غلامحسین محل تولد : تربت جام
نام خانوادگی : جعفرزاده تاریخ شهادت : 1364/11/28
نام پدر : سرفراز مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار :
rId6
خاطرات
- خداوند به من دو فرزند پسر عطا کرد که یکی را از دست داده بودم و به همین دلیل غلامحسین که پسر دوم من بود خیلی اصرار کردم که به جبهه نرود چون ما تنها می شویم و کسی نیست به کارهای ما رسید می کند ما 12 نفر بودیم.من به او پیشنهاد کردم شما این بار به جای رفتن به جبهه پشت جبهه به صورت کمک نقدی به جبهه ها کمک کن او در جواب گفت:مادر پول جلوی گلوله ها را نمی گیرد اگر به پول می بود امام از پول یک کوه می ساخت تا جلوی گلوله ها را بگیرد در مقابل گلوله های صدام باید جان داد باید خون داد او گفت:برادرم شهید شده اگر من هم لیلقت داشته باشم شهید می شوم و شما خانوادة روستا می شوید که دو پسر داشته که هر دو را در راه خدا داده است مردم روستا به شما افتخار می کنند و شما را روی چشمهایشان جای می دهند و نمی گذارند شما تنهایی را احساس کنید و به شما رسیدگثی می کنند .
- وقتی برادر بزرگتر من شهید شده بود غلامحسین خوشحال بود و می گفت:خوشا به حال برادرم من هم باید به جبهه بروم نمی گذارم اسلحه برادرم روی زمین بماند و راه او را ادامه می دهم.گفتم:اگر شما بروی دیگر سرپرستی نداریم و تنها می شویم گفت:خواهر جان من نذر کرده ام 3 ماه به جبهه بروم .او می گفت:ما باید شهید و شهادت را دوست داشته باشیم.و همین عقیده بود که او را به جبهه کشاند .
- با توجه به اینکه برادر غلام حسین شهید شده بود و او هم قصد اعزام به جبهه را داشت من می خواستم او را از این کار منصرف کنم . امّا غلامحسین گفت : من نذری کرده ام و باید آن را ادا کنم . گفتم : جریان چیست ؟ گفت : من به جهت درد کلیه اای که داشتم به دکتر مراجعه کردم پزشک از در مان من ناامید بود و گفت شما اگر می خواهی حالت بهتر شود باید عمل جراحی کنی . که به پول زیاد نیاز دارد . من از پیش پزشک نا امیدانه خارج شدم و در همان لحظه نذری برای امام حسن مجتبی (ع) کردم که گوسفندی بکشم و اگر خوب شدم یک بار دیگر به جبهه بروم . بعد از برگشتن از پیش دکتر بلافاصله گوسفند را قربانی کردم و همان دارو های قبلی را مصرف کردم . بعد از چند وقت دو باره پیش همان پزشک رفتم تا یک بار دیگر من را معاینه کند . دکتر وقتی من را ویزیت کرد و با کمال تعجب گفت : آثاری از بیماری در شما نیست . به من گفت : شما چه کار کردی که این گونه نتیجه داد؟ لذا ایشان جهت ادای نذر خود اصرار داشت که به جبهه برود .
- چند روز قبل از اعلام خبر شهادت غلامحسین یک شب خواب دیدم در خانه نشستم یکی از همرزمان ایشان وارد منزل شد در حالی که در دستش یک پلاستیک دارو بود با دیدن ایشان از جا بلند شدم و گفتم:غلامحسین کجاست؟او گفت:پشت سر من می آید.من در همان حالت داخل حیاط شدم دیدم که غلامحسین در حیاط است با او گفتم:غلامحسین آمدی خوش آمدی تا این جمله را گرفتم او رفت و دیگر نیامد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم گویی به من الهام شد که همسرم شهید شده است فردای آن روز دیدم همان همرزم غلامحسین با همان لباس و با همان پلاستیک دارو آمد به منزل ما آمد به ایشان گفتم غلامحسین کجاست؟او گفت:دو سه روز دیگر می آید من همان جا حدس زدم که خبرهایی است که بعد از 3 روز خبر شهادت ایشان را برای ما آوردند .
- به نقل از خود شهید و من شب با امام جمعة مشهد نماز جماعت خواندم.که خدا ما به راه هدایت کند در خواب نزد یک سیدی رفتم ایشان به من گفت:شب نخواب و تا صبح نماز بخوان در خواب دیدم که یک بنده خدایی نماز را خوب یاد نداشت با او گفتم:این نماز شما فایده ای برایت ندارد او گفت:من این نماز را می خوانم که از رانده شده های در گاه خداوند نباشم بعد از این جریان من به سنگر خودم رفتم و خوابیدم خواب دیدم یک جوانی آمده تا از من عکس بگیرد دوستانم مزاهم می شدند و نمی گذاشتند من عکس بگیرم در آن لحظه دیدم که یک فرد ناشناس به جمع ما وارد شد و به من گفت:دشمن شما فردی است که الان وارد خانه می شود من با او در خواب زد و خورد زیادی کردم و پیروز شدم بعد از چند لحظهذ دیدم که آقای شیرازی مرا نزد خود خواست او مرا به جای بزرگ و روشنی برددر آن جا وارد یک خانه شدیم ایشان به من گفت:وضو داری؟من گفتم:بله ایشان رفتند تا وضو بگیرند.من متوجه در آن خانه شدم دیدم پرده در خانه بالا زده شد و فضای آن جا و هر لحظه نورانی تر می شود فردی شبیه یک روحانی از آن در وارد شد در آن لحظه من با خودم گفتم:خدایا چه کار کنم؟دوباره دیدم یک خانم قد بلند نورانی وارد خانه شد به طرف من آمد در حالی که در دستش یک خمیر بود همه به ایشان می گفتند بیبی این خمیر را به ما بدهید.آن خانم گفت:من خودم می دانم که این خمیر را به چه کسی بدهم.وقتی نزدیک من رسیدند خمیر را جلوی بینی من گرفتند تا من به ه.ش بیایم من یک نفس عمیق کشیدم و یا حسین گفتم و از خواب بیدار شدم .
- شبی غلامحسین در سرزمین های کشاورزی مشغول آبیاری بود . همچنین ایشان مسئولیت آبیاری باغی معروف به باغ گمرکی را بر عهده داشت که مربوط به مردم بود در حین آبیاری در باغ با دیدن درختهای هلو حوس کرد که یکی از آنها را بخورد . وقتی هلو چید و خورد دلشوره عجیبی به دلش می افتد . قلباً از انجام این کار پشیمان می شود . و صاحب باغ هم نبوده تا از او حلالیت بطلبید . اتفاقاً در همان شبی که غلامحسین در منزل حضور نداشت یکی از گوسفندان ما بدون هیچ دلیلی از بین رفت . صبح که ایشان به منزل آید بدون هیچ حرفی از من پرسید شب قبل در منزل اتفاقی نیفتاده است من هم برای اینکه او ناراحت نشود جریان را نگفتم . تا اینکه بالاخره فهمید که یکی از گوسفندانش از بین رفته است دستهایش را به آسمان بلند کرد و وگفت : خدایا شکر که به این ترتیب کار بد من را جبران کردی و باعث شدی سالم صاف شده و لقمه حرام به بچه هایم ندهم .
- من دو فرزند پسر داشتم که قبل از شهادت غلام حسین یکی را از دست داده بودم و به غلامحسین خیلی اصرار می کردم که نرود چون تنها می شویم به غلامحسین می گفتم چه کسی بعد از تو از ما سر پرستی کند؟ به ایشان گفتم که نرود در عوض پول یک بسیجی را حساب کن و به دولت بده و خودت نرو! اما غلامحسین گفت که : پول جلوی گلوله را نمی گیرد اگر به پول می بود امام یک کوه می ساخت تا جلوی گلوله ها را بگیرد برای گلوله های صدام باید جان داد باید خون داد تا اثر کند گفتم نرو خدا قبول می کند ولی غلامحسین گفت: برادرم شهید شده من هم اگر لیاقت داشته باشم شهید می شوم بعد شما در روستا پدر و مادر نمونه می شوید که دو پسر داشته و هر دو را در راه خدا از دست داده اید و مردم روستا به وجودتان افتخار می کنند و با کمال میل به شما رسیدگی می کنند .
منبع سایت یاران رضا