زندگینامه
شهید حبيباللّه رحيمى خواه در تاريخ دهم مرداد ماه 1344 در روستاى نوده انقلاب از توابع شهرستان سبزوار - متولد شد. مادرش مى گويد: «به زيارت سيّدالشهدا(ع) در كربلا رفته بوديم. قبل از ورود به زيارتگاه امام حسين(ع) بايد حبيب بن مظاهر را زيارت مى كرديم. در حين زيارت حبيب بن مظاهر از او خواستم فرزند پسرى به من بدهد تا نام او را حبيب بگذارم.» در كودكى به پدرش (حسن) يارى مى رساند و كمتر بازى مى كرد. دوره ابتدايى را در مدرسه ابوالمعالى روستاى محل سكونت خود گذراند. حبيب به خاطر دور بودن مدرسه راهنمايى از روستا، نتوانست به تحصيل ادامه بدهد و پس از آن در سال 1356 به صنايع دستى روى آورد و قالىباف شد. مدّت دو سال به عنوان شاگرد قالى بافى مشغول كار بود، پس از آن استاد كار شد و شاگردانى تربيت كرد. او قبل از انقلاب اعلاميه هاى امام خمينى(ره) را به مساجد مىبرد و در آنجا نصب مى كرد. برادرش مى گويد: «قبل از انقلاب اعلاميه هايى كه ما از تهران مى آورديم، حبيب از من مى گرفت و شبانه در روستاهاى اطراف پخش مىكرد. حبيب رابط بين ما و اهل روستا در زمينه تكثير اعلاميه ها بود. هميشه با ما به سبزوار مى آمد و در تظاهرات شركت مى كرد.» در هفده سالگى با دختر خاله خود - خانم بتول نودهى - ازدواج كرد و حاصل هفت سال زندگى مشترك آنها سه فرزند به نام هاى: جعفر (متولد 5 فروردين 1362)، محمّدجواد (متولد 1 شهريور 1364) و حبيبه (متولد 22 فروردين 1368) است. همسرش در مورد خصوصيّات اخلاقى او مى گويد: «اخلاق و رفتارش خيلى نيكو و حسنه بود. در كارهاى خانه به من كمك مى كرد. اكثر اوقات بچّه ها را نگهدارى مى كرد و رفتارش عالى بود. او ساده زيست بود و مى گفت: بايد راه انبيا را ادامه دهيم و نبايد ماديّات را در نظر بگيريم. هميشه سفارش مى كرد كه حجابتان خوب باشد و امر به معروف كنيد.» حبيب در كارها فعّال و انسانى اجتماعى و معاشرتى بود. نماز شب را تا آنجاكه برايش مقدور بود به جا مى آورد و هميشه با وضو بود. برادرش مى گويد: «حبيب سعى مىكرد مشكلات را مرتفع سازد و به ما هميشه مى گفت: به خدا توكلّ كنيد و از خدا طلب كنيد تا مشكلاتتان رفع شود.»
او اغلب به كوهنوردى مى رفت، به خانواده اش كمك مى كرد و گاهى اوقات به شكار مى پرداخت.
حبيب در سال 1360 وارد بسيج شد. پدرش مى گويد: «زمانى كه وارد بسيج شده بود، در گرفتن سربازهاى فرارى مشاركت فعّال داشت و افرادى كه مى خواستند به سربازى نروند، با آنها مقابله مى كرد و آنها به خاطر همين كارهاى حبيب به ما بدبين بودند.»
حبيب در 27 آبان 1361 به استخدام سپاه درآمد. در همان سال به بيرجند اعزام شد و مدّت يك سال در بيرجند با اشار مبارزه مى كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و در واحد مخابرات - قسمت بىسيم گردان - لشكر 21 امام رضا(عليه السلام) به كار مشغول شد. مدّتى مسئول مخابرات گردان بود، پس از آن به عنوان معاون گردان لشكر 5 نصر منصوب شد.
حبيب در كربلاى 4 و 5، بيتالمقدس 2 و 3 و كربلاى 10 شركت داشت.
علاقه شديدى به امام(ره) داشت و هميشه تا لحظه شهادت گوش به فرمان امام(ره) بود.
مهدى نعمتى - همرزم حبيب - مى گويد: «احترام كسانى را كه زير پوشش او كار مى كردند، داشت. خودش را مسئول ما نمى دانست، خودش را همكار ما مى دانست.»
همچنين مى گويد: «شهيد مى گفت: هر كارى را كه مى خواهيد بكنيد. غرور به شما دست ندهد و خودتان را نگيريد.»
عباسعلى سراجه - همرزم حبيب - مى گويد: «روابط ايشان با تمام دوستان و افراد ديگر بسيار مهربان و عارفانه بود. افراد را بيشتر اوقات با اسم صدا مى زد و در آخر اسم آنها هميشه آقا اضافه مى كرد. با طبقه كارگر و افراد مستضعف انس بيشترى داشت. چون خودش از اين طبقه بود، درد و رنج آنها را كاملاً احساس مى كرد. به نماز جماعت بسيار اهميّت مى داد. در موقع نماز اگر در جايى نماز جماعت برگزار مى شد، سعى مىكرد حتماً در آن شركت كند. زيارت عاشورا را هر روز صبح بعداز نماز مى خواندند.»
از مهمترين خصوصيّات حبيب، شجاعت او بود.
مادرش مى گويد: «حبيب وقتى به مرخصّى مى آمد، براى جبهه نيرو تدارك مى ديد. سربازهاى فرارى را به جبهه دعوت مى كرد و به آنها توصيه مى كرد كه اين جنگ به ما تحميل شده، بايد آنها را از خاك خودمان بيرون كنيم.»
محمّد ملكوتىمقدّم - يكى از همرزمان شهيد - مى گويد: «دسته جمعى در تنگه رقابيّه بوديم. از من خواست كه اگر مى خواهى اينجا بمانى، بايد نگهبان باشى. بنده قبول كردم و در موقع نگهبانى مجروح شدم. هوا خيلى سرد بود و هر نفر يك پتو بيشتر نداشتيم. پتوى ايشان در دست من بود. شهيد پست نگهبانى را از من گرفت، ولى پتو را نگرفت. با همان هواى سرد مدارا كرد و چون من مجروح بودم، پتو را روى من انداخت تا محفوظ باشم و خودش بدون پتو نگهبانى را ادامه داد تا موقعى كه تداركات به ما رسيد.»
حبيب يكبار در جبهه دچار موج گرفتگى شد.
پدرش مىگويد: «چند روز قبل از شهادتش به من گفت: بيا برويم كارهايت را انجام دهيم كه اگر من به شهادت رسيدم، نگويى كارهايم مانده است. بعد از اينكه كارها را انجام داد، به جبهه رفت وبعد از 9 روز خبر شهادتش به ما رسيد.»
مادر شهيد مى گويد: «در اين مدّت كه به جبهه مىرفت، تنها فقط در همان سفر آخر از زير قرآن ردش كرديم و قرآن را بوسيد.»
برادر شهيد مى گويد: «در راستاى مأموريت هايى كه حبيب داشت، در 6 مرداد 1367 وقتى مىخواست به آخرين مأموريت برود، به منزل ما در تهران آمد. در آن زمان زمزمه اين بود كه قطعنامه دارد پذيرفته مىشود و چيزى از جنگ باقى نمانده است. من به سيماى حبيب كه نگاه كردم، اشك در چشمهايش حلقه زده بود و ناراحت شده بود. علّت ناراحتى را از او سؤال كردم، گفت: چند سالى زحمت كشيديم، خودمان را شب و روز در خدمت جنگ و انقلاب قرار داديم، ولى به آن هدف حقيقىمان دست پيدا نكرديم.»
همرزم او از آخرين ديدارش با حبيب مى نويسد: «در شب 13/5/1367 - چهارده روز به آتشبس جنگ تحميلى - به گردان جنداللّه اطّلاع دادند، آماده باشيد خطّ حسينيّه را تحويل بگيريد. شهيد رحيمى خواه به عنوان جانشين فرمانده گردان از مأموريّت كاملاً اطلاع داشت. در پادگان شهيد چراغچى مستقر بوديم و بچّه ها خوابيده بودند. ديدم شهيد رحيمى خواه نمى خوابد. به ايشان گفتم: استراحت كن كه صبح زود مأموريّت داريم. ديدم ايشان كاغذ و قلم به دست گرفته و چيزى مى نويسد. گفتم: چه مىنويسى؟ گفت: مى خواهم وصيّتنامه بنويسم. به شوخى گفتم: بعد از هشت سال، حالا كه آتش بس اعلام شده در جواب گفتند: خدا را چه ديدهاى، يك وقت ديدى مزد ما را خداوند همين آخر جنگ پرداخت كند. من خوابيدم و ساعت 30/3 بامداد كه از خواب بلند شدم و براى سركشى نگهبانها رفتم، ديدم شهيد رحيمى خواه در اتاق نيستند. بيرون رفتم. يك نفر كنار پادگان در تاريكى ديده مىشد. نزديك كه رفتم ديدم خودش است كه با يك بانكه بيست ليترى - كه پايين آن را تعدادى سوراخ ايجاد كرده بود. - در حال دوش گرفتن است. برگشتم و پس از چند دقيقه كه آمدند، سؤال كردم؛ كجا بودى؟ گفت: رفتم غسل شهادت كنم. گفتم: مثل اينكه خبرى در مورد شهادت شما رسيده است. بعد از آن مشغول نماز شب شد. صبح در حالى كه به طرف خطّ حسينيّه در حركت بوديم، گلوله خمپاره كنار ماشين ما فرود آمد و تمام اطراف ما گرد و غبار شد. به هر طورى بود ماشين را كنترل و متوّقف كردم. پايين رفتم، ديدم همه بچّه ها مجروح روى زمين افتادهاند و شهيد رحيمى خواه به صورت سجده و رو به قبله قرار گرفته بود. با انتقال او به بيمارستان و چند ساعت انتظار، خبر شهادت ايشان را به ما اعلام كردند.»
مادر شهيد در مورد نحوه شهادت حبيب مى گويد: «با ماشين جيپ فرمانده لشكر به همراه پنج تن ديگر از همرزمانش به منطقه رفته بود كه خمپاره به بغل ماشين مىخورد و شهيد مى شود.»
او در 13 مرداد 1367 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و دست به شهادت رسيد. پيكر مطهّر او در 20 مرداد 1367 تشييع و در گلزار شهداى نوده - روستاى نوده سبزوار - به خاك سپرده شد.
حبيباللّه رحيمى خواه، دوّمين شهيد خانواده بود و برادر او عليرضا رحيمىخواه، قبل از او - در یکم فروردين 1366 - به شهادت رسيده بود.
منبع سایت نوید شاهد http://navideshahed.com/fa/news/434341