شهیدحسین پیرامی

تاریخ تولد : 1341/01/02

نام : حسین‌ محل تولد : بیرجند

نام خانوادگی : پیرامی‌ تاریخ شهادت : 1365/02/30

نام پدر : محمد مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی :

گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان

نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : معاون‌فرمانده‌گردان‌ ـ ادوات

rId6


خاطرات

- در عملیات طریق القدس شب هنگام عملیات آفندی را شروع کردیم نیروهای ما در وسط نیروهای عراقی قرار گرفته بود چون ماموریت گردان در عمق منطقه دشمن بود و ما مجبور بودیم از وسط نیروهای عراقی بگذریم تا ماموریتمان را انجام دهیم در مسیری که در حال حرکت بودیم گاهی نیروهای عراقی در پشت سرما قرار می گرفتند و گاه به صورت کامل در محاصره نیروهای عراقی بودیم رمانی که در وسط نیروهای عراقی قرار داشتیم در جاهایی ما احساس خطر می کردیم و هر کدام نظر می دادیم که از کدام مسیر برویم تا با خطر کمتری مواجه شویم و به راحتی بتوانیم از منطقه محاصره خارج شویم . آقای پیرامی گفت : اگر بخواهد اجل ما در اینجا باشد و شهید شویم قطعاً‌ به هر شکلی که برویم عراقیها ما را خواهند دید و به شهادت خواهند رساند و اگر مقدر الهی نباشد که در اینجا به شهادت برسیم و زنده برگردیم اگر از وسط عراقیها هم برویم آنها نمی توانند به ما آسیبی برسانند مقدر هر کس مشخص است که در کجا و چگونه به شهادت برسد یا نرسد . اگر لیاقت شهادت را داشتیم هرکجا باشیم آنجا به شهادت خواهیم رسید بعد از پایان گفته هایش دستور آغاز تیراندازی را داد که بعضی از اسلحه ها ی ژ3 شلیک نکرد ما نگران شدیم ولی آقای پیرامی بدون هیچ دستپاچگی با کمال خونسردی ما را دلداری داد و گفت : در فلان نقطه سنگر بچه های پدافند عراقی است و چند نفر از آنها کشته شده اند برویم اسلحه ی آنان را برداریم و علیه خودشان استفاده کنیم. ما نیز طبق گفته ایشان عمل کردیم و براحتی توانستیم اسلحه های مورد نظر ر بدست آوریم -چون باید هنگام برگشت اسلحه های خودمان را به گردان تحویل دهیم - آقای پیرامی گفت : ما نمی توانیم دو تا اسلحه را به راحتی با خودمان حمل کنیم لذا بهتر است که اسلحه های خودمان را زیر بوته های اینجا مخفی کنیم و هنگام برگشت از عملیات آنها را برداریم به همین منظور ما نیز اسلحه ها را در زیر بوته ای پنهان کردیم و به عملیات ادامه دادیم . عملیات بعد از 9 یا 10 روز بالاخره به پایان رسید و ما با موفقیت در حال برگشت به مقرمان بودیم که آقای پیرامی با وجود تشابه پوشش گیاهی بدون اشتباه و مستقیم به سراغ بوته ای که اسلحه ها را در زیر آن پنهان کرده بودیم رفت و اسلحه ها را برداشت و به ما داد و ما نیز پس از رسیدن به محل استقرار گردان اسلحه ها را تحویل دادیم .

- سالی که آقای پیرامی به شهادت رسید من در مشهد تحصیل می کردم و در تعاون سپاه تردد می کردم . یک شب قبل از تشییع جنازه ی حسین آقا در خوابگاه خوابیده بودم که خواب دیدم ایشان به شهادت رسیده و جنازه اش پیدا شده و روز تشییع جنازه اوست . از خانه او تا مزار شهدای نهبندان مملو از جمعیت است و تابوت حسین روی دست مردم تشییع می شود . من در کناری ایستاده ام و افسوس می خورم که چرا در داخل جمعیت نیستم و فقط فریاد می زنم حسین ؛ زمانی که جنازه او را روی زمین قرار دادند یک دفعه در خواب صحنه ی خوابم عوض شد و دیدم که در منزل شهید هستم و ایشان را روی تابوت خواباندند و یک پارچه ی نیم تنه روی او کشیده اند یک نگاهی به او انداختم انگار که خواب بود ناگهان خودم از خواب بیدار شدم و تا صبح خوابم نبرد صبح اول وقت به سراغ تعاون سپاه مشهد رفتم و سراغ ایشان را گرفتم که آنها اظهار بی اطلاعی کردند به نهبندان زنگ زدم آنها هم جواب درستی به من ندادند دو روزی از این جریان گذشت چون خبری از هیچ جا به دستم نرسید به تعاون سپاه مشهد مراجعه کردم اما این بار یک دستی زدم و گفتم : به نهبندان زنگ زدم و گفتند که آقای پیرامی به شهادت رسیده است چرا شما به من دروغ گفتید که خبری از او ندارید ، با اصرار من از آگاهی شهادت ایشان بالاخره آنها به شهادت او اقرار کردند و گفتند که دیروز او را تشییع کردند و من آنجا متوجه شدم که چرا من در خوابم میان سیل جمعیت نبودم و در کناری حسین، حسین می کردم . در حالی که خیلی آرزو داشتم در تشییع جنازه ایشان باشم .

- یک بار من و دو نفر از همکاران برای تحقیق به چهار فرسخی یکی از روستاهای اطراف نهبندان رفته بودیم چون نزدیکیهای روستای آقای پیرامی رسیدیم گفتیم سری هم از خانواده ایشان بزنیم و احوالی بپرسیم و اگر کاری داشتند برای آنها انجام دهیم بعد به بیرجند برگردیم . وقتی به خانه ی والده ی ایشان رسیدیم مادر آقای پیرامی به اصرار ، ما را به منزل برد پس از صرف چای هنگام خداحافظی مقداری عناب به ما داد و گفت : در طی مسیر بخورید. شب هنگام به گزینش رسیدیم به اتاق رفتیم وقتی آقای پیرامی را دیدم گفتم : امروز ما به خانه ی شما رفتیم ومادر شما را زیارت کردیم و ایشان به شما سلام رساند ابتدا ایشان باور نمی کرد ولی وقتی عنابها را دید پذیرفت و بسیار خوشحال شد از اینکه ما به دیدن خانواده اش رفتیم گفت : از اینکه شما به زحمت افتادید متشکرم من مدیون شما هستم و می ترسم که این دین برگردنم بماند و پیش شما تا ابد شرمنده بمانم من به شوخی گفتم : در ضمن والده ی شما گفت : که خانه ی حسین آماده است و ما آمادگی برای دامادی ایشان داریم . او خندید و گفت : انشاءا… داماد می شوم اما فعلاً‌شما ازدواج کنید من گفتم : خانه ی شما ، خانه ی بزرگی بود سالن بزرگی هم داشت و مادر شما گفت : حسین این سالن را ساخته است آقای پیرامی گفت: بله این سالن را من برپا کردم و قصد دارم که جلسه ی دامادیم را در همین سالن بگیرم بعد که ایشان به شهادت رسید در همان سالن مراسم شهادت ایشان برگزار شد .

- وقتی من از جبهه ی جنگ بر می گشتم آقای پیرامی به محض دیدن من می گفت : باید ولی را یاوری کرد چون این کار چندین بار تکرار شد یک روز من ازایشان سوال کردم که حسین آقا من کوچکتر از آن هستم که شما به من می گویی باید ولی را یاوری کرد. ایشان گفت : ولی جان ، اسم تو ولی است و علی هم ولی بود با این گفتارم می خواهم بگویم که ، همه باید خط علی (ع) را دقیقاً ادامه دهیم و به همین منظور می گویم که باید ولی را یاوری کرد و او بدین طریق همه را به جبهه تشویق می کرد .

- یک روز آقای پیرامی مرا دید و گفت : من این مطلب را به شما می گویم و به دیگران هم گفته ام اگر کاری می کنی آن را برای خدا انجام بده وسعی کن اگر گناهی را مرتکب می شوی آن را از یادت نبری برعکس بیشتر آن را به ذهن من بیاور ، و اگر کاری نیکی انجام می دهی آن را ذخیره ذهنی خود قرار نده و سعی کن آن را فراموش کنی و نگویی که من فلان کار نیک را انجام دادم همیشه به فکر این باش که گناه کردی و باید این گناه را از خود دفع کنی ، در جبهه که جنگیدی بگو من این قدر نسبت به عبادتی که می خواستم نسبت به خدا انجام بدهم با خضوع و خشوع انجام ندادم یا کوتاهی کردم و بیشتر گناهانت را مد نظر داشته باش تا بتوانی عملت را بهتر انجام دهی ، ولی جان هروقت که به جبهه رفتی التماس دعا دارم مرا هم به یاد داشته باش و هر کجا که حالی پیدا کردی به یاد من بیچاره بیفت و برایم دعا کن که به آرزویم برسم .

- در عملیات والفجر 9 آقای پیرامی به گفته یکی از همرزمان که برای من تعریف کرد:" در مقابل دشمن تا آخرین لحظات پایداری کرده و آنگاه که اسلحه ی او بی فشنگ می شود و از ناحیه شکم زخمی می گردد با سنگ به طرف دشمن به مبارزه خود ادامه می دهد. و بالاخره هم در همین عملیات به لقاء محبوب خود می رود .

- به یاد دارم که آقای پیرامی تسبیحی داشت وآن را می گرداند و من هم یک روز تسبیح لاکی را برداشتم و آن را به جای دور دادن ، به حالت چرخش سریع می چرخاندم وقتی ایشان این عمل مرا دید گفت : برادرها خواهشی از شما دارم ، هیچوقت تسبیح را مانند زنجیر نچرخانید بلکه آن تسبیح را تک به تک دور بدهید و ذکر ا… اکبر یا صلوات بگویید که به این وسیله می توانید عمر خوبی داشته باشید .

- در عملیات والفجر 4 وقتی که آقای پیرامی از ناحیه شکم مصدوم می شود محتوی شکم او بیرون می ریزد که او آنها را در دست می گیرد و به جلو می رود که یکی از برادران او را به زور به پشت جبهه منتقل می کند .

- یک روز که هوا کمی سرد بود ، برادر آقای پیرامی بچه ی کوچک قنداقی اش را به وسط حیاط آورده بود در حالی که او را داخل پارچه و لباس زیادی پیچیده بود ایشان گفت : چرا این بچه را در پارچه و لباس پیچیدی ؟ لباسهایش را کم کن بگذار هوا به بدنش بخورد تا نیرومند شود . امثال او هستند که باید فردا از اسلام دفاع کنند شما که امروز او را اینطور بپیچی که از گرما و سرما محافظت شود شاید فردا نتواند دینش را اداء و وظیفه اش را به درستی انجام دهد . این بچه ها هستند که فردا باید از اسلام دفاع کنند بچه را باید در سرما و گرما قرار داد تا بدنش ورزیده شود .

- شب عملیات والفجر 9 آقای پیرامی هنگام حرکت هیچ وسیله ی تیر اندازی و اسلحه کمری با خود برنداشت و به جای آن کیسه گونی سنگینی را برداشت و بر پشت خویش گذاشت ، ما نمی دانستیم که محتوای داخل کیسه چیست بعد رو به نیروها کرد و گفت : بچه ها همراه خود نارنجک بردارید در جنگ کوهستانی گلوله کار آیی زیادی ندارد و به جای آن نارنجک بردارید که بیشتر به کارمان می آید ما آنجا متوجه شدیم که کیسه پر از نارنجک است سپس همه به راه افتادیم تا اینکه گردانمان در منطقه ای در میدان مین دشمن گیر کرد . در همین اثنا از یک طرف باران رحمت الهی بر سر بچه ها باریدن گرفت و از طرف دیگر باران خمپاره و گلوله آرپی جی دشمن برسر ما می ریخت . آقای پیرامی از گردان جدا شد و نارنجکها را خرج سنگرهای تیر بار دشمن کرد و ایشان تا زمانی که آخرین سنگر و تیر بار دشمن را خاموش نکرد برنگشت و اگر آن شب آقای پیرامی این حرکت را انجام نمی داد شاید ما تا صبح در میدان مین زمین گیر بودیم و قله ها فتح نمی شد .

- هنگام شهادت آقای پیرامی من در منطقه نبودم ولی از زبان یکی از نیروهای بسیجی که با ایشان بود شنیدم که گفت : ما درکنار منطقه حاج عمران در ارتفاعات بلند آنجا بودیم و دشمن در پایین آن ارتفاعات بود آقای پیرامی جانشین گردان بود و در حالی که ما را تشویق به استقامت درمقابل دشمن می کرد فشنگهای اسلحه هایمان تمام شد . ایشان به ما دستور عقب نشینی داد و خودش با تعدادی از نیروها سنگهای بزرگ را از ارتفاعات به سمت دشمن سرازیر کرد تا دشمن نتواند سریع به بالابیاید و با این کار توانست از پیشرفت سریع دشمن در تصرف ارتفاعات بکاهد و از طرفی نیروها بتوانند به راحتی ارتفاعات را ترک کنند و در این میان خودش از ناحیه شکم مجروح شد و در نهایت به شهادت رسید .

- یک شب قبل از شهادت آقای پیرامی خواب دیدم که در منطقه عملیات شده و گلوله و توپ و تانک زیاد است و درگیری شدید بین نیروها ی خودی و دشمن بوجود آمد و نزدیک اذان صبح است در یک لحظه آقای پیرامی را دیدم که اسلحه در دست در جلوی ما می دود و الله اکبر می گوید همین طور که می دویدیم یک باره گلوله ای بین من و آقای پیرامی افتاد و صد متری با هم فاصله پیدا کردیم و بعد هم ایشان از نظرم محو شد ناگهان از خواب پریدم . بعد از چند روز خبر شهادت ایشان را از دوستان شنیدم .

- به یاد دارم که آقای پیرامی به لشکر ویژة شهدا اعزام شد و پس از چند روز من نیز به آن مقرمنتقل شدم زمانی که من وارد لشکر شدم ایشان جانشین گردان بود و فرمانده گردان شهید جابری در حال مرخصی بود و ایام، ایام ماه مبارک رمضان بود. عراق به خاک ما پاتک زده بود و به همین جهت آقای پیرامی به همراه تعدادی از نیروها در خط بود. من بعد از مستقر شدن در لشکر با نیروهای دیگر به خط اعزام شدیم، وقتی وارد منطقه شدیم، متوجه شدیم که تعدادی از بچه ها شهید شدند و در قله های برفی مانده اند و با تلاش، برادران توانسته بودند تعدادی از جنازه های شهدا را از قله به پایین بیاورند و تعدادی هم در آنجا مانده بودند که قادر به جمع آوری آنها نبودند. وقتی شهید جابری این خبر را شنید از عقبه خودش را به کردستان رساند ـ و تصمیم گرفت به هر شکلی که هست جنازه ها را از آن منطقه به عقب بکشاند ولی تلاش ایشان هم بی ثمر ماند و جنازة عده ای از شهدا بالای قله برای مدتها ماند ـ ایشان وقتی بنده را دید گفت:" آقای پیرامی کجاست شما او را ندیدید من می خواهم انشاء الله او را داماد کنم." من گفتم: ایشان دیگر به خواستة قلبی خودش رسیده است و با شنیدن این حرف شهید جابری بسیار متأ ثر شد. بدین ترتیب جنازة آقای پیرامی مدت دو سال در زیر برفها بر روی قله ماند و بعد از دو سال که جنازة ایشان را آوردند چهرة ایشان مانند گذشته بسیار شاد بود. چفیه مشکی بر دور گردنش مشاهده کردم و خنده ای شیرین بر لبانش بود. یکباره به یاد گفته های او افتادم که گفت:" یک بار آرزو کن که برنگردی ." بالأخره جنازة ایشان در شهر نهبندان به خاک سپرده شد. وقتی من برای مجلس ترحیم ایشان به نهبندان رفتم و سالنی را که قبل از شهادت او در منزلشان دیده بودم به یاد گفتة مادر ایشان افتادم که گفت:" حسین آن را برای دامادیش ساخته است، و به یاد گفتة او افتادم که گفت:" مجلس دامادیم را می خواهم در سالنی که خودم ساختم بگیرم." که بعد مجلس شهادت او در همانجا برگزار شد .

- بنده در عملیاتها مسئول تغذیة تیپ ویژة شهدا بودم یک روز عصر که در دفتر نشسته بودم آقای پیرامی به پشت پنجرة اتاق آمد و به شیشه ضربه ای زد من وقتی به آن طرف نگاه کردم ایشان را دیدم که با چهره ای متبسم به من نگاه می کرد . گفتم: حسین آقا، بفرمائید در خدمت شما هستم، ایشان گفت:" نه، می خواهم به خط مقدم بروم بچه ها منتظرم هستند، فقط یک خواهشی از شما دارم." گفتم: من در خدمت شما هستم هر چه می خواهید، بفرمایید. گفت:" محمد جان اگر برای شما مقدور است مقداری از آن نانهای خشکی که مردم از شهرها می فرستند، یک پلاستیک برای ما پر کن، بده با خود ببرم." گفتم: چشم و پلاستیکی را پر از نان کردم و به ایشان دادم ـ وقتی به چهره اش دقیق شدم با خود گفتم این حسین رفتنی است و شاید برای آخرین بار او را می بینم ـ ایشان پلاستیک را از من گرفت و خداحافظی کرد و رفت که بعد از چند روز خبر شهادتش را شنیدم .

- یک بار زمانی که آقای پیرامی از ناحیة دست مجروح و دستش را گچ گرفته بودند به بیرجند آمده بود، مدت زیادی نماند، چون می خواست زودتز به منطقه برگردد یک روز به من گفت:" چند بار به دکتر متخصص درمانگاه مراجعه کردم که گچ دستم را باز کند ولی ایشان به حرفم گوش نمی دهد، بیا شما با چاقو گچ دستم را باز کن.گفتم: ممکن است لطمه ای به دست شما بخورد زیرا هنوز جراحت در دست شما وجود دارد. گفت:" این جسم خاکی را نباید زیاد تحویل گرفت بیا، این چاقو، گچ را بِبْر. سپس من و برادرانش گچ را با هزار بسم الله از دست ایشان باز کردیم. وقتی دستش از گچ بیرون آمد آثار ترکش را در دستش دیدم. پرسیدم : اینها چبست؟ گفت:" خار در آنها فرو رفته است ."

- زمانی در سپاه بیرجند مقداری لوازم منزل آورده بودند که با قرعه کشی آن را به نیروها تحویل دهند. اتفاقاً به نام آقای پیرامی نیز یک یخچال در آمد که ایشان علی رغم نیازش، یخچال را به یکی از همکارانش که تازه ازدواج کرده بود داد.با این عمل، حسین آقا از طرف من و بستگان مورد سرزنش و انتقاد قرار گرفت ولی ایشان گفت:" مال دنیا برای کسانی خوب است که می مانند، من نیازی به آن ندارم و خدا هر وقت و به هر وسیله که شده اگر خواسته اش باشد روزی را می رساند ."

- یک بار که ایشان مجروح شده بود من به ایشان گفتم: آقای پیرامی، حالا که شما دین خودتان را نسبت به جنگ اداء کردید اگر مقدور است فعلاً در سپاه بیرجند بمانید و در همین جا خدمت کنید، در جبهه بقیة برادران هستند. ایشان گفت :" خدمت فقط در جبهه است، جبهه دانشگاه انسان سازی است." و به هر حال به جبهه رفت .

- در خدمت حسین پیرامی یک عملیات نفوذی انجام دادیم و به پایگاه برگشتیم. من از ایشان خواستم تا شب را در کنار ما در تبپ ویژة شهدا بماند. ایشان نیز قبول کردند. پس از چند دقیقه ای من برای انجام کاری از سنگر خارج شدم، وقتی برگشتم آقای پیرامی را در محل ندیدم. پس از جستجوی فراوان ایشان را داخل آمبولانسی پیدا کردم که عازم خط بود، هر چه با اصرار از ایشان خواستم تا از آمبولانس پیاده شود، نپذیرفت و به طرف خط حرکت کرد .

- فرزندم همیشه وقتی از جبهه و یا مأموریتهای درون شهری بر می گشت ، هنگام سحر به خانه می آمد . پس از اینکه مفقود - مدت یک سال و نیم - شد ، هرگاه نیمه های شب صدایی به گوش می رسید ، منتظر ورود او به منزل می ماندم . ولی این انتظار به پایان نمی رسید . یک شب ، بعد از نیمه شب درب منزل به صدا در آمد ، سر آسیمه از جای برخاستم و با خود گفتم : حتماً فرزندم حسین است . لیکن درب را گشودم ، یکی از همسایه ها پشت درب بود و از من نان و تخم و مرغ و سبزی می خواست . دیگر از آن شب به بعد دندان انتظار فرزندم را کشیدم و ناامید شدم ، تا اینکه خبر شهادت او را به من دادند . من نماز گذاردم و شکر خداوند را بر این عزت که نصیب ما و شهید شده بود بجا آوردم .

- دوستان می گفتند : در یک عملیّات وقتی مهمّات خود را تمام کرده بود ، با سنگ به مقابله با دشمن پرداخته بود و یا در عملیّات دیگری وقتی شکمش پاره شده بود و محتویّات آن بیرون ریخته بود ، آن ها را جمع کرده و با دست خود به داخل شکم رانده و محکم گرفته بود. خطر برای او معنا نداشت و با جان و دل به استقبال خطر می رفت .

- یک روز جهت احوالپرسی خدمت آقای پیرامی رسیدم که متوجه شدم یکی از برادران همراه با پدر پیرش برای ثبت نام در آنجاست، آقای پیرامی به آن برادر گفت که" یک فتوکپی شناسنامه از پدر شما باید در پرونده باشد" و همان لحظه بلند شد شناسنامه را از برادر داوطلب جبهه گرفت و به عکاسی برد و یک برگ فتوکپی گرفت و برگشت و در داخل پرونده آن برادر رزمنده گذاشت. و با دلسوزی که داشت نگذاشت آن مرد مسن برایش زحمتی ایجاد شود .

- یک بار من با آقای پیرامی در اتاق نشسته بودیم. من یک بیت شعر را که تازه یاد گرفته بودم برای ایشان خواندم و آن شعر این بیت بود : ریشة نخل کهن از نوجوان آسانتر است بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را بعد از او خواستم که آن را معنی کند. ایشان بلافاصله برای من این آیة قرآن را مصداق آورد:( وُ مُن نُعُمِّرهْ نُنَکِّّّسهْ فِی الْخَلْق) و گفت :" درخت هر چه که پیر می شود در ریشه هایش زیادتر و عمیق تر و ممکن است که به مرور زمان شاخه هایش کم و زیاد شود ولی در نهایت قضیه خشک و از بین می رود، آدمی هم مثل درخت است و بالأخره ریشة عمرش خشک می شود و بعد آیة اِنُ الله اشْتَری مِنُ الْمْومِنینُ أَنْفُسُهْم وُأَموالَهْم بِأَنُ لَهْم الْجُنَه ‹ توبه 111› را قرائت کرد و ادامه داد حالا که پایان خط نابودی مادی است و از طرفی اگر زودتر از موعد شهادت هم نصیب انسان شود. خداوند بهشت را در قبال آن به انسان می دهد، خوب پس چه بهتر که انسان زودتر برود و این راه را با شهادت طی کند و رودتر به مقصود برسد تا لااقل در آن دنیا چیزی داشته باشد که دست او را بگیرد .

- در سال 64 شبی من برای کنکور درس می خواندم که حسین آقای پیرامی آمد به ایشان گفتم: بیا با هم این کتاب تست را بخوانیم. در حال خواندن سؤالهای تستی بودیم که من با خود فکر کردم این کتاب را خیلی خواندیم. بهتر است چند سؤال مهم از حسین بپرسم حتماً در جواب آنها خواهد ماند. بدین منظور شروع به پرسیدن سؤال از ایشان کردم، در کمال تعجب دیدم که هنوز سؤال من تمام نشده، ایشان جوابش را به من می داد و من سؤال بعدی را مطرح می کردم. یادم هست پنج تا سؤال از او پرسیدم که تمام را بدون کم کاست و دقیق جواب داد من گفتم : شما هوش و زکاوتت ماشاءا... خیلی زیاد است و خیلی بهتر از من مطالب را درک می کنی پس چرا در کنکور شرکت نمی کنی؟ جوابی در رد یا تصدیق و تأکید گفتة من نداد و فقط سری تکان داد. من ماندم و یک ابهام که بعد برایم با شهادتش روشن شد .

- یک روز در منزل نشسته بودیم که بحث شهادت مطرح شد. مادر آقای پیرامی گفت :" حسین همیشه با برادرانش بحث شهادت که می شود خودش را سرزنش می کند و نفرین می نماید." من گفتم: حسین آقا، چرا ؟ علت چیست که شما خودت را نفرین می کنی؟ گفت:" من شرمنده هستم از اینکه به جبهه میروم و سالم برمی گردم . نمی دانم چرا و چه ایرادی در کار من هست که شهید نمی شوم." گفتم: خوب مگر نهایت کارها و هر چیزی در شهادت خلاصه می شود بالأخره پشت جبهه هم باید کسی باشد. اگر همه شهید بشوند چه کسی می ماند که در اینجا خدمت کند. گفت:" از ما بهتران هستند." و با گفتن همین یک جمله جواب من را داد .

- یک روز که در منزل خاله ام بودیم حسین آقای پیرامی از نرد بانی که یک پلة آن خراب و شل بود برای عوض کردن لامپ حیاط بالا رفت همینکه پایش به روی پلة شل نردبان رسید نزدیک بود از بالای نردبان به پایین بیفتد. ولی ایشان خودش را از نردبان گرفت. در همین لحظه همة کسانی که آنجا بودیم فریادی کشیدیم . ایشان بلافاصله گفت:" خیلی من را تحویل نگیرید این بدن و اعضاء و جوارح که لیاقت شهادت نداشته باشد، بدتر از این گونه مسائل سزاوارش است، افتادن از نردبان که سهل است ."

- یک روز که با تعدادی از برادران در چادر گردان جمع بودیم. هنگام بیرون آمدن از چادر چشم آقای پیرامی قوطیهای خالی کنسرو، کمپوت که در اطراف پخش شده بود افتاد، ایشان خیلی ناراحت شد و گفت:" چرا این قوطیها را اینجا انداختید و دفن نکردید." و خودش شروع به جمع آوری آنها نمود و با کندن چاله آنها را در چاله دفن نمود و سپس گفت:" اگر هواپیمای دشمن در این محدوده پرواز داشته باشد چنانچه نور خورشید بر آنها بتابد نورش منعکس می شود و به این طریق ستاد منطقه لو می رود و این کار درستی نیست ."

- قبل از عملیات والفجر 9 چادر هایی در جبهه نصب شد و عصر آن روز من به همراه سردار منصوری به چادر گردان رفتیم تا عملیات را شهید جابری برای ما توجیه کند در آن زمان آقا پیرامی به عنوان دست یار گردان بود. در طی جلسه تنها کسی که خیلی از شهید جابری در رابطه با راه کارهای عملیاتی و نحوة عمل آن و فعالیت رزمی و چگونگی ارتفاعات سؤال کرد ایشان بود. و اولین گردانی که در آن عملیات درست عمل کرد و در این اولین لحظات حمله فتوحاتی را بدست آورد گردان ایشان بود .

- بنده در زمانی که آقای پیرامی شهید شده بود و هنوز جنازه اش را نیاورده بودند خواب دیدم که در حسینیه ای هستم حسین آقا از دربی وارد حسینیه شد و من سریع خودم را به ایشان رساندم وگفتم : حسین آقا کجا بودی که تا بحال نیامدی ؟ ما همه خیلی وقت است که منتظر شما هستیم که تشریف بیاوری ایشان گفت : من همین جا هستم و جایی نرفتم [۱]


پانویس

  1. سایت شهدای یاران رضا
آخرین تغییر ‏۲ آبان ۱۳۹۸، در ‏۲۲:۳۰