کد شهید: 6415247
نام : محمدرضا
نام خانوادگی : مهدیزادهطوسی
نام پدر : محمدمهدی
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1364/03/22
مکان شهادت : شط علی
تحصیلات : نامشخص
یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : مسئول واحد
گلزار : بهشترضا
خاطرات
- موضوع: خاطرات بعد از مجروحیت
یک روز پدر خانمم آمد و گفت: محمد رضا مجروح شده و در تهران بستری می باشد. به من گفت: رضا گفته است از ناحیه پا مجروح شده است به مادرم گفتم: جهت وام گرفتن می خواهم به تهران بروم وچند روز دیگر بر می گردم. بالا خره راه افتادم و به تهران رفتم و رضا را که در بیمارستان نجمیه بستری بود پیداکردم وقتی رسیدم او را آماده کرده بودند که به اتاق عمل ببرند از قضا داخل آن اتاق دونفر به نام رضا بود. که هردو باهم به فرودگاه مهرآباد بردند و با هواپیما به مشهد انتقال دادند من هم با اتوبوس سریع خود را به مشهد رسانده و رضا را به خانه بردم. راوی محمد مهدیزاده طوسی
عشق شهادت
کلثوم درودگری
یک روز محمد رضا به من گفت : راضیه خانم دعاکن که من به شهادت برسم گفتم به یک شرط برایت دعا می کنم که از خداوند بخواهی از این دنیا با هم هجرت کنیم اگر قرار است شهید بشوی دو نفری با هم شهادت برسیم .آقا رضا قبول کردند یک سری وقتی به جبهه رفته بود در یکی از عملیاتها پایش روی مین رفته و دو انگشت آن قطع شده بود وقتی از جبهه برگشته گفت: من حرفم را پس گرفتم : پرسید :چرا ؟ گفت: چون شما حامله شده ای به این وسیله خدا راه من و تو را از هم جدا کرده است و خداوند فرموده است که در یک دل عشق به دو نفر نمی گنجد باید شما زندگی دنیا را انتخاب کنی و من هم شهادت را گفتم : اشکالی ندارد .
- موضوع: عشق شهادت
شب چهارشنبه ای به اتفاق محمد رضا و همسرش جهت خواندن دعای توسل به حرم مطهر امام رضا (ع) مشرف شدیم وقتی وارد حرم امام رضا (ع)شدیم محمد رضا با عصایش جلوی من را گرفت و گفت مادر بایست کارت دارم . بعد که ایستادیم گفت تو را به این امام رضا (ع) قسم می دهم از من دل بکن و از من بگذر تا شهید شوم . گفتم : نه مادرجان امیدوارم هیچ کس آرزوی شهادت به دلش نماند و هر کس این آرزو ره دارد به آن دست پیدا کند . اما شما هر وقت مثل آیت الله دستغیب پیر شد اشکالی ندارد شهید شوی وقتی این حرف را گفتم خیلی خوشحال شد و رو به گنبد امام رضا (ع) کرده و گفت آقا امام رضا (ع) شنیدی که مادرم رضایت داد. با شنیدن این حرف من عصا زنان تند تند رفت تا به همسرش رسید و گفت مادرم در مقابل گنبد و بارگاه امام رضا (ع)رضایت داد که من شهید بشوم . من به رضا گفتم من نگفتم که همین الان شهید شوی بلکه گفتم : هر وقت به سن آیت الله دستغیب رسید خداوند شهادت را نصیب شما کند. راوی لیلا صمدی
- موضوع: حالات معنوی قبل از شهادت
یک روز محمدرضا مهدی زادة طوسی از اهواز بامن تماس گرفتند و گفتند : به اتفاق مهدی بارو حسین داور دوست بسمت اهواز حرکت کنید ما بلافاصله با ما شین حرکت کنید ما بلا فاصله با ماشین حرکت کرده و از طریق تبریز به اهواز رفتیم یادم می آید 36ساعت توی راه بودیم تا به اهواز رسیدیم وقتی به اهواز رسیدیم چون منزل خواهرم اهواز بود برادران داوردوست و مهدی یار گفتند شما شب را به منزل خواهرت برو و استراحت کن ما فردا به دنبال شما می آییم فردا ی آن شب هر چه منتظر ماندم دیدم دنبالم نیامدند پس فردایش که آمدند گفتند : آقای مهدی زاده گفته است شما چند روزی استراحت کنید برادر مهدی زاده طوسی و بهاری و مهدی یار سوار قایق شده و توی آب به دنبال مینی می گشتند که مربوط به تیپ 57 حضرت ابوالفضل (س) و داخل آب رها شده بود تا آن را پیدا کرده واز آب خارج سازند در همین هنگام خمپاره داخل آب اصابت می کند و یک ترکش کوچکی به گیچ گاه محمد رضا اصابت کرده و به شهادت می رسند بلافاصله پیکر مطهر مهدی زاده توسط آقای بهاری و مهدی یار به معراج شهداء منتقل می شود و از آنجا سراغ من می آیند از جایی که می دانستند من با محمد رضا خیلی صمیمی هستم نمی خواستند خبر شهادت را یک مرتبه به م ن اعلام کنند منزل خواهرم بودم که دیدم درب به صدا آمد وقتی رفتم در را باز کردم دیدم آقای بهاری و مهدی یار توی ماشین نشسته اند و از من خواستند که به اتفاق آنها بروم سوار ماشین شده و به اتفاق توی شهر دور می زدیم در هنگام دور زدن مرتب می دیدم آقای بهاری قرآن تلاوت می کند و اشک می ریزد . از ایشان سئوال کردم قضیه چیست ؟ بعد یادم آمد که هر وقت بهاری از مرخصی بر می گشت همسرش به او می گفت: تا مرخصی بعد باید یک سوره از قرآن را حفظ کنی .آن روزها هم داشت سوره واقعه را حفظ می کرد و به من گفت: دوست داری این سوره را از حفظ بخوانم و از آنجا به پادگان 92زرهی رفتیم آنجا هم یکی دو ساعت سکوت کرده و بعد لب به سخن گشودند و گفتند:این سوره را برای تازه ترین شهید تخریب می خوانیم من هم چون این سوره را از حفظ بودم به اتفاق می خواندیم تاآن روز سابقه نداشت که هنگام تلاوت قرآن آقای بهاری گریه کند وقتی با اصرار من روبه رو شدند گفتند :محمد رضا شهید شده است .وبا شنیدن این خبر مثل اینکه من شوکه شدم چند دقیقه ای نمی توانستم صحبت کنم چون هرگز باورم نمی شد که محمد رضا شهید شده است یواش یواش باورم شد که رضا شهید شده است ساعت 11 شب بود و ما هم شام نخورده بودیم رذفتیم داخل شهر تا شامی تهیه کنیم هرچه راه رفتیم بجز پیتزا چیز دیگری پیدا نکردیم .آقای بهاری رفت پیتزا سفارش داد و آمد کنار ما نشست بعد از چند دقیقه ای دیدیم چهار عدد پیتزا آوردند و جلو ما گذاشتند من گفتم چرا چهار عدد پیتزا آوردی ؟ ما که سه نفر هستیم او در جواب ما گفت: این آقا (بهاری ) گفته است چهار عدد پیتزا بیاور یک دفعه دیدم آقای بهاری به سرش زد و گفت: به خدا هنوز باورم نمیشه که محمد رضا شهید شده است. برای همین چهار عدد سفارش داده ام .بعد از طرف عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید اشتباه از طرف ما بوده است . راوی ن.م بیژنی
- موضوع: عشق شهادت
زمانی که با محمد رضا در جبهه رحمانیه خدمت می کردیم، یک روز زیر نخل ها با یکدیگر خلوت کرده و مشغول صحبت بودیم. رضا به من می گفت: نمی دانم چرا من به شهادت نمی رسم. من از این حرف رضا ناراحت شده و او را سرزنش کردم. رضا من را قسم داد و گفت: دعا کن شهید شوم. پرسیدم چرا باید تو شهید شوی؟ می گفت: فلانی وفلانی شهید شدند و من هنوز مانده ام. معلوم می شود که من مشکل دارم، برای همین خدا من را هنوز قبول نکرده است. حتی به من می گفت: شاید بخاطر اذیت هایی که شما را کرده ام از من راضی نشده ای که من مانده ام. راوی محمد مهدیزاده طوسی
- موضوع: امدادهای غیبی
محمد رضا خاطره ای را اینگونه برای من نقل می کرد: در منطقه ی عملیاتی داخل سنگر نشسته بودم و قرآن کوچکی هم داخل جیبم گذاشته بودم. از طرف دشمن تیر به طرف سنگر می آمد به محض اینکه تیرها به نزدیک جیبم که قرآن در آن بود می رسید تغییر مسیر پیدا می کرد و به من اصابت نمی کرد. راوی کلثوم درودگری
- موضوع: عشق شهادت
یک روز من، به آقای مهدی زاده که پایش در میدان مین قطع شده بود و جانباز بود، در حالی که داشتم وضو می گرفتم، خیلی جدی گفتم: شما که می خواهی بروی و ماندنی نیستی چرا به دنبال این هستی که پایت را عمل کنی و خودت را به زحمت بیاندازی. ایشان خیلی جدی تر از من گفت: خدا شاهد است که من هم همین را می گویم ولی دیگران اصرار بر این امر دارند. راوی کلثوم درودگری
- موضوع: آخرین وداع با خانواده
آخرین دفعه ای که محمدرضا به جبهه رفت، روز نهم ماه مبارک رمضان بود. هنگام نماز مغرب از گاراژ ایران پیما واقع در خیابان طبرسی حرکت کرد. هنگام خداحافظی فرا رسید و به من گفت: داداش من را حلال کنید. درست مانند کسی که دیگر امید برگشتن ندارد. حتی به خاطر این که هنگام خداحافظی از مادر خانمش گفته بود دیگر رضا را فکر نکند ببنید، من دعوایش کردم. گفتم: این چه طور خداحافظی کردن است. گفت: هر طور می خواهید حساب کنید ولی بدانید که این آخرین رفتن من است. ماه مبارک رمضان داشت به پایان می رسید از رضا هیچ گونه خبری نداشتیم. ترس و دلهره همه وجودمان را فرا گرفته بود روز عید فطر ساعت 8 صبح بود که داشتم استکان چای را می نوشیدم که درب خانه به صدا در آمد. وقتی درب را باز کردم یک برادر روحانی به اتفاق چند نفر از نیرو های جبهه پشت در ایستاده اند. با دیدن این صحنه فهمیدم که باید برای رضا مسأله ای پیش آمده باشد. گفتند: آقا رضا آمده است. گفتم: نه. گفتند: قرار بوده بیاید نیرو ها برگشتند. من به دنبال نیروها رفتم و به حاج آقا گفتم: تو را به خدا راستش را بگو ببینم چه خبر است. گفت: راستش ما فکر می کردیم شما از شهادت رضا خبر دارید به همین خاطر آمده بودیم که به شما تسلیتی عرض کنیم. راوی محمد مهدیزاده طوسی
- موضوع: آخرین وداع با خانواده
دفعه آخر که محمد رضا می خواست به جبهه برود. ماه مبارک رمضان بود.من رفتم دوکیلوسیب زمینی خریدم وبرایش آب پرکردم ومقداری ماست هم توی دستمال ریختم ونمک ونعناع هم به آن اضافه کردم. آقا رضا گفت: این دفعه هیچکدام ازشما بدرقه ام نیایید .خانمش بچه کوچک داشت وهنگام افطار هم نزدیک بود. گفتم: من می آیم. قبول نکرد. خودش تنهارفت.من خیلی ناراحت بودم و داشتم گریه می کردم که پسر بزرگم آمد و گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: رضا نگذاشت بدرقه اش بروم. به اتفاق ایشان رفتیم و چون هنگام نماز بود، فهمیدم او رفته نماز بخواند، چند دقیقه منتظر ما ندیم تا این که آمد و حرکت کردند و رفتند. راوی لیلا صمدی
- موضوع: خاطرات نحوه مجروحیت
ماه محرم بود که پسر بزرگم به خانه ما آمد و گفت: مامان میخواهم مغازه ای باز کنم، قرار شده 300 هزار تومان به من وام بدهند اما گفته اند حتما باید تهران بیایی و وام را در یافت کنی. گفتم: این دفعه دروغ نگویی. گفت: نه میخواهم بروم و وام بگیرم. لباسهای نو تنش کرده بود و ساکی هم دستش بود، خواست با من رو بوسی کنم که گفتم: چون موهای صورتت را خیلی کوتاه کردم که زودتر به من وام بدهند. پدر خانمش و برادرم خبر داشتند که محمدرضا مجروح شده و در تهران بستری است. من چون مدتی بود که از محمدرضا خبری نداشتم خیلی این طرف و آن طرف می رفتم تا از ایشان کسب خبر کنم. چندین بار به منزل برادرم رفتم تا دیدم ایشان هم ناراحت به نظر می رسد. وقتی سؤال می کردم که چرا ناراحت هستی؟ می گفت: چون می بینم که شما از رضا خبری نداری ناراحت هستم. شبی که رضا را به اتاق عمل برده بودند اینها خبر داشتند و تا صبح گریه میکرد،و مرتب با تهران تماس میگرفته اند. یک روز عروسم گفت: بیا به خانه محمدبهاری برویم،حتماً ایشان از رضا خبری دارد. وقتی به خانه بهاری رفتیم،دیدیم ایشان دم حیاط ایستاده است. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: محمد آقا شما این جا هستی و ما از رضا خبر نداریم. گفت: حتماً رضا مأموریت رفته است. گفتم: هرجا زنگ میزنم میگویند مأموریت است و جواب درستی نمیدهند. گفت: اتفاقاً من با رضا تماس گرفته ام. بیایید منزل من تلفن میزنم، چون مرا می شناسند جواب میدهند. محمد بهاری و مادرش می دانستند که رضا در بیمارستان بستری است. ما رفتیم و توی اتاق نشستیم و مادرش سر ما را به صحبت کردن گرم کرد و خودش به اتاق دیگری رفت و شماره تلفن رضا را که بیمارستان بود گرفته بود و به رضا هم گفته بود که مادر و همسرت اینجا هستند و خبر ندارند که شما مجروح شده ای. میخواهند با شما صحبت کنند. به رضا سفارش کرده بود که طوری صحبت کن که فکر کنند شما در جبهه هستی. آقای بهاری تلفن را به من داد. من چند کلاسی بیشتر صحبت نکردم، گوشی تلفن را به همسر رضا دادم تا صحبت کند. در حین صحبت رضا با همسرش، مادر بهاری داشت گریه میکرد. با خودم می گفتم: چرا ایشان دارد گریه میکند. به مادر بهاری گفتم: ای کاش این قدر رضا،رضا نمی گفتم که شما گریه نمی کردید. چقدر شما مهربان هستید و زود ناراحت می شوید. از ایشان عذر خواهی کردم. مادر بهاری گفت: نه، چون شما با رضایت صحبت می کردید من گریه ام گرفته بود. پس از تمام شدن تلفن چای و شیرینی آوردند و ما خوردیم و از آنها عذر خواهی کرده و به خانه برگشتیم. ما که از جریان مجروح شدن رضا مطلع نبودیم خیلی خوشحال شدیم که توانستیم با ایشان در خط مقدم جبهه صحبت کنیم و آقا رضا گفتند: تا چند روز دیگر به مرخصی می آید. در بین راه که به خانه باز میگشتیم،شوهر و پدر شوهرم را دیدم که می آیند به آنها گفتم: شما یاد با آقا رضا تماس بگیرید، محمد بهاری با یک شماره خط را گرفت و ما با آقا رضا صحبت کردیم. خیلی خوشحال بودیم که رضا دو سه روز دیگر به مرخصی می آید. شب جمعه بود که رضا را در خواب دیدم که وارد خانه ما شد در حالی که یک پایش قطع بود و با عصا راه می رفت. از خواب بلند شدم و شروع به گریه کردم و گفتم: الان آقا رضا را خواب دیدم که با عصا به خانه آمد و یک پا نداشت. علی پسر کوچکم گفت: شاید شیطان می خواسته شما برای نماز بلند نشوید و به همین دلیل خوابی که دیده اید شیطانی است. با خودم گفتم: خدایا این چه خوابی بود که من دیدم، باز خودم را دلداری می دادم که شاید انشاءا.. خوابم درست نباشد. صبح داشتم پیازها را جمع و جور می کردم که عروسم خانم حسین آقا آمده و گفت: مادر حسین آقا آمد چشم شما روشن. با پسرم حسین آقا رو بوسی کردم و گفتم: حالا که موهای صورتت بلند شده زیبا شده ای. حسین آقا گفت: چند کامیون جنس به من داده اند حالا اینها را کجا تخلیه کنم. گفتم: برو یک مغازه ای را اجاره کن. گفت: باید مغازه از خودم باشد. بعد گفت: بلند شو پیازها را جمع کن که میهمان برایت می آید. رضا هم شاید بیاید. از من پرسید که از رضا چه خبر داری؟ گفتم: تلفنی با او صحبت کردیم، و قضیه تلفن را برایش تعریف کردم. حسین گفت: وقتی ما داشتیم می آمدیم یک قطار دیگر هم داشت به مشهد می آمد، امکان دارد رضا هم توی آن قطار باشد، اما ما غافل بودیم از این که ایشان آقا رضا را با خودش آورده سر خیابان منزلمان و گفته شما چند لحظه ای صبر کن تا من بروم زمینه را مساعد کنم و به دنبال شما بیایم. گفتم: راستش را بگو و شروع به گریه کردم که این چه وضعی است شما یک طور صبحت میکنی، خانمت جور دیگری صحبت میکند. در همین لحظه از جایم بلند شده و به سمت خیابان منزلمان رفتم که ببینم چه خبر است. رضا را به همان شکلی که در خواب دیده بودم، در حالی که پا نداشت و عصای می زد به طرف منزل می آمد. در آن لحظه خیلی خودم را کنترل کردم، وقتی وارد خانه شد، چای برایش ریختم و ایشان خورد و من در آن لحظه به ایشان چیزی نگفتم که ناراحت نشود. فقط گفتم: ببین چه به سر خودت آوردی. او هم خندید. رختخوابش را پهن کردم و ایشان رفت خوابید. ظهر همسرش راضیه خانم که از نماز جمعه برگشت، گفتم: رضا آمده و خوابیده است. راوی لیلا صمدی. [۱]