کد شهید: 6533770
نام : محمدحسین
نام خانوادگی : محمودیان
نام پدر : محمد
محل تولد : طبس
تاریخ شهادت : 1365/02/28
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : شهدا
خاطرات
لحظه و نحوه شهادت
راوی حسن فلاح نیا
شهید بهشتی مشهد در مورخه 65/2/12 از مرکز تربیت معلم به اتفاق جمعی از دانشجویان و همچنین عده ای از مدرسین و سرپرستان خوابگاه عازم جبهه های حق علیه باطل شدیم. خاطره ای که الان مشغول نگارش آن هستم مربوط می شود به دوست عزیز و هم کلاس خوبم محمد حسین محمودیان از شهرستان طبس که به گفته خودش در کودکی به دلیل زلزله پدر و مادرش را از دست داده بود. وقتی از او پرسیدم تو دیگر چرا می خواهی عازم جبهه شوی تو که هنوز تازه از جبهه برگشته ای و هنوز آثار مجروحیت را بر تن داری و کاملا بهبود نیافته ای (نامبرده به سرش ترکش خورده بود و پزشکان ترکش را از نزدیکی ناحیه قشری مغزش بیرون کشیده بودند) وی می گفت من آرزوی شهادت دارم و دوست دارم در راه خدا و دفاع از اسلام شهید شوم. اما دلم برای خواهرم می سوزد این امای او جگرم را سوزاند و به قلبم آتش زد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد وی ادامه داد بعد از زلزله طبس پدر و مادرم در آن حادثه جان باختند و خواهرم از سنین خردسالی مرا بزرگ کرده و مانند مادر زحمات بسیار زیادی برایم کشید و هنوز تنوانسته ام گوشه ای از زحمات او را پاسخگو باشم. شاید یکی از دلایل من در رفتن به جبهه همین شهید عزیز بود ، باوجود اینکه تازه از جبهه برگشته بود و هنوز در تنش ترکش داشت با وجود اینکه نسبت به خواهرش احساس دین می کرد اما باز دفاع از اسلام و میهن اسلامی را بالاتر می دید او به این جهان تعلق نداشت و موجودی آسمانی بود وکه گویی خود این را درک کرده بود . در مراسم عبادی که در مرکز تربیت معلم برگذار می شد فعالانه شرکت می کرد در دعاهای توسل و کمیل چه با سوز و گداز اشک می ریخت و در گوشه ای تنها می نشست و با خدای خود خلوت می کرد ابتدا به فکر غذای روح بود پس از آن به جسم می رسید برخلاف بعضیها قبل از نماز جماعت برای غذا صف می کشیدند تا زودتر شکم را سیر کنند او به دنبال تعالی روح بود و ابتدا در نماز جماعت شرکت می کرد . به هر حال توفیق به این حقیر گردید که در معیت ایشان و دوستان دیگر عازم جبهه شویم ما ابتدا مشهد را به مقصد تهران ترک کردیم در تهران فرصتی پیش آمد تا به بهشت زهراء برویم و عبور شهدا را زیارت کنیم پس از زیارت عبور شهدا با تشییع شهیدی مواجه شدیم که تعداد اندکی جزء تشییع کنندگان بودند. این عزیز شهید محمودیان ناگهان به فکر فرو رفت و گفت دوست دارم اگر لایق شهادت بودم جنازه ام تکه تکه شود و به طبس برنگردم . به او گفتم چرا ؟ گفت این شهید که پدر و مادر دارد این طور از جنازه اش استقبال می شود من که پدر و مادر ندارم اگر شهید شوم و تشییع جنازه ام با شکوه نشود دشمن شاد می شود و من دوست ندارم منافقین و افراد ضد انقلاب برای لحظه ای شاد شوند . بعد از تهران عازم غرب کشور شدیم مقر ما ابتدا در مهاباد بود و چند روزی در آن پادگان مشغول آموزش دیدن بودیم این عزیز فرد شجاعی بود هنگامی که می گفتند چند نفر آرپیچی زن می خواهیم او نفر اولی بود که بلند می شد اصولا در همه کارها پیش قدم بود شبها هنگامی که دیگران خواب بودند این شهید عزیز و عده ای دیگر در مسجد پادگان مشغول نماز شب بودند. بعد از چند روز که در مهاباد بودیم دشمن از سه محور شرهانی - پیچ انگیز و حاج عمران اقدام به تک کرده بود که نیروهای مستقر از خط مقدم مردانه مقابل آنها ایستادگی کرده بودند و بلافاصله بسیج شدیم و باتجهیزات کامل سوار بر اتوبوسها به طرف پیرانشهر حرکت کردیم به محض اینکه به پیرانشهر رسیدیم استراحت کوتاهی کردیم پس از آن اعلام شد که به طرف خط مقدم باید حرکت کنیم که شهر حاج عمران بود. هوا کم کم تاریک شد و به دستور فرمانده آن مقر باید بلافاصله به طرف خط حرکت می کردیم اما راننده که از مسائل خط اطلاعی نداشت می گفت فردا صبح زود این نیروها را می رسانم چون الان هوا تاریک است و جاده پیچ در پیچ و کوهستانی است و زیر دید دشمن قرار دارد و مشکل است چراغ خاموش کنم و مسؤلیت جان اینها را قبول نمی کنم به هر حال هر طوری بود راننده توجیه شد که این نیروها باید شب را خط باشند و بعدا متوجه شدیم از اصرار آن فرمانده آن سپاه چه حکمتی داشته است . به هر حال به هر سختی و جان کندنی که بود از مسیری خطرناک با دیدی کم به طرف خط حرکت نمودیم در اثر غفلت راننده نزدیک بود به دره سقوط کنیم که خوشبختانه به سلامت به مقصد رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و چند کیلومتر از راه را پیاده طی کردیم چون غروب به خط مقدم رسیدیم بنابراین در تاریکی محض هیچ شناختی از منطقه نداشتیم در تاریکی به فاصله یک کیلومتر از هم پشت خاکریز قرار گرفتیم ساعتی بعد توپخانه عراق شروع به کار کرد . ناگهان با صدای صوت خمپاره همه درازکش روی زمین خوابیدیم خمپاره بر سمت راست ما بر زمین خوردو خوشبختانه به کسی آسیب نرسید هنوز تازه از زمین بلند شدیم که دوباره صدای صوت خمپاره دیگری را شنیدیم که باز با واکنش به موقع به خیر گذشت. در نزدیکی ما سنگری بود که سقف داشت ناگهان تصمیم گرفتیم خودمان را به آن سنگر برسانیم خمپاره بعدی درست به جایی اضابت کرد که تا چند لحظه قبل ما در آن جا حضور داشتیم یکی از بچه ها که تجربه بیشتری داشت گفت از قرار معلوم امشب می خواهند حمله کنند . قریب به یک عراق با توپخانه اش منطقه را می کوبید بعد از آن صدای توپخانه قطع شد و نیروهایش پیش روی کردند و تیر بارها به کار افتاد خوشبختانه از نظر سوق الجیشی ما در ارتفاعات قرار داشتیم و آنها مجبور بودند از پایین قله به طرف بالا بیایند . در حدود 3 نفر از نیروهای خودی در بالای قله قرار داشتند که با توجه به ادامه درگیری مهمات آنها رو به اتمام بود در این لحظه فرمانده دستور داد که مهمات مورد نیاز را به قله برسانیم هوا کاملاً تاریک بود و ما چون شب هنگام به خط رسیده بودیم نمی دانستیم راه رسیدن به قله از کدام طرف است و فرمانده با دست اشاره کرد از این طرف بروید اما چون تاریکی محض بود پیدا کردن راه برایمان مشکل بود چراغ قوه هم در دسترس نبود که حتی جلوی پایمان را ببینیم مانده بودیم که چکار کنیم که در این لحظه منطقه مثل روز روشن شد آری دشمن به جهت دید بیشتر اقدام به زدن منور کرد که با این کار راه جهت رفتن به قله روشن شد و ما سریعاً جعبه های نارنجک را به دوش گرفته به طرف قله حرکت کردیم وقتی به قله رسیدیم خشابها خالی شده بود و مهماتی باقی نمانده بود . سریعا با سر نیزه شروع به باز کردن جعبه های نارنجک کردیم که در این لحظه باز شهید محمودیان تند تند ضامن نارنجکها را می کشید و به آن ظرف قله پرت می کرد چند نفر دیگر هم سریع اسلحه های خالی را خشابگذاری نموده و آماده تیر اندازی می کردند شهید ذبیحی فر چون دید پشت تیر بار خالی شده است و تیر بارچی آن به شهادت رسیده است پشت تیر بار قرار گرفته و دشمن را به رگبار بست و چون دفعه اول بود که به جبهه آمده بودم قدری ترسیده بودم اما با دیدن شهامت و شجاعت این 2 شهید که تجربه قبلی داشتند قدری قوت قلب پیدا کردم و در دل آنها را تحسین می کردم . درگیری تا نزدیکی صبح ادامه داشت و عراق با همه آتش سنگینی که بر روی منطقه ریخت نتوانست کاری از پیش ببرد صبح زود هواپیماهای شناسائیش جهت عکسبرداری بر بالای سر ما دور میزد که با شلیک به موقع موشک فرار را برقرار ترجیح داد اگر چه در آن شب تعدادی شهید و مجروح تقدیم انقلاب نمودیم اما دشمن موفق نشد قله را تصرف کند. اهمیت این قله به حدی بود که فرماندهان می گفتند اگر عراق موفق می شد قله را تصرف کند شهر پیرانشهر زیر آتش توپخانه دشمن قرار می گرفت. باروشن شدن هوا دیدیم جنازه های دشمن تا نزدیکی قله رسیده بود اما به دلیل پایمردی و رشادتی که رزمندگان اسلام به خرج دادند و همچنین رسیدن به موقع نیروهای کمکی و مهمات دشمن ناکام ماند و ما خوشحال بودیم که توانستیم جلوی دشمن را سد کنیم با روشن شدن هوا مواضع روشن شد و ما مجدداً سازماندهی شدیم . محل استقرار ما کانالی بود که بعدا به کانال مرگ معروف شد دشمن که از شکست مزبوحانه خود خشمگین شده بود دیوانه وار و دیوانه وار منطقه را می کوبید البته چون مهمات زیادی داشت وجب به وجب می کوبید به امید اینکه بتواند تلفات بگیرد ساعتی چند گلوله باران ادامه داشت تا اینکه خودشان خسته شدند هر جارا که نگاه می کردی چاله ای چاله ای حفر شده بود که اثر گلوله باران دشمن بود و این اوج عصبانیت آنها را نشان می داد. برای چند ساعت منطقه آرام شده بود هنگام نهار شد غذا را آودند اما کو اشتها برای خوردن . برای خوردن غذا به دیدن جنازه های عراقی و خون حالم را دگرگون کرده بود در هنگام فشار گرسنگی ترجیح می دادم بیسکویت موزی بخورم . چون در منطقه کمبود آب بود و اصولا آب فقط برای شرب وجود داشت ، قیافه ای خاک آلود و سیاه شده عجب تماشاعی بود . هنگام ظهر چون آفتاب مستقیم بر سرمان می تابید برای ساعاتی به سنگر سر پوشیده پناه بردیم و دوباره عصر به محل کانال برگشتیم در درون کانال ترتیب قرار گرفتن ما به این نحو بود که ابتدا طلبه جوانی به نام حجةالاسلام علیزاده پسر امام جمعه فردوس بعد از آن شهید ذبیحی فر و شهید محمودیان و سپس من قرار داشتیم پشت سر من یکی دیگر از دوستان به فاصله یک متر از هم در کانال قرار گرفتیم چون هوا کم کم داشت تاریک می شد شام را هنگام غروب آوردند که کنسرو گوشت بود اما م چون باز اشتهایی نداشتم لب به غذا نزدم و آنرا لب کانال گذاشتم کنار اسلحه ام چون همگی خسته بودیم زود به خواب رفتیم نیمه های شب با صدای سوت خمپاره علی رقم خستگی بیش از حد بیدار شدم و این صداها قطع نمی شد ناگهان احساس کردم پشتم داغ شد و صدای انفجار شدیدی به گوش رسید به نفر پشت سرم گفتم فکرمن ترکش خوردم گفت اگر می توانی سینه خیز بیا عقب بعد او باشاره به من گفت چیزی نیست فکر کردی چیزی شده است گلوله باران ادامه داشت صبح که از خواب بیدار شدم اثری از دوستانمان محمودیان و ذبیحی فر نبود و پتوهای آنها تکه تکه شده بود روی اسلحه قطعات گوشت ریز قرار داشت ابتدا به دوستم گفتم خمپاره به کنسروها خورده است غافل از اینکه آنها ذرات گوشت تن عزیزانمان شهید محمودیان و شهید ذبیحی فر بود. منطقه را جستجو کردیم از دور تکه ای از بدن مشاهده می شد ابتدا فکر کردیم ممکن است گوسفندی باشد که توسط ترکش خمپاره از دست رفته باشد هنگامی که جلو رفتیم با نیم تنه شهید محمودیان مواجه شدیم که هر دو پایش قطع شده بود و همانطور که خودش از خدا خواسته بود بدنش تکه تکه شده بود هر چه جستجو کردیم اثری از شهید ذبحی فر نیافتیم بعدا فهمیدیم که خمپاره در درون کانال بر روی این شهید عزیز خورده و آن را پودر کرده بود و قطعات گوشت در درون سنگر روی اسلحه ها و کلاههای ایمنی مربوط به این شهید بود و نفر دوم که شهید محمودیان بود هم از درون کانال در اثر موج انفجار چندین متر آن طرفتر پرت شده بود . به هر حال جنازه او را تحویل مسؤلین مربوطه جهت تخلیه به مشهد دادیم و باز همانجا بی اختیار اشک از چشمانمان جاری شد . همانجا به یاد صحبتهای وی در بهشت زهرای تهران افتادم که می گفت دوست دارم اگر شهید شدم جنازه ام تکه تکه شود یا اینکه گفته بود من دوست دارم به شهادت برسم اما دلم برای خواهرم می سوزد آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برایم باقی نماند در هر حال آنها لیاقت داشتند و رفتند و ما ماندیم آنها به آرزویشان رسیدند و به سوی معبود پر کشیدند چند روز دیگر در خط ماندیم و دشمن نتوانست قله را فتح کند و بعد نیروهای جدید آمدند و ما خط را تحویل آنها دادیم و دوباره به پیرانشهر و مهاباد برگشتیم. در پادگان مهاباد از بلندگوی پادگان شعر کجائید ای شهیدان خدا پخش می شد بی اختیار دوباره همگی سر بر آغوش هم گذاشته گریستیم آخر هنگام رفتن دوستانی باما بودند که دیگر هرگز به این جهان خاکی باز نگشتند. ما بعد از تمام شدن دوره ماموریت تمام دوستان تربیت معلم به شهرستان این شهیدان عزیز رفتیم و از خانواده های آنان دلجویی به عمل آوردیم و با شهیدان عهد کردیم تا زنده هستیم نگذاریم سنگرهای آنان خالی بماند.
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18907