شهیدایاز علی شاهی

نسخهٔ تاریخ ‏۹ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۱۸ توسط Birgani97 (بحث | مشارکت‌ها)

شهید ایازعلی شاهی


1340/06/19 تاریخ تولد : 1361/03/27 تاریخ شهادت :

محل شهادت : نامشخص محل ارامگاه : اردبیل – قاسمیه


rId4


زندگی نامه

شهیدایاز(ایازعلی) شاهی در نوزدهم شهریور، 1340 در روستای بویاغچی در یک خانواده فقیر و پرتلاش پس از نه ماه انتظار پر از مهروعاطفه خانواده و مادر و در یک روز نسبتاً گرم را دخترعمویش برحسب عادتی که داشت، ایازعلی گذاشت ایشان در یک خانواده پرجمعیت 11 نفری که فرزند پنجم خانواده بود روزبروز در آغوش گرم و پراز مهرومحبت مادر، بزرگ و بزرگتر می شدند هر چه قدر بزرکتر می شدند نشاط و شادابی روز افزونی به خانواده اش می بخشیدند و جذابییت وی در خانواده بیشتر می شد مخصوصاً پیش مادرش که لحظه به لحظه نوزادی و خردسالی را پیش فرزندش گذرانده بود. در یک روز تابستانی که ایازعلی با بچه های همسایه در حیاط و کوچه بازی می کرده که در حین سنگ بازی یکی از سنگها به سر ایاز علی خورده بود و سرش شکسته بود که مادرش با دادوفریاد به طرف کوچه دویده و با گریه به مادر یکی از همبازیهای ایازعلی گفت چرا گذاشتید سر تنها پسرم را بشکنند که این جمله ناشی از محبت بی نظیر مادرش به ایازعلی بوده است.

در سن 7 سالگی شهید ایاز علی جهت خواندن درس به یک مدرسه در روستا برده شد و ثبت نام گردیده که البته آن زمان در روستای بویاغچی که از توابع شهرنمین می باشد مدرسه خاصی نبود و محل درس خواندن بچه ها یکی از خانه های خالی هم روستائیان بوده است در اولین روز مدرسه، ایاز علی توسط مادرش به مدرسه برده شده و پس از اُنس گرفتن با بچه ها در مدرسه مانده است که به علت سخت گیری معلمان در آن زمان، شهید هر چند وقت یکبار به علت ترس از معلمان به مدرسه نمی رفته و محبوراً توسط مادرش (همانند روز اول مدرسه) به مدرسه می رفته و روزبروز و با نمایان شدن اخلاق و رفتار واقعی شهید، دوستان زیادی از همکلاسیها و همسایه ها برای خود پیدا کرده شهید به علت اینکه خوش اخلاق بوده با همسایگان و خویشاوندان رابطه نزدیکی داشت حسّ کمک به افراد ضعیف و ناتوان , بی کس از همان دوران نوجوانی در وی مشخص بود بنابراین همیشه از دوستان کوچکتراز خودش در برابر سایرین مراقبت می کرد در این دوران نیز که شهید حدوداً 11 ساله بود خانواده وضعیت نسبتاً مناسبی داشت پدر خانواده طبق معمول سالهای قبل از تولد شهید به کارخرید وفروش دام و احشام مشغول و خانواده نیز در منزل به کار فرش بافی مشغول بودند شهید هم با توجه به احساس مسئولیتی که در ذات و وجود وی نهفته بود از همان سالهای نوجوانی همیشه سعی داشت در جهت گذران زندگی به خانواده یاری دهد به همین جهت کم و بیش از لحظات شیرین بازی با دوستان کاسته و به کمک خانواده می آمد در 12سالگی شهید، خانواده وی به شهرستان اردبیل مهاجرت کرده و در محله حسینیه اردبیل ساکن شدند که به علت تغییر مکان زندگی و مشکلات مالی شهید ترک تحصیل کرده تا همان دوران ابتدایی توانست تحصیل خود را ادامه دهد شهید ایازعلی همیشه به برادران کوچکتر از خود کمک می کرد و از آنان مراقبت می نمود خاطره ای که در این خصوص به خاطر می رسید این بود که یک روز شهید ایازعلی در کوچه نشسته بود و برادر کوچکتر از خودش در حال چرخاندن دینگ موتور (که یکی از بازیهای آن زمان بود) که ناگهان با ارابه تصادف می کند واز ناحیه دست دچار شکستگی شده وشهید با مشاهده چنین وضعیتی به علت کمبود وسایل نقیله سریعاً برادر مصدوم خود را در آغوش گرفته وتا بیمارستان دیدیده بود که این عمل وی نشان از غیرت وشجاعت شهید محسوب می شود وهمچنین شهید علاقه واحترام زیادی نسبت به بچه های یتیم داشتند وبا تواضع وفروتنی وساده زیستی که داشت بچه های با این خصایص را محترم می شمرد وبا آنان دوستی می کرد وبا آنان به مراسمات مذهبی وهیئتهای عزاداری مساجد می رفت در یکی از روزهای زمستان که شهید حدوداً 16 سال داشت برف بستر زمین را سفید پوش کرده بود که شهید بعد از برف روبی پشت بام خانه متوجه می شود که پشت بام یکی از همسایه ها که پیر زن بوده برف روبی نشده که شهید ایاز به روی پشت بام آن خانه رفته وعلی رغم خستگی زیاد با عشق و اشتیاق تمام برفهای پشت بام منزل آن پیرزن را، اطراف وداخل حیاط ریخته وسپس برفهای داخل حیاط را هم به داخل کوچه انتقال داد این کار شهید آنقدر آن پیرزن را خوشحال کرده بود که بعد از آن روز همیشه جویای حال شهید بود ومخصوصاً در دوران جبهه پای به پای خانواده ایشان هم به فکر وچشم به راه شهید بود.

دوران هجده سالگی شهید فرا رسیده بود شهید رفته رفته بیشتر به فکر جنگ وجبهه می افتاد ولی فکر وضعیت مالی خانواده که در آن زمان هم چندان بهبود نیافته بود همیشه شهید را آزار می داد بنابر این به فکر این بود که قبل از اعزام به خدمت با برپا کرده کاری ودر آوردن پولی وضعیت مالی خانواده را تا حد امکان بهبود بخشید تا می تواند کمی دررفاه زندگی کنند که این هم یکی از آرزوهای شهید بود بنابراین نیاز، به فکر برپا ساختن یک کارگاه فرشبافی که با دو نفر از آشنایان افتاد تصمیم گرفتند به طور شراکتی در شهر پارس آباد یک کارگاه به راه بیاندازند وهمین کار را هم کردند بعد از شروع کار مقداری سرمایه علاوه بر سرمایه ای که در دست خودش داشت از پدرش گرفت وقول داد که چندین برابر آن را به وی بازگرداند ولی زمانه با وی سازگار نبود واز بخت بدش شرکای وی به شهید ایاز ناجوانمردی کرده وکل سرمایه ای که در کارگاه سرمایه گزاری کرده بود را جمع کرده و برده بوده بودند وایاز با نا امیدی به خانه برگشت ولی هیچگاه نا امیدی نمی توانست در وی غلبه کنتد این بود که به فکر سربازی وجبهه افتاد تا بعد از برگشت از خدمت سربازی دوباره همین کار را که بزرگترین آرزوی زندگی اش بود را شروع کند وخودش نیز بعنوان مسئول وسرپرست در آن کارگاه فعالیت کند همیشه دوست داشت چند نفر افرادا بیکار به واسطه وی مشغول به کار بشوند وبتوانند خرج خانواده شان را بیاورند. شهید در مواقع رویایی با مشکلات همیشه شجاع بود وهیچگونه ترس ونا امیدی در او اثر نمی کرد وبه اطرافیان همیشه توصیه می کرد در این جور مواقع بخدا توکل کنند البته قابل ذکر است شهید علی رغم مشکلات مالی که به فکررفع مشکل مالی خانواده بود از فعالیت ورزش تکواندو وفوتبال وهمچنین از فعالیتهای مذهبی دست برنمی داشت ودر ایام سوگواری به فعالیت در مساجد وهیئت های عزاداری مشغول می شد.

روزها سپری می شد وجنگ ایران و عراق نیز رفته رفته شدید تر می شد وروز به روز بر تعداد شهدای وطن افزوده می شد شهید وقتی خبر شهادت جوانان وطن را می شنید پریشان حال می شد وسعی می کرد هر چه سریعتر به یاری آنان بشتابد تا این که وقت اعزام به خدمت ایاز شاهی فرا رسید وایاز آماده اعزام به خدمت می شود همیشه به خانواده دلداری می داد که چنانچه من شهید شدم به هیچ وجه خودتان را نگران نکنید که شهادت من مایه افتخار خانواده ام می باشد از دوستان یتیم خود خداحافظی کرد وراهی آموزش خدمت سربازی به پیرانشهر شد بعد از دیدن آموزش نظامی در آنجا مشغول جنگ شده بودند البته شدت جنگ هنوز در محل خدمت آنها زیاد نبوده وفقط به حالت آماده باش به سر می برند دوران خدمت هم روز به روز سپری می شد شهید هر چند ماه یکی بار به مرخصی می آمد ودر هر بار آمدن کارهایی را که در جبهه کرده بود رابرای خانواده باز گو می کرد که یکی از این کارها این بود که یک روز جلوی چادرشان در حال تمرین تکواندو بوده وفرماندهشان او را در حین بازی تکواندودیده بود به خاطر چابکی شهید، وی را مسئول حفاظت از جان خود کرده بود. بالاخره یک روز که به مرخصی آمده بود در خانه نشسته ومشغول گوش دادن رادیو بود که خاطرش متوجه می شود که حال شهید پریشان شد علت را از ایاز جویا شده که شهید جواب می دهد در پیرانشهر هم جنگ شروع شده واحتمال دارد که من هم شهید بشوم ودوباره شما را نبینم گویا به ایاز آشکار شده بود که این بار شهید می شود به همین علت با همه خویشاوندان خداحافظی کرد وبه جبهه اعزام شد ودر نهایت بعد از ده روز جنگ رویارو با دشمن در تاریخ ( 28/03/1361 ) بیشت و هشتم خرداد سال 1361 در اثر انفجار مین که توسط دشمن در مناطق جنگی پیرانشهر جاسازی شده بود از ناحیه شکم وضربه ای که بر سر او وارد می شود به درجه والای شهادت نایل می شود که دوست دوران سربازی ناصراسرافیلی پیکر خون آلود شهید را بر می گرداند. بدین ترتیب ستاره درخشان شهید ایاز ( ایازعلی شاهی ) نیزبه جمع ستارگان خاموش روزگار می پیوندد.

اما از زبان دوست صمیمی وهمرزم وی، که نام ناصر اسرافیلی بود ودر تمام دوران جنگ ودفاع مقدس همراه باایازی علی بوده وبعد از شهادت ایازعلی به خانواده شهید روایت کرده بود وهمان خاطرات را از زبان برادر شهید ( علی شاهی ) شنیدیم.

درمناطق جنگی پیرانشهر شهید ودوستانش (همرزمانش) در حال جنگ با دشمن بوده اند که قسمتی از بدن ایازعلی به مین جاسازی شده توسط دشمن غاصب برخورد می کند ومین منفجر می شود ودر اثر انفجار مین ایازعلی از ناحیه شکم ترکش خورده ودر اثر شدت انفجار ایاز علی به طرف دیگر پرتاب شده ودر حین به زمین خوردن ضربه ای نیز به سر وی می خورد که مصدومیت وضربه حال وی را وخیم تر کرده که ناصر اسرافیلی تصمیم می گیرد تا او ر ا به گروه امداد ونجات برسانند وایازعلی را سوار بر پشت خود کرده وبه طرف گروه امداد به راه می افتد ولی حال ایاز علی خیلی بدتر بوده که ناصر اسرافیلی را سرعت خود می افزاید هرچه سریعتر به گروه نجات برسد ولی در راه متوجه میشود که ایاز علی می خواهد به او چیزی بگوید ولی توان گفتن آخرین حرفش را نیز نداشته ناصر صدا را کمتر می کند تا حرف ایازعلی را بشنود که در آن لحظه ایاز علی نیز به درجه رفیع شهادت نایل می شود وبه جوع گلهای پر پر شده می پیوندند که شهید ایاز علی را به خانواده خود تحویل دادند ودر گلزار شهدای قاسمیه واقع در شهرستان اردبیل محل قاسمیه به خاک سپردند.

البته قالب ذکر است ناصر اسرافیلی نیز بعد از روایت این خاطرات وبعد از گذشت مدت کمی در جبهه جنگ به شهادت رسیدند .



وصیت نامه

وصیت نامه ای که واحد فرهنگی بنیاد شهید خواسته است عیناً متن وصیت نامه اش را بخاطر اینکه نامه اش ناخوانا می باشد. آنرا بطور خوانا نوشته وبه واحد فرهنگی بنیاد شهید تقدیم میداریم

عین وصیت نامه سیدالشهدا ایاز علی شاهی در جبهه غرب

وصیت نامه ای که بخدمت برادر بزرگم بنام امامعلی شاهی در تاریخ 11/12/1356 ارسال داشته است.

بخدمت برادر عزیزم آقای علی شاهی برسد.

پس از سلام واحوال پرسی امید است همگی سلامت بوده باشید وهمیشه شاد وخندان باشید: برادر جان نامه ای که ارسال کرده بودید بدستم در هنگام ظهر درست در موقع ناهار رسید: من نیز ناهار نخورده اول نامه شما را خوانده بعد ناهار خود را صرف کردم. برادر جان: برادرم خدیرعلی شاهی در نامه اش از من گلایه کرده بود که چرا به پدر ومادرم نامه نمی نویسید برادرجان علی عزیز من به نامه می نویسم که شاید اگر به خدیرعلی شاهی بنویسیم ناراحت باشد ولی شما می نویسیم ومی دانم که ناراحت نمی شوید برادر جان علی عزیز به مادر بگوئید من اول به امید خدا ودوم به امید به شما پدرومادرم زنده هستم. بگو به من به خبر خدا وشما پدرومادرم امیدی ندارم واز من گلایه نکنید ومن بخدمت پدرومادرم آخرین می گویم وبمادرم بگوئید همیشه هنگام نماز خواندن ما سربازان اسلام را همیشه دعا کند تا ما از این جنگ وسنگر سلامت در بیابیم. مادر عزیز نگران من نباشید وای مادر مهربان بدان که گریه کردن کار ما را درست نمیکند بلکه ما به دعا کردن شما احتیاج داریم ودعا کن که راه کربلا وبا دست اسلام وسربازانش با شود. وبدانید که تا راه کربلا باز نشده من از این جا نخواهم آمد.

پس ای مادر مهربان ناراحت نباش مادر جان مگر تو نبودی که هنگام آمدن به مرخصی گفتنی پسرم ایازعلی امیدواریم که توهم یک سرباز واقعی اسلام بوده وراه کربلا با دست شما سربازان اسلام باز شود بطوریکه من با شنیدن باز شدن راه کربلا خیلی خوشحال می شوم. پس افتخار کن که پسرت یک سرباز اسلام شده ود رجنگ اسلام برعلیه کفر شرکت نموده است.

ای پدرومادر مهربان من از این سنگر به شماها آفرین می گویم که مرا بزرگ کرده وبه این سربازی یعنی جنگ اسلام برعلیه کفر فرستاده اید وبمن یاد دادی که تا امروز برای پیروزی اسلام و آب وخاک وطنم جنگ کنم. وای مادر بدان آن شیری را که بمن داده اید نتیجه آن است که من در این سنگر می جنگم.

واز تو می خواهم که ای مادر عزیزم با نوشتن این نامه ومخصوصاً این سخنم ناراحت نشده وگریه نکنید. بلکه افتخار به فرزندت کنی. مادر مهربانم سخنم برای تو این است که تو آن شیری که هنگام طفولیت بمن داده اید حلالم کنید.

برادر جان علی عزیز خواهش می کنم این وصیت نامه مرا در پیش پدر ومادر خوانده تا آنها نیز ناراحت نباشند و سلام مرا به عموم خانواده وتمام دوستان وفامیلها برسانید. دیگر عرضی ندارم.

خداحافظ ای برادر

تاریخ ارسال نامه 11/12/1359 برادرت ایازعلی شاهی


ونیز در نامه دیگری در تاریخ 15/11/1359 ارسال کرده می نویسد:

پدرومادرم من از این سنگر برای شما درود می فرستم که مرا به راه خدا هدایت کرده وبه این سنگرها فرستاده اید تا من در اینجا برای خدا امتحان بدهم وامیدوارم که این امتحان را خدای متعال از من قبول فرماید وای پدرومادر م بدانید کی این امتحان بدست هرکس نمی افتد وخداوند قادر فقط اینجا را برای امتحان مسلمانها انتخاب کرده است پس از شما خواهش دارم که مرا حلال کنید وامیدوارم که انشاء الله روزی رسد که شهادت نصیب من شود.1[۱]

پانویس

  1. سایت شهدای ارتش
آخرین تغییر ‏۹ شهریور ۱۳۹۷، در ‏۲۲:۱۸