6303169 تاریخ تولد : 1339/03/25
نام : جواد محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : جامیخراسانی تاریخ شهادت : 1363/12/23
نام پدر : محمدعلی مکان شهادت : خاک عراق
تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت :
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ 21 امامرضا - گردان فلق
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : فرماندهگردان
گلزار : حرممطهرامامرضا علیهالسلام
rId6
زندگینامه
جواد جامی خراسانی در 26 خرداد ماه 1339 در شهر مشهد دیده به جهان گشود.
دوره ابتدایی را در مدرسه دکتر علی شهرستانی سپری کرد. به درس علاقه داشت و تکالیفش را به خوبی انجام می داد ، کودکی فعال و پر جنب و جوش بود. اخلاقش خوب بود و به والدینش احترام می گذاشت. دوره راهنمایی را در همان مدرسه به پایان برد و سپس وارد دبیرستان آقا مصطفی خمینی شد.
در دوران دبیرستان بود که فعالیتهایش بیشتر شد و غیر ازدرس، تمام فکرش انقلاب بود. در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکرد و در پخش اعلامیههای حضرت امام نقش فعال داشت.
علی رغم تذکر برخی از آشنایان و دوستان که به خانواده جواد میدادند مبنی بر جلوگیری آنها از حضور و فعالیتهای شهید در انقلاب، خانوادهاش بیان می کردند: او راه خودش را انتخاب کرده است.
جنبه مذهبی او بسیار قوی بود. در نماز جمعه و جماعت شرکت میکرد. همین که اذان را میگفتند، اول نماز را به جماعت میخواند بعد غذا میخورد و مسائل مذهبی را نه تنها سرسری نمیگرفت بلکه پیگیری میکرد و گاهی در برخی مسایل نظر چند عالم را جویا میشد.
کتاب های شهید مطهری و شهید دستغیب را زیاد میخواند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با تشکیل سپاه پاسداران عضو سپاه شد. با شروع جنگ تصمیم گرفت به جبهه برود. اما پدرش تا زمان دریافت دیپلم به او اجازه رفتن به جبهه را نداد تا اینکه شبی، به همراه یک جعبه شیرین به منزل مراجعه کرد و خبر دریافت مدرک دیپلم خود را داد، پدرش نیز اجازه حضور او در جبهه را داد.
او به همراه تیپ 21 اما رضا (ع) عازم جبهه شد. در مدت حضور در جبهه 4 بار مجروح شد و حتی تا هنگام شهادت ترکش در بدنش وجود داشت.
به دلیل شایستگی ها که از خود نشان داد فرمانده گردان فلق یکی از گردانهای 21 امام رضا(ع) شد با اینکه فرمانده بود، در کارها مشورت میکرد، شجاع، صبور و قانع بود و امر به معروف و نهی از منکر میکرد. همیشه فقط به عنوان یک رزمنده عادی و بنا به انجام وطیفه عمل می کرد.
بزرگترین آرزویش شهادت بود و همیشه از دوستانش میخواست که برای شهادت او دعا کنند.
در 23 تیرماه 1362 ازدواج کرد و پس از مدتی با همسرش به جبهه بازگشت. خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه فعالیت می کرد. تنها فرزندش زینب مدتی بعد از شهادت پدر در 11 اردیبهشت 63 به دنیا آمد.
فرمانده شهید «جواد جامی خراسانی» سرانجام در تاریخ 23/ 01/ 1363 در جزیره مجنون به آرزوی همیشگیاش که شهادت بود رسید و پیکر پاکش پس از تشییع با شکوه در صحن مطهر امام هشتم(ع) به خاک سپرده شد.
چند روز پس از شهادتش، یکی از اقوام خواب میبیند جواد و اکثر شهدای همرزمش در نماز هستند، میگوید. مگر شما شهید نشدید ؟و آنها جواب میدهند: مگر نشنیدهاید که شهیدان زندهاند ؟ پس به آنها بگویید: آیا شهیدان نسبت به زحماتی که کشیدهاند مقامی هم دارند ؟ می گویند مگر میشود نداشته باشند ؟ مثلا در بین شما کدام یک از مقامتان بالاتر است ؟آنها به طرف شهید اشاره می کنند.
وصیت نامه
برادران و خواهران، امروز اسلام در لحظه خاصی از تاریخ قرار گرفته است. تمامی اسلام در مقابل تمامی کفر است و خداوند متعال حجتش را بر ما تمام کرده است وخون شهدا دیگر نقطه ابهام و تردیدی برای ما باقی نگذارده است. اگر خدای ناکرده در انجام مسئولیتهایتان که ادامه دادن راه شهدا وحفظ اسلام و دادن آن به صاحب اصلی اش امام زمان (عج) است، کوتاهی کنیم، در قیامت جلوی ما را خواهند گرفت. جواد جامی خراسانی
خاطرات
- یک شب یادم هست که دخترم خیلی تب شدیدی کرده بود ، من همه بچه ها را روی دست گرفته بودم و مرتباً راه می بردم . بعد از چند ساعتی که تب بچه کمتر شد آمدم داخل اتاق و چون خیلی خسته شده بودم خوابم برد. در عالم خواب جواد را دیدم که به من گفت : بهشت از آن توست ، تو انتظار بهشت را داشته باش .
- با توجه به اینکه در گردان ایشان نیرو کم بود و بیشتر نیروها از گردان پایین بودند ، نیازی هم به ایشان نبود . ایشان به خاطر اینکه بیشتر زحمت کشیده و توجیه شده بود ، بلند گویی برداشته و جلوتر از همه نیروها حرکت کرد و در آنجا با تیر بار دشمن که به قسمت جلوی بدنش اصابت کرده بود به شهادت رسید . ما هم در چند متری ایشان بودیم و شهید حافظی هم شهید شد .
- آخرین شبی که شهید میهمان ما بودند ، شام خوردند . گفتند من می خواهم حرم بروم ، با اینکه هوا سرد بود حرم رفتند و برگشتند . نماز شب را خواندند و خوابیدند . صبح با احترام بسیار خانمشان را از خواب بیدار کردند و پس از صبحانه نوبت ، خداحافظی رسید . چندین مرتبه اتاقها را دور زدند و در و دیوار را نگاه کردند و بسیار به من و همسرشان نگاه می کردند به گونه ای که من کاملاً با نگاههای ایشان متوجه شدم که سفر آخر است . ایشان چند مرتبه صورت مرا بوسیدند و رفتند و تا آخرین جای ممکن مرتب برمی گشتند و ما را نگاه می کردند . واقعاً این آخرین دیدار ما بود و من شهادت را در چشمانش می دیدم .
- یک بار که ایشان از جبهه برگشته بودند،بنده در منزل نشسته بودم که پدرشان آمدند و گفتند که بیایید خانه ما که جواد آقا آمده اند و می خواهند شما را ببینند. من پرسیدم که چرا خودشان اینجا نیامده اند؟ گفتند: ایشان مجروح هستند و نتوانسته اند بیایند. بنده از شنیدن این حرف ناراحت شدم و به سرعت خودم را به خانه پدرشان رساندم ، به محض اینکه ایشان مرا دیدند،با اینکه حالشان زیاد هم مساعد نبود جلوی پای من بلند شدند و با من احوالپرسی نمودند. بعد بنده از ایشان نحوة مجروحیتشان را سؤال نمودم. ولی شهید از من خواستند تا ابتدا من حمد و سورة نماز را برایشان قرائت کنم تا بعدا"ایشان نحوة مجروحیت خود را بیان کنند. من این کار را کردم و شهید بنا به تکه کلامی که داشتند، گفتند: تبارک ا... احسن الخالقین و سپس نحوه مجروحیت خود را برای من بیان نمودند .
- صبح همان روز که می خواستند برای آخرین بار به جبهه اعزام شوند ، بهذ من گفتند که می خواهند برای خداحافظی به حرم امام رضا (ع) بروند ، بعد ایشان از حرم برگشتند و صبحانه خوردیم ، ایشان بنده را صدا زدند و گفتند : فاطمه خانم بیایید و بنشینید می خواهم چند کلمه برایتان صحبت کنم . بنده گفتم : اگر می خواهید باز از شهید شدن و شهادت برایم بگویید . من گوش نمی دهم . ایشان دوباره با یک صدای لرزانی بنده را صدا زدند من دیدم یک صدای عجیبی دارند و رنگشان پریده بود و بدنشان می لرزید. بنده نشستم . ایشان گفتند : که دغا کنید این دفعه که من به جبهه می روم شهید شوم . بنده گفتم : انشاا... ایشان گفتند : نه به من قول بدهید ، که زینب وار صبر داشته باشید . بنده با آنکه آن موقع سن کمی داشتم و از طرفی هم بار دار بودم . به ایشان گفتم :که قول می دهم . زینب گونه صبر داشته باشم . شما هم قول بدهید که شفاعتم کنید و ایشان گفتند : انشاا... ، موقعیکه می خواست برود داخل اطاق به من گوشزد نمودند . که: امتحان بزرگی خدا می خواهد از شما بگیرد . ، سعی کنید که سرافراز از آن بیرون بیائید . ایشان رفتند و بعد از مدتی زنگ زدند . همان موقع نوار صحبتهای ایشان از رادیو شنیدم و ایشان لبخند زدند و گفتند : خوب است وقتی که من نیستم نوار هایم هست که شما گوش کنید . و به من گفتند : که این تماس آخریست که من با شما می گیرم و هما نطور هم شد . ایشان کاملا می دانستند که شهید خواهند شد .
- « در یکی از عملیاتها از طرف ارتش آمدند و نیرو خواستند ایشان که فرمانده بودند ، چند نیرو دادند پس آمدند و گفتند : نمی شود قله را فتح کرد . جواد از این برخورد ناراحت شد ، خودش با نیروهایش قله را فتح کرد . »
- برادران خط را شکستند و با جدیت تمام بدون خستگی کار کردند. ایشان از شب اول و حتی چند شب قبل از عملیات با برادران مسئول اطلاعات رفته بود و از نزدیک خط دشمن را بررسی کرده بود و سنگرهای آنها را دیده بود. می خواست ببیند که دشمن دارای چه موضعی است؟ چگونه خط گرفته است و چگونه سنگر چیده است. چگونه تیربار کار گذاشته است؟ کل اینها را ببیند و رویش فکر نماید تا در شب عملیات بتواند با تلفات کمتری خط را بشکند. وقتی که عمل کرد، هم موفق بود . از تیپ امام رضا (ع) تنها گردانی بود که توانست به خط بزند. سپس از موفقیت آن گردان بقیه گردانها آمدند و به آن گردان کمک کردند . ایشان در عملیات 3 شبانه روز بدون اینکه کوچکترین استراحتی بکند در خط ماند، تنها قبل از شهادتش چند لحظه آمد تا استراحت نماید و قدری خستگی درکند و ادامه عملیات بدهد. من دیدم که تمام لباسهایش خونی است. به نظر می رسید شهدای زیادی را انتقال داده است تا در جلو نمانند و مجروحین را خودش پانسمان می کرد . شب اول و شب دوم در جاده خندق خوب عمل کرد تا اینکه در شب سوم شهید حافظی با گردانشان به کمک گردان فلق آمدند و ما هم در خدمتشان بودیم که پس از سه شبانه روز تلاش بیوقفه و پیگیر ایشان و زحمات برادران بسیجی خط خندق به کلی شکست و نیروهای زیادی حتی افسران ارشدشان در حد تیمسار در آنجا اسیر شدند و این از زحمات برادرانی چون شهید جامی و شهید حافظی نتیجه گرفت که نقش بسیار فعالی در آزادسازی جاده خندق در عملیات بدر داشتند .
- در هنگامی که در دبیرستان تحصیل می کردند، چند نفر به ما گفتند به جواد تذکر دهید، دست از کارهای انقلابی بردارند چون تصمیم دارند او را کتک بزنند. ما هم گفتیم او راه خودش را انتخاب کرده است و با همه عواقبش راهش را انتخاب کرده است .
- بعد از شهادتش یک شب خواب دیدم یک چهارپایه ای از آسمان به زمین آمد و به من گفته شد که روی این صندلی بنشینم. بنده نشستم و به طرف آسمان حرکت کردم بعد از مدتی دری به رویم گشوده شد، و شنیدم که گفتند: وارد شو، بنده وارد شدم دیدم باغیست پر از درخت و سبزه و بسیار زیبا که از خواب بیدار شدم .
- یکی از دوستان شهید بنام آقای کامکار بعد از مراسم تشییع ، در عالم بیداری می بیند که شهید با همان لبخند همیشگی جلوی درب اتاق ایستاده و مانند تکیة نوری می درخشد و گویا می خواسته به ما بفهماند که شهداء زنده اند و در مراسم خود شرکت می کند .
- بعد از آنکه پیکر مطهر شهید تشییع شد و آنرا به خاک سپردیم . همانشب در عالم بیداری بنده شهید را دیدم ، در حالتی که از کمر به بالا کامل بود ، و قسمت پائینی پاهایش نامرئی بود و دیده نمی شد . و مانند یک تکیه نوری می درخشید . ایشان جلوی راهرو خانه ایستاده بود و به من نگاه می کردند .
- چند سال قبل بنده جهت حج عمره اسم نویسی کرده بودم تا به همراه خواهر ایشان به مکه مشرف شویم. ولی متأسفانه وقتی قرعه کشی شد اسم ما جزء آنهایی که می خواستند بروند نبود من همان روزی که این خبر را شنیدم، خیلی ناراحت بودم با همان حالت دلشکستگی رفتم کنار قبر ایشان، و از شهید گله کردم گفتم: شما هم برای ما هیچ کاری نکردی، چه می شد اگر یک کاری می کردی که من بتوانم حتی خواهرت را ببرم، وقتی به خانه برگشتم به من خبر دادند که از بنیاد شهید زنگ زده اند که بدون قرعه کشی ما را به مکه می برند، و بنده به جهت ثبت نام مدارکمان را به بنیاد شهید بردم و بلافاصله بعد از مدت کوتاهی به مکه مکرمه اعزام شدیم .
- در طرح عملیات که بودیم یک شب موقع نماز صبح اول وقت ایشان آمد و مرا بیدار کرد من به شوخی به ایشان گفتم : هنوز تا طلوع خورشید وقت داریم . چه خبر است ؟ آمدی مرا بیدار کردی . شب هم به خاطر نماز شب خواندنت نمی گذاری که بخوابم . ایشان باورش شد ه بود و دیدم که شبهای بعد یک جایی در بیرون سنگر برای خودش درست کرده بود و نماز شبش را آنجا ی خواند که بنده هم هر شب می رفتم آنجا کنارش می نشستم و با همدیگر ساعتها صحبت می کردیم .
- شبی که عقد کرده بودیم، بنده نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم ایشان در رختخوابشان نیستند، دیدم گوشه اتاق نشسته و مشغول خواندن نماز شب هستند .
- یک روز با هم دیگر در بازار قدم می زدیم دیدم ایشان داخل یک مغازه و بعد از چند دقیقه ای دوباره برگشتند . از ایشان سئوال کردم که به چه خاطر به این مغازه رفتید ؟ ایشان گفتند: پشت شیشه مغازه یک عکس زده بودند که جایز نبود ، رفتم و به آنها تذکر دادم که این عکس را از پشت شیشه بردارند .
- در منطقه عملیاتی سومار قرار بود یک عملیات شناسایی انجام دهیم روز جمعه بود به همراه شهید حاجی و چند نفر از برادران دیگر از جمله شهید نظرنژاد، شهید بصیر و شهید ابراهیمی، راه افتادیم، چند ساعتی را که جلو رفتیم ، ایشان اصرار داشت که هر طوری هست باید غسل جمعه کند، ولی بچه ها موافق نبودند ، چون ممکن بود هر لحظه شناسایی شویم و وقت نداشتیم ولی ایشان خیلی مصر بود . به هر حال راه افتادیم، و ایشان از اینکه نتوانسته بود غسل کند، خیلی ناراحت بود، و هر چه به اذان ظهر نزدیکتر می شدیم ایشان دلشوره اش زیادتر می شد. بعد از چند ساعتی راهپیمایی قرار شد که چند لحظه در یک مکانی که امنیت بیشتری داشت، استراحت کنیم، به محض اینکه بچه ها نشستند ایشان گفت : حا لا که چند دقیقه ای هستیم، من برای رفع حاجت می روم، و رفتند، بعد از چند لحظه دیدم ایشان برگشتند در حالی که موهایشان خیس بود ، بنده تعجب کردم ، پرسیدم : از کجا آب پیدا کرده ای که سرت را شسته ای ؟ ایشان گفت : مقداری آب باران پیدا کرده ام و غسل نمودم. بعد از آن وقتی حرکت کردیم، یک آرامش عجیبی در چهره ایشان پیدا شده بود و بخاطر اینکه توانسته بود غسل جمعه را بجای آورد یک شادابی عجیبی در چهره اش موج می زد .
- یادم هست زمانی بود که در خانة پدرمان مشکل آب داشتیم زمستان بود و خیلی هوا سرد بود شهید می رفت یخ حوض را می شکست و وضو می گرفت و هر چه می گفتیم که حالا یک شب هم بدون وضو بخواب ایشان قبول نمی کرد و می گفت: نه من باید حتماً با وضو بخوانم .
- یکی از دوستان شهید که به مکه مشرف شده بودند ، تعریف می کردند و گفتند که برای همه دوستان طواف مستحبی بجای آورده بودند ، بجز جواد ، همان شب در مکه خواب می بیند که جواد از ایشان گله مند هستند ، که شبانه می روند و برای جواد جامی هم طواف مستحبی بجای می آورند .
- یک بار از منزل پدر ایشان سرقت شده بود، شب در نبودن ایشان دزد به خانه آمده و بسیاری از اموال ایشان را برده بود. بعد از مدتی چند تا از وسایل درشت تر را که دزدیده شده بود پشت دیوار پیدا کردند ولی بسیارپیدا کردند ولی بسیاری از وسایل ریزتر را نتوانسته بودند پیدا کنند بعد از مدتی یکی از اقوام شهید را در خواب دیده بود که جای اشیاء گم شده را به ایشان نشان داده بودند، بعدش ما رفتیم و با نشانی که شهید داده بود، همة آن اشیاء را پیدا کردیم. و بنده اینطور تفسیر کردم که در موقع دزدی، یک نفر دزد را تعقیب کرده است .
- یک شب خواب دیدم، که در خانه دیدم، که در خانه خوابیده ام، شنیدم که صدای پای اسبی می آید از این بیدار شدم و در را باز کردم، دیدم جواد است که به همراه یکی از دوستانش، در حالی که نقابزده بودند بر اسب سفیدی سوارند، از اسب پیاده شدند و به داخل خانه وارد شدند، نقابهایشان را برداشتند و نشستند، بنده پرسیدم، جواد جان شما کجا هستید من خیلی دلم برایت تنگ شده، ایشان سرش را پایین انداخت و هیچ چیزی نگفت که بنده بعدش از خواب بیدار شدم .
- یکی از دوستانشان بعد از شهادت ایشان خواب می بیند که ، جلوی ضریح سید الشهداء(ع) نشسته است ، جوان بلند قامتی می آید و از ایشان می پرسد : مرا می شناسید ؟ ایشان می گویند : نه ، شما که هستید ؟ و جوان بلند قامت می گوید : من جواد جامی هستم، می پرسند : اینجا چه کار می کنید می گوید : من مسئول تشریفات اباعبدا... هستم .
- یک بار که دخترم کوچکم خیلی اذیت می کرد ، بنده او را کتک زدم . شب خواب دیدم که جواد آمد . من گفتم : جواد آقا شما قول دادید که شفاعتم کنید . دیدم شهید از من رو گردان است و با من صحبت نمی کند . وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت شدم . آن روز خیلی گریه و زاری کردم و از درگاه خدا طلب آمرزش نمودم . شب بعد که ایشان را در خواب دیدم از ایشان پرسیدم که من بعد از شما چکار کنم ، شهید گفت : سعی کن آرزوهای بزرگی داشته باشی و مستحبات را زیاد انجام دهی و برای همه الگو باشی بنده باز پرسیدم که من دوست دارم مثل شماها باشم شهید گفتند: شما باید بهتر از ماها باشید .
- یکی از همرزمان شهید خواب دیده بودند : موقعیکه جواد از ناحیه پا مجروح شده بود از ایشان پرسیده اند ،پایتان بهتر شده ؟ در چه حال است ؟ و شهید وقتی پایش را نشان داده بود دیده بودند جایی که تیر خورده با خط سبز نوشته شده است :(( اشهد ان لا الله الا الله محمدا رسول ا... علی ولی الله ))
- یک روز با همدیگر رفته بودیم موقع زیارت ایشان از اینکه زنها و مردها با همدیگر مختلط بودند خیلی ناراحت بودند ایشان معتقد بودند که کنار ضریح امام رضا( ع )گناه و معصیت انجام می شود می گفت : بهر حال نامحرم هستندو نباید با همدیگر برخورد داشته باشند به اتفاق هم رفتیم پیش آقای چراغچی و ایشان خواستند که ترتیبی اتخاذ شود که زن و مرد ها تفکیک شوند . آقای چراغچی گفتند : مشکلی ندارد شما از طرف ما مامور هستید که با افراد خاطی و خلافکار برخورد کنید و این باعث شد که یک مدتی ما مامور این کار باشیم و چندی نگذشت که به همت شهید زن و مرد ها در اطراف ضریح مطهر تفکیک شدند .
- آخرین باری که ایشان می خواستند عازم جبهه شوند. به جهت خداحافظی از پدرشان به منزل ایشان راهی شدیم، موقعیکه به منزل پدرشان رسیدیم، از من خواستند که در داخل ماشین باشم و داخل خانه نیایم، بعد از شهادتشان وقتی پدر ایشان برایم تعریف میکرد می گفتند: آنروز وقتی شهید داخل منزل شد، فرش داخل اتاق را کنار زده و صورتش را روی خاک گذاشته و به پدرش گفته بود که: پدر جان با پایتان بگذارید روی صورت من و حلالم کنید .
- یک روز برای نهار به خانه برادرم دعوت شده بو.دیم شهید به دلیل اینکه از ناحیه دست مجروحیت داشتند زیاد حال خوبی نداشتند بعد ار صرف نهار برادرم برای جا به جا کردن یخچال از شهید کمک خواستند تا اینکه در جریان مجروحیت ایشان نبودند ولی شهید از صمیم قلب قبول کردند و بهر طریقی بود یخچال را جابه جا نمودند و از مجروحیتشان هیچ چیز بیان نکردند .
- یک بار در مورد امورات گردان با هم بحث کرده بودیم و به حالت قهر همدیگر را ترک کردیم ، بعد از چند لحظه ای شهید آمد وبا یک لحن زیبایی با من صحبت کرد وگفت : اگر شما این امورات گردان را انجام ندهی ، من هم در گردان نخواهم ماند .
- یک بار بنده در نبودن ایشان ، خطائی که خلاف مقررات جبهه بود را انجام دادم بعد از اینکه ایشان برگشتند . اشتباه بنده را خیلی مختصر شاید در یک یا دو جملة کوتاه و با بیانی که لبخندی هم برلب داشت به من گوشزد کردند و بنده را توجیه نمودند ، وبنده هنوز که هنوز است از خجالت این کاری که کرده ام شرمنده هستم . و انشاا... که ایشان مرا حلال کنند .
- جهت مراسم ازدواج ایشان راضی نشدند برایشان کت و شلوار و کفش نو بخریم.گفت همان لباس قبل تمیز باشد خوب است. ما بدون اطلاع ایشان یک لباس تهیه کردیم و شب عروبس یایشان به اصرار اقوام لباس را پوشیدند .
- یک روز که ایشان منزل آمدند دیدم که دستهایشان را پشت سرشان پنهان کرده اند . ضمناً خواهر بزرگشان هم در منزل ما بودند، ایشان گفتند: یک چیزی برایتان گرفته ام می خواهم نشانتان بدهم بنده گفتم: مانعی ندارد . بعد کفشهایی را نشان من دادند که ظاهر خیلی ساده ای داشت و به من گفتند : که شما از این به بعد این کفشها را بپوشید چون ساده و بدون پاشنه است و بنده نمی خواهم که وقتی از خیابان می گذرید کسی صدای پایتان را بشنود و جلب نظر کنید .
- یک بار که برای عزیمت ایشان به فرودکاه رفته بودم ، یکی از دوستانش بنام آقای علیرضا غفاری که ایشان هم به درجة رفیع شهادت نائل شدند ، به من گفتند : حاج آقا ، شما باید به خاطر داشتن چنین فرزندی افتخار کنید . بنده علت این حرف را پرسیدم . ایشان گفتند : چون فرزندتان یکی از فرماندهان فعال جبهه هستند . بنده تعجب کردم ، بعدا" که از خود شهید پرسیدم گفت: نه پدر من من فقط یک خدمت گذارم .
- یک بار بنده به همراه ایشان برگشته بودیم پشت تپه 350 که تدارکات تهیه کنیم ، بنده از ایشان خواستم تا از بچه هایی که در تپه 350 بودند خبری بگیرند تا در صورت کمبود تدارکات ، برایشان تدارکات تهیه کنیم ، ایشان با یک قمقمه آب و یک بسته بیسکویت به راه افتاد.تا در حین اینکه می رود یک چیزی هم بخورد. بعد از چند لحظه دیدیم ایشان با چند نفر عراقی که آنها را به اسارت گرفته بود آمد. بنده تعجب کردم و با خودم گفتم ایشان هیچ سلاحی با خود نبرده بودند چطوری آنها را اسیر کرده اند؟ بعدا مشخص شد که ایشان با همان قمقمه آب تظاهر کرده بودند که سلاح به همراه دارد و آنها را اسیر کرده بود وقتی عراقیها فهمیده بودند که با چه وسیله ای اسیر شده اند، با دو دست به سرشان می زدند .
- یادم هست همان اوایل انقلاب ، ما روزهای تعظیل را قرار می گذاشتیم که همگی برویم برای کوهپیمایی ، یک بار که همگی داشتیم کوهپیمایی می کردیم ، دیدم ایشان کفشهایش را در آورده و با پای برهنه از کوه بالا می رود ، گفتم : چه ضرورتی دارد که وقتی کفش داری ، با پای برهنه ، راه بروی ، ایشان گفت : ممکن است زمانی برسد که در چنین شرایطی قرار بگیریم، ما باید ، خودمان را همیشه آماده برای اینجور کارها داشته باشیم . تا در شرایط سخت بتوانیم طاقت بیاوریم .
- یک روز به همراه چند تن از دوستان به اخلمد رفته بودیم. بچه ها همگی پای آبشار اخلمد ایستاده بودند و صحبت می کردیم. یکی از بچه ها گفت: چه کسی می تواند از این آبشار بالا برود. هیچ کس از بچه ها داوطلب نشد. چون ارتفاع آبشار خیلی زیاد بود و از طرفی هم دیوارهای آبشار به خاطر داشتن خزه لغزنده بود طوری که هیچ دستگیره ای برای بالا رفتن از آبشار وجود نداشت، شهید جامی داوطلب شد که از آبشار بالا برود. ما هیچ یک فکر نمی کردیم که ایشان بتواند از آبشار بالا برود. ایشان با سعی و تلاش فراوان توانست از آبشار بالا برود، هر لحظه فکر می کردیم که نکند ایشان از بالا پرت شود. بهر حال ایشان موفق شد. بعد از آن مدتی طول کشید که ایشان از پشت آبشار برگشتند . وقتی از ایشان پرسیدم که چرا دیر کردید گفتند: نذر کرده بودم که اگر توانستم از آبشار بالا بروم دو رکعت نماز بخوانم به همین خاطر داشتم نماز می خواندم .
- . به نظر ما جواد جامی در عصر خودش مالک اشتر آن زمان بود، رزمنده ای که در طول جنگ به ندرت مانند آن دیدم . ایشان در خطوط دفاعی دشمن با 5 الی 6 نفر نیرو در مقابل 500، 600 نفر نیروی دشمن تسلیم نشد و مردانه شب را تا صبح مبارزه کرد و بعد از اینکه آن منطقه را ما فتح کردیم دو ساعت قبل از رسیدن ما به درجه رفیع شهادت نائل گشت ایشان 4 الی 5 روز مداوم در خط دفاعی قرار داشت و در این مدت حتی دو ساعت هم ایشان نخوابیده بود و با تمام قدرت و اقتدار در مقابل دشمن ایستاده بود .
- یادم است اولین روزی بود که رفته بودیم دبیرستان شبانه ی جلیل نصیرزاده هنگام اذان مغرب جواد جامی شروع کرد در سالن دبیرستان به اذان گفتن با صدای بلند اذان که تمام شد به جواد گفتم جواد آقا حالا بچه ها کجا بروند نماز گفت : همین جا توی سالن روی خاکها . یک اتاق انباری بود میز و صندلی های شکسته . آن تو اینها را دادند کناری و چند تا مقوا و کارتن و یک موکت کوچکی انداختند و به اصطلاح یکی از بچه ها جلو استاد و با چهار نفر نماز جماعت را تشکیل دادند .[۱]