تاریخ تولد : 1345/06/01
نام : حسن
محل تولد : سبزوار
نام خانوادگی : جلمبادانی
تاریخ شهادت : 1364/08/19
نام پدر : رمضان
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : مهندسرزمی
گلزار : شهدا
خاطرات
- یک شب خواب دیدم که حسن کبکی در دست دارد و به خانه آمد و آن کبک سر ندارد ، به او گفتم پسرم این کبوتر چرا سر ندارد؟ گفت سر او حرام است به همین خاطر گوشت او را آورده ام.همان شب دوباره یک کبوتر دیگر را دیدم که از آب انبار خانه بیرون آمده و به طرف آسمان پرواز کرد و دیگر او را ندیدم از خواب که بیدار شدم یکی از اقواممان به در خانه آمد و به او گفتم : من یک خواب این طوری دیده ام فکر کنم که حسن شهید شده است گفت : اتفاقا آمده ام که این خبر را به شما بدهم.با او به به بیمارستانی که او را آورده بود رفتیم تا جنازه را شناسایی کنم که دیدم حسن سرش از بدن جدا شده و از روی زخم دستش او را شناختیم .
- یک روز که به مرخصی آمده بود من مشغول پختن نان بودم که پیش من آمد و گفت مادرجان هر موقع که من آمدم شما مشغول پختن نان بودید.این نانی که شما با این همه زحمت تهیه می کنید از گلوی ما پایین نمی رود.شما به حد کافی برای ما زحمت کشیده اید و ما را بزرگ کرده اید ، بعد رفت کلنگ را برداشت و با کلنگ برادرش تنور را خراب کرد و گفت این همه مردم از نانوایی نان تهیه می کنید و می خورند ، ما هم همین کار را می کنیم .
- یکسری من به تهران رفته بودم و حسن هم از جبهه به آنجا آمده بود.در آن زمان بعثی ها با هواپیما های خود تهران را بمباران می کردند ، یک روز موقع بمباران همه ما بیرون رفته بودیم ولی حسن در خانه ماند ، به او میگفتیم چرا بیرون نمی آیی امکان اینکه بمب بیفتد در خانه زیاد است ، ولی او می گفت در جبهه که شهادت نصیب ما نشد مگر انجا به این افتخار برسم و هرچه قسمت باشد همان می شود .
- یادم هست زمانی که اسمش را برای اعزام به سپاه نوشته بود و روز اعزام اسمها را می خواندند به دوستش گفته بود من جثه ام کوچک است و به همین خاطر مرا به جبهه نمی برند ، شما مرا از پشت بلند کنید تا وقتی که اسم مرا خواندند متوجه قد کوتاه من نشوند ، ولی آنها متوجه شده بودند و از اعزام آن جلوگیری کرده بودند ، وقتی از آنجا برگشت به شدت گریه می کرد و یکراست رفت بالای پشت بام و تا روز بعد پایین نیامد ، وقتی پایین آمد به من گفت پدرجان شما اگر آنجا بیایید و رضایت بدهید مرا می برند.دوباره با او به محل اعزام رفتیم ولی با اینکه من رضایت دادم او را نبردند.مادرش به او گفت : مادرجان ، دورت بگردم ، بگذار کمی سنت بزرگتر شود بعد می توانی با خیال راحتتر به آنجا بروی ، او گفت نمی خواهد حالا دور من بگردید ، وقتی که شهید شدم دور جنازه ام بگردید.بعد شناسنامه اش را دو سه سال بزرگتر کرد و با همان شناسنامه به جبهه اعزام شد .
- وقتی برای اولین بار می خواست به منطقه برود مقداری پول به او دادم و گفتم اینها را همراهت ببر شاید لازمت شود ، او گفت : نه پدرجان پول دارم و همین پولی که دارم به بچه ها می دهم تا برایم نگه دارند که اگر من شهید شدم خون من روی آنها نریزد و حرام نشود ، این پولها را بگیر و برای یادگاری پیش خودت نگهدار و اگر لازم شد برای تشییع من استفاده کن .[۱]