غلامحسين فتحی گوش | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | ، مشهد ، خراسان رضوی |
شهادت | ۱۳۶۲/۰۵/۲۸ ، شرق دجله |
محل دفن | خواجه ربیع |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | پدر: غلامحسین |
خاطرات
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
خواهر جان این پیراهن مرا بشور دیگراین آخرین پیراهنی است که از من می شوری . در آن زمان من بچه بودم عقلم نمی کشید که اوچه می گوید اما حالا می فهمم که او از شهادت خودش اطلاع داشته است .
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
آن طوری که من شنیدم آقای فتحی در استان آذربایجان غربی در منطقه ای به نام سلماس مستقر بود ودر آن زمان منطقه ای را می خواستند پاکسازی کنند . آنها عملیات را برای پاکسازی منطقه شروع می کنند غلامحسین در آن عملیات آرپی جی زن بوده است او برای شلیک آرپی جی به هدف موردنظر ، از پشت خاکریز بلند می شود. که ناگهان تیر دشمن به سینه اش اصابت می کند و در همانجا به فیض عظیم شهادت نائل می شود.
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
یک هفته قبل از شهادت برادرم یک شب خواب دیدم که یک جعبه پر از قرآن به خانه ما آورده است . از او پرسیدم : برادر این قرآنها را برای چه آورده ای ؟ گفت : برای دوره ی قرآن آورده ام . در عالم خواب دیدم که رحلها دور تا دور خانه چیده شد و قرآنها خیلی قشنگ روی رحلها قرار گرفتند گفتم: غلامحسین نگاه کن این قرآنها خود به خود چیده شدند گفت: بله هروقت دوره ی قرآن باشد خدا هم خودش کمک می کند . طولی نکشید که بعد از یک هفته خبر شهادت برادرم را آوردند.
توصیه های شهید
موضوع توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
آخرین دیدارمان وقتی بود که برای بدرقه اش به راه آهن رفته بودیم مادر و برادرم برایش مقداری خوراکی و آجیل گرفته بودند تا در بین راه از آنها استفاده کند ولی ایشان همه خوراکیهایی را که برایش گرفته بودند بین همه فامیل تقسیم کرد و به آنها گفت : دلم نمی آید که اینها را تنها بخورم اینها را بخورید و به یادم باشید و برایم دعا کنید .
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
وقتی که کوچک بود مریضی سختی گرفت شب و روز گریه می کرد و او را به مدت یک ماه به بیمارستان بردیم و بستری نمودیم . خیلی ازاین موضوع ناراحت بودم و کارم شده بود گریه کردن یک شب خواب دیدم دو تا پسر آمدند درب خانه و هرکاری کردم به داخل نیامدند و دم درب حیاط ایستادند و گفتند : ما بچه ات را شفا دادیم دیگر برای سلامتی اوگریه نکن ، که ما از ناراحتی شما ناراحت می شویم. بعد از مدت کوتاهی فرزندم خوب شد تا اینکه خدا خواست و او شهید شد.
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
دفعه آخری که می خواست به جبهه برود گفت : مادرجان برایم دعا کن تا شهید شوم . به او گفتم : مادر جان من چطور دلم می آید که برایت دعا کنم تا شهید شوی . آخر آنقدر اصرار کرد که گفتم : حالاکه می خواهی من برایت دعا می کنم تا شهید شوی برو تا به آرزویت برسی رفت و بعد از مدتی به فیض شهادت نائل شد .
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
بعد از عملیات خیبر که آمد بچه ها به دنبال من آمدند و گفتند: مادر بیا ، برادرمان از جبهه آمده است . وقتی به خانه رفتم متوجه شدم که اواز ناحیه ی پا احساس درد می کند . او پاهایش را ماساژ می داد به اوگفتم : مادر جان شلوارت را بالاکن تا ببینم پایت چه شده است گفت : مادر جان چیزی نیست ، یک ترکش کوچکی خورده ام خودش خوب می شود. زخم پایش را به من نشان داد و با همان پای مجروح دوباره به جبهه رفت و شهید شد.
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
یک دفعه که می خواستیم به خانه برویم سوار اتوبوس شدیم . داخل اتوبوس یکی از برادران مهاجر بود که با ما پرخاشگری نمود. من ناراحت شدم و تا خواستم او را بزنم غلامحسین مچ دستم را گرفت و گفت: چکار می کنی ؟ ای بابا این مهاجر است . کسی را اینجا ندارد و ضعیف است من هم با شما هستم و شما پشتت به من گرم است وشما می توانید او را به راحتی بزنید . واگر او را بزنید هنر کرده ای ؟ شما اگر از او گذشتی هنر کرده ای واگر کسی قوی تر از خودت به تو زور گفت و تو در برابر او ایستادی مردانگی کرده ای . از این کار خودم شرمنده شدم و نشستم.
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
وقتی که غلامحسین به جبهه رفته بود یک روز صبح پسرم از مدرسه جا مانده بود برای همین خودم او را به مدرسه برده بودم وقتی به خانه آمدم یکی از همسایه ها گفت : یک آقایی با موتور آمد در خانه ی شما نمی دانم چه کار داشت از من پرسید : اینجا منزل فتحی است .گفتم : بله نگران شدم ، از اینکه خدای نکرده برای غلامحسین اتفاقی افتاده باشد . همسایه ها به خانه آمدند و مرا دلداری دادند که ان شاءالله غلامحسین به سلامتی برمی گردد و هیچ طوری نشده است . هنگام نهار شد و من همچنان در حول و هراس بودم یکی از خانم های همسایه غلامحسین را می بیند که به طرف خانه می آید سریع خود را در حالی که لقمه به دهان داشت به خانه ی ما رساند و گفت : مژدگانی مرا بدهید آقای فتحی دارد می آید . باورم نمی شد باورم نمی شد ، ناگهان دیدم غلامحسین به خانه آمد وبا همسایه ها احوالپرسی کرد وچون فهیمد همسایه به من خوش خبری داده تا مژدگانی بگیرد به او پانصد تومان مژدگانی داد . غلامحسین وارد اتاق شد و گفت: قضیه چیه ؟ گفتم : فکر کردم شما شهید شده ای گفت : به به ، شما اینقدر روحیه ات را ضعیف کرده ای که همسایه ها باید بیایند و به شما روحیه بدهند . شما همسر یک رزمنده هستید اگر خبر شهادت مرا بیاورند نباید روحیه ات را از دست بدهی بلکه باید قوی باشی وخوشحال از اینکه من در راه خدا به شهادت رسیده ام . شما باید صبور باشی چرا که شهادت مایه ی افتخار است من هم آرزو دارم که به شهادت برسم .
توصیه های شهید
موضوع : توصيه هاي شهيد
راوی متن کامل خاطره
سال 65 مریض بودم و قرار بود تحت عمل جراحی قرار بگیرم از این قضیه ناراحت بودم برای زیارت به حرم رفتم. شب خواب دیدم پدر و مادر غلامحسین در خانه ی ما هستند وقتی آنها می خواستند بروند تا سر میلان با آنها رفتیم . در حال برگشتن بودم که دیدم پارچه ای روی کوچه را پوشیده وهمه جای آن چراغانی است به خانه که رسیدم دیدم غلامحسین با لباسهای بسیجی گوشه ی حیاط نشسته است . سلام کردم یادم نبود او شهید شده است فکر می کردم جبهه بوده است و حالابرگشته است . گفتم: شما الان آمدید گفت : بله الان آمدم . گفتم : به خانه برویم راستی پدر و مادرت هم اینجا هستند . گفت : دیدم با ماشین رفتند . گفتم : شما دیدی با آنها رفتند گفت : بله گفتم : پس چرا چیزی نگفتی ؟ گفت : می خواستم تا با هم به جایی برویم . باهم به راه افتادیم و از کوچه ی تاریک که چراغانی شده بود به جایی رفتیم که روز بود . در حالی که همه جا شب بود ولی آنجا مانند روز روشن بود . راه باریکی را دیدم یک طرف آن دیوار بود و طرف دیگر آن پرتگاه بود . به طوری که به سختی می شد از آنجا رد شد . غلامحسین را دیدم که از آن راه سخت و دشوار می رود . به او گفتم : من نمی توانم بیایم ، پرت می شوم راهش خیلی باریک است . غلامحسین گفت : بیا ، نمی افتی .و بعد خودش از جلو رفت و مواظب من بود تا از آن راه باریک آهسته آهسته رد شدم. وقتی از آن راه رد شدم به غلامحسین گفتم : خدا می داند من چقدر ترسیدم این چه راهی بود که مرا آوردی ؟ گفت : این راه سخت نبود تو می ترسیدی حالادیدی ترس نداشت . بعد از راه پله ای که در آن طرف قرار داشت به پایین رفتیم . وارد سالن غذاخوری شدیم گفت : بیا همین جا غذا بخوریم . در حالی که همه جا شب بود آنجا همانند روز روشن بود . در حال غذا خوردن بودیم که از خواب بیدار شدم . وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم : حتماً زیر عمل جراحی می میرم ، امیدم قطع شده بود وقتی خوابم را برای خواهرم تعریف کردم گفت انشاءا… از خطر می گذری و خوب می شوی همین طور هم شد. [۱]