کد شهید: 6012145 تاریخ تولد : نام : محمدحسن محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : مختاریترشیزی تاریخ شهادت : 1360/09/08 نام پدر : علیاکبر مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : دانش آموز یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : باغمزار خاطرات عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی متن کامل خاطره
هر سال در ماه مبارک رمضانها براى خودمان دوره قرآن داشتیم در شب آخر که قرآن را ختم کردیم قل هو اللَّه احد به برادرم افتاد به او گفتم که شما آرزویتان برآورده مىشود و انشاء اللَّه تا سال آینده ازدواج خواهى کرد گفت: مگر تمام آرزوهاى جوانان ازدواج است پرسیدم پس آرزوى شما چیست؟ گفت من آرزویم شهادت است و طولى نکشید که ایشان به جبهه رفت و به شهادت رسید. خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد راوی متن کامل خاطره
بعد از فوت مادرمان فقط پدرم و حسن و برادر کوچکترم در خانه پدرى ام زندگى مىکردندکه دو برادرم در یک اتاق مىخوابیدند در یکى از شبها که حسن به جبهه رفته بود خواب دیدم که در همالن اتاق دو کبوتر سفید هستند زمانى که در را باز کردم یکى از کبوترها پرواز کرد هر چه سعى کردم او را بگیرم نتوانستم هر چه دنبالش دویدم تلاشم بى ثمر ماند و آن کبوتر سفید از نظرم پنهان گشت صبح که از خواب بیئار شدم قضیه را براى یکى از همسایگان مان تعریف کردم او گفت آیا کبوترى که پرواز کرد سالم بود؟ گفتم بله گفت حتماً برادرت حسن خواهد آمد پس از گذشت مدتى خبر شهادت برادرم حسن را آوردند و بعداً متوجه شدم تاریخ شهادت برادرم با تاریخ خوابى که دیدم یکى بوده است. روزه موضوع روزه راوی متن کامل خاطره
برادرم عزیزم حسن تقریباً 8 سال بیشتر سن نداشت که درماه مبارک رمضان تمامى روزه هایش را گرفته بود زمانى که پدرم هدیهاى به عنوان اولین سال که روزه گرفته به ایشان داد او قبول نکرد و گفت این روزه گرفتن من تنها وظیفه است که مىبایست انجام مىدادم. عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی متن کامل خاطره
زمانى که برادرم حسن دفترچه نمرات اعزام به خدمت گرفت تاریخ شروع خدمتش براى پنج دى ماه بعدخورده بود اما ایشان از شوقى که براى رفتن به جبهه داشت مىخواست زودتر برود. مادرم علاقه زیادى به او داشت و به او مىگفت تو که تاریخ اعزامت پنج شش ماه دیگر است صبر کن همان موقع برو اما او مىگفت: مادر جان این یک وظیفه سرعى است و امام گفته است و باید زودتر بروم. تا اینکه موفق شد از طریق بسیج به جبهه اعزام شود و در منطقه بستان در همان بار اول که به منطقه رفته بود به درجه رفیع شهادت نائل گردد. دستگیری از ضعیفان موضوع دستگيري از ضعيفان راوی متن کامل خاطره
زمستان بود و ما به محلهاى رفته بودیم که مقدارى وسایل بین مردم فقیر تقسیم کنیم در حین تقسیم متوجه شدیم که دو بسته ماکارونى کم است با رد پاییکه آنجا مانده بود متوجه شدیم کار بچهاى ده دوازده ساله است خواستم بروم و آن دو بسته را پس بگیرم اما حسن گفت: نمىخواهد برودى کسى که این دو بسته را برداشته حتماً احتیاج داشته و گرنه بر نمىداشت و ثانیاً برویم چه بگوئیم و یقه یک بچه را بگیریم؟! منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18937