به من داد و گفت : اگر من شهید شدم ، آنرا به خانواده ام برگردان . پوتینهایش را به شهید جان احمدی داد و پیراهنی را که در مشهد خریده بود به برادر پیرامی داد . در آخرین لحظات حساس با شهید قائمی در یک سنگر بودیم که فرمان حمله را کی صادر می کنند . شهید قائمی در سنگر نشست و وصیّت نامه اش را نوشت . نزدیک غروب مسئولین خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچّه ها سرکشی کنند و از روحیّات بچّه ها مطّلع گردند . گفتند : آماده باشید که امشب حمله می کنیم . در سنگر نشسته بودیم و با یکدیگر شوخی و صحبت می کردیم . شهید قائمی گفت : برادر حسین زاده تو شهید می شوی . گفتم : نه برادر من شایستگی شهادت را ندارم ولی تو از چهره ات مشخّص است که شهید خواهی شد . اگر شهید شدی مرا هم پیش خدا شفاعت کنی . پس از مدّتی ناگاه شهید سعید داخل سنگر شد و گفت : بچّه ها ، خودتان را آماده کنید که می خواهیم جلوتر از بچّه ها برویم تا محوری را که می خواهیم در آن عملیّات انجام دهیم ، شناسایی کنیم . پس از شناسایی برگشتیم و هرکس به سنگری رفت . ساعت شش و نیم ، هفت بود که دستور حرکت صادر شد . من به شهید قائمی گفتم : در کجای محور باشم ؟ گفت : بیا جلوتر و پشت سر بی سیم چی حرکت کن . چون دشمن از حرکت ما آگاه شده بود ، ما را زیر آتش توپخانه گرفت . پشتت سرهم منوّر می زدند و هوا از نور منوّرها روشن شده بود ولی بچّه ها بدون اینکه حتّی کوچکترین ترسی به خود راه بدهند ، بطرف جلو حرکت می کردند . شهید فایده (فرماندة گردان) به بچّه ها گفته بود : اگر کسی حتّی روی مین رفت و دست و پایش قطع شد نباید صدای خود را بلند بکند ، زیرا دشمن ممکن است متوجّه شود و ما را هدف بگیرد . اگر کسی که سر و صدا می کند ، کشته شود شهید نیست چون او باعث ریخته شدن خون چند نفر دیگر هم می شود و چنین کسی مثل یک جاسوسی است که به دشمن اطّلاع می دهد . و به همین جهت بچّه ها با سکوت هرچه تمامتر حرکت می کردند . شهید قائمی در حالیکه با سرنیزه اش سیم خارداری را که سر راه رزمندگان بود قطع می کرد ، ناگهان تیری خورد و به زمین افتاد ، گویی این تیر از طرف صدّامیان مأموریّت داشت که او را بطرف معشوق به پرواز درآورد . شهید فایده درست در پشت همان سیم ها ،از ناحیّة پا مجروح شده بود و کسی متوجّه نشده بود و از آنجا صدا می زد . جلو بروید . فایده اینجاست . بروید جلو که عراقیها فرار کرده اند . بچّه ها داخل کانال رسیده بودند ولی گویی مسی را گم کرده بودند و به دنبالش می گشتند . گفتم : برادرها بروید جلو . یک نفر گفت : فرمانده شهید شد . من خودم دیدم . ما دیگر فرمانده نداریم . صداها داخل کانال پیچید و همه متوجّه شدند . گفتم : برادران بروید جلو ، فرماندة واقعی امام زمان است . امام زمان فرماندهی را به عهده دارد . با گفتن این جمله ، بچّه ها قدرت قلبی گرفتند و از کانال سیم خاردار که مین هم داشت گذشتند . برای من جای تعجّب بود که چگونه از کانال گذشتیم . وقتی از کانال گذشتیم و به خاکریز رسیدیم ، عراقیها فرار کرده بودند و کسی آنجا نبود . اینجا بود که من یقین پیدا کردم که امام زمان کمکمان کرده است . لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی محمد حسن حسین زاده متن کامل خاطره
در یکی از عملیّاتها که به طرف دشمن در حال حرکت بودیم ، به خندقی رسیدیم که دشمن کنده بود و از آنجایی که احمق بودند خاک خندق را به طرف نیروهای ما ریخته بودند . ما پشت آن خاکریز مستقر شدیم و منتظر فرمان حمله شدیم . عملیّات با رمز یا امام زمان (عج) شروع شد و بچّه ها به طرف دشمن هجوم بردند و از آنجایی که دشمن از حمله ما آگاه شده بود ، ما را زیر آتش سنگین گرفت . دشمن در جلوی ما دیواری از سیم خاردار کشیده بود و یک خندقی کنده بود که ما باید از این موانع عبور می کردیم . سعیدالله قائمی در حال قطع سیم خاردار بود تا راه را برای بچّه ها باز کند که ناگهان تیری به او اصابت کرد و او به طرف معشوق خویش به پرواز درآمد . خاطرات نحوه مجروحیت موضوع خاطرات نحوه مجروحيت راوی علیجان اصالتی متن کامل خاطره
در مراسم سالگرد اولین شهید آهنی آقای اصالتی خاطره ای را درباره شهید آهنی تعریف کردند و گفتند: شبی که عملیات شروع شد ما به طرف دشمن حمله کردیم ولی خطوط ایزایی دشمن که شامل سیم خاردار ، میدان مین ، و موانع دیگر بود برخورد کردیم و مجبور بودیم که از این موانع عبور کنیم . برادر آهنی با تفنگش سیم خاردار را بالا گرفته بود و به بدنش فشار می آورد و نیروها داشتند از سیم خاردار عبور می کردند . در این موقع صدای انفجاری شنیدم . وقتی نگاه کردم تعدادی از رزمندگان از جمله برادر آهنی مجروح شده بودند . من به برادر آهنی گفتم: من برگردم تا شما را به پشت جبهه برسانم ولی اوقبول نکرد و گفت: شما جلو بروید کسی هم به کمک شما خواهد آمد . وقتی داشتم جلو می رفتم ، دیدم ، چند قدم آنطرف تر سعیدا... مجروح شده و بر زمین افتاده است. من فرصتی نداشتم بالای سرش بروم و بعداً متوجه شدم که سعیدا... در همانجا به شهادت رسیده بود. خاطرات بعد از مجروحیت موضوع خاطرات بعد از مجروحيت راوی سلمه خسروی متن کامل خاطره
زمانی که سعیدا... مجروح و دستش را گچ گرفته بودند یک ماه استراحت به او داده بودند. او شبانه روز ناله می کرد. وقتی می گفتم: مادر دستت درد می کند می گفت: نه مادر من نمی توانم حقوق بگیرم و در خانه بشینم و این قضیه مرا رنج می دهد. و بعد از ان با دست شکسته می رفت و به بچه ها آموزش می داد بدون موضوع موضوع بدون موضوع راوی علیجان اصالتی متن کامل خاطره
در عملیات رمضان قبل از اینکه به میدان مین برسیم برادری سرش را بلند کرده بود و داشت نگاه می کرد. عراقی ها از کدام طرف می آیند برادر سعید ا... به او گفت: برادر سرت را بلند نکن ممکن است تیر بخورد او در جواب گفت: من دیگر هرگز سرم را بلند نخواهم کرد. در همین هنگام تیری بر پیشانیش خورد او نقش بر زمین شد و وقتی که داشت جان می داد من تازه معنی حرفش را که هرگز سرم را بلند نخواهم کرد فهمیدم. عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی محمد قائمی متن کامل خاطره
زمانی که سعید ا... مسئول تربیت بدنی سپاه بیرجند بود ، هر وقت فرماندهی سپاه آقای رحیمی از او می خواست که اسامی افرادی را که می خواهند به جبهه اعزام شوند به او بدهد ، او در اول لیست اسم خودش را می نوشت ولی آقای رحیمی قبول نمیکرد و میگفت : لیستی که در آن اسم شما باشد قابل قبول نیست چون به وجود شما بیشتر نیاز هست . خواب و رویای شهید موضوع خواب و روياي شهيد راوی جواد رضا قائمی متن کامل خاطره
پس از آنکه برادرم سعید ا...مجروح شده بود ، به او مرخصی داده بودند و او به خانه آمده بود . برادرهای دیگرم هیچکدام درآن موقع در روستا نبودند . یکی در مشهد طلبه بود و دیگری در جبهه تنها کسی که از او می کرد م بودم . شبی دیدم سعید ا... در خواب فریاد می کشد ، مثل کسی که بغضش گرفته باشد . رفتم واو را صدا زدم . او از خواب بیدار شد . گفتم : چه شده است ؟ گفت : خوب شد از خواب بیدارم کردی . گفتم : مگر چه شده است ؟ گفت : داشتم خواب می دیدم که در منطقه بستان مشغول دفاع هستیم تا دشمن داخل شهر نشود و تعداد پاسدارهایی که آنجا بودیم تعدادمان انگشت شمار بود و در هر خیابان چند نفر بیشتر نبودیم . من ناگهان در محاصرة عراقیها قرار گرفتم و عرصه چنان تنگ شده بود که چند قدمی بیشتر با عراقیها فاصله نداشتیم . من چون دیدم اسیر عراقصها می شوم ، لباس سپاه را در می آوردم که عراقیها متوجه شغلم نشوند و مرا کمتر اذیت کنند و در این هین شما مرا از خواب بیدار کردی. حمایت از حق و توصیه به ان موضوع حمايت از حق و توصيه به ان راوی سلمه خسروی متن کامل خاطره
روزی پسر کوچکم به خانه آمد و داشت گریه می کرد پرسیدم چه شده است ؟ گفت : چند نفری جلو ام را گرفتند و مرا اذیت کردند . سعید ا... فردای آن روز رفته بود و با ان افرادی که برادرش را اذیت کرده بودند دعوا کرده بود و آنها را تنبیه کرده بود . دقت در حلال و حرام موضوع دقت در حلال و حرام راوی شیر علی رمضانی متن کامل خاطره
یک روز با چند نفر از دوستان وارد اتاق کار سعید ا... قائمی شدیم . چند میز و صندلی خالی داخل اتاق بود ولی ایشان در گوشه اتاق موکت پهن کرده بود و روی زمین کارهای اجرائی و ماموریتی خویش را انجام می داد و ما از این تعجب کردیم و وقتی علت را پرسیدیم او دو جواب گفت : می ترسم هوای نفس بر من غلبه کند و خوی ریاست طلبی بر من تاثیر بگذارد و غافل از این شوم که در چه مکان مقدس خدمت می کنم . توکل به خداوند موضوع توکل به خداوند راوی جواد رضا قائمی متن کامل خاطره
بعد از انقلاب زمانی که می خواست شورای محل روستا تعین شود شبی جلسه ای تشکیل شده بود و چند نفر برای انتخابات نامزد شده بودند و سعید ا... یک نفری را که آدمی درستی بود برای نامزد شدن معرفی کرده بود ولی افراد زیادی با او مخالفت کرده بودند ولی سعیدا... قاطعانه در مقابل انها ایستاده بود . و با آنها درگیر شده بود و با وجود اینکه عضو رسمی سپاه بود و همیشه مسلح بود اسلحه اش را مخفی می کرد تنا مردم فکر نکنند او می خواهداز زور استفاده کند و اوئ با منطق با مردم بحث و گفتگو می کرد . به هر حال آن شب بر اثر همین درگیریها جلسه به هم خرده بود . همان شب وقتی سعید ا... به خانه آمد ناراحت به نظر می رسید . مادرم گفت : سعیدا... این کارهخا را نکن ، کار دستت می دهند . او گفت : مادر من نه از تهدیدهای آنها می ترسم و نه از تهدید آنها می ترسم و تا بتوانم جلو اینها می ایستم و بعد اسلحه اش را از کمرش بیرون کشید و گفت: اول امام زمان (عج) حامی من است و اگر نیاز بود از این اسلحه استفاده می کنم منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=162489