من از استان اصفهان و از شهرستان خمینی شهر به جبهه اعزام شدم. وقتی در استخبارات عراق با من مصاحبه کردند و پرسیدند از کدام شهر هستی، و گفتم: از خمینی شهر، آن ها ریختند سر من و حسابی مرا زدند و گفتند: که چرا اسم خمینی را می آوری؟! من گفتم: این اسم شهر من است. آن ها باز هم مرا زدند. آن ها می گفتند: تو بگو شهر من سده است؛ ولی من اصرار داشتم هم چنان نام خمینی شهر را ببرم. قاکوچکی - حسن علی منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:129 موضوع : اجتماعی ، اسارت
در ابتدای اسارت، عراقی ها ما را به یک پایگاه نظامی در العماره بردند و مدت سه شبانه روز در آن جا نگهداری کردند. در این مدت، هر چند دقیقه سربازان عراقی از ما می خواستند به امام توهین کنیم و به شدت ما را مورد ضرب وشتم قرار می دادند و اصرار داشتند بگوییم: «خمینی دجال» ولی هیچ کدام از بچه ها با وجود آن همه ضرب وشتم حاضر به انجام خواسته آن ها نمی شدند. بالاخره در شب آخر (شب سوم)، چند کماندو را آوردند و چشم بندهای ما را باز کردند و به ما گفتند: این ها سربازان صدام هستند و شما هم سربازان خمینی هستید. آن شب تا صبح ما را به شدت کتک می زدند و از ما می خواستند به امام توهین کنیم، ولی هیچ کدام از بچه ها خواسته ی آنها را به جا نمی آوردند. در آن جا، پیر مردی همراه ما بود که از کارکنان اتوبوسرانی تهران بود. عراقی ها او را به شدت کتک می زدند و می گفتند: به امام توهین کن! ولی او می گفت: من زبان شما را نمی فهمم ( با این که آنها فارسی می گفتند). صبح که شد فهمیدیم او زیر شکنجه ها جان داده و شهید شده است. عراقی ها چند ضربه به او زدند و وقتی دیدند تکان نمی خورد، جلو چشم بچه ها به جنازه ی پاک آن شهید بزرگوار با حالتی که گفتنی نیست بی حرمتی کردند.
ابراهیمی - سیدرایت الله
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:70 موضوع : اجتماعی ، اسارت
حدود چهار ماه از اسارت ما گذشته بود که مرا برای عمل روده به بغداد و پادگان الرشید بردند. در آن جا، چند تا از عراقی ها با من صحبت کردند و گفتند: چرا شما به خمینی می گویید امام؟ من هم گفتم: هر فرد مسلمانی یک رهبر دارد. اهل تسنن به رهبران دینی خود مفتی می گویند، ولی شیعیان می گویند امام و مرجع تقلید. بعد در مورد اذان و جمله ی اشهد ان علیا ولی الله بحث کردیم. در همین حال، یکی از آن ها به آیت الله سید محمد باقر صدر که رهبر شیعیان عراق بود توهین کرد که باعث عصبانیت من شد. در عوض، من هم به صدام توهین کردم.خلاصه،کار به جای باریک کشید و برای من پرونده درست کردند و به مقامات استخباراتی گزارش دادند که به صدام توهین کرده ام. آن ها مرا به استخبارات بردند و گفتند: چرا به سیدالرئیس توهین کردی؟ من نگفتم که آن ها به آیت الله صدر توهین کردند. بلکه گقتم آن ها به رهبرم توهین کردند. بعد، ما را به اردوگاه منتقل کردند و پرونده ی مرا به دست محمودی که آدم بسیار وحشی ای بود دادند. او به من گفت: تو خمینی را از کجا می شناسی؟ گفتم: او رهبر و مرجع تقلید من است. او هم شروع کرد به کتک کاری و زدن من. بعد از کمی مشت ولگد، دمپایی مرا در آورد ( پای راست من که در اثر ترکش استخوانش شکسته بود، به کلی جدا شده بود. این پا، بعد از مدت های طولانی که بالاخره جوش خورد، حدود چهار سانت کوتاه شد. برای همین یکی از دوستان برای سهولت راه رفتن من، کف چند دمپایی را روی هم قرار داد و آن ها را به هم بست و برای پای راست من دمپایی ای با ارتفاع بلندتر درست کرد).خلاصه، محمودی آن دمپایی را که سنگین هم بود در آورد و با آن شروع کرد به سیلی زدن به سر و صورت من. محمودی یک سگ تعلیم دیده هم داشت که با او فوتبال بازی می کرد. او سگش را به جان من می انداخت و به او می گفت مرا گاز بگیرد، اما سگ او از خودش بهتر بود و اصلاً کاری با من نداشت. فقط پوزة اش را به لباس های من می مالید.
اسلام پناه - رحمت الله
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:44 موضوع : اجتماعی ، اسارت
زمانی که مرا اسیر کردند، عکسی از حضرت امام و یک قرآن در جیبم بود. دو نفر از عراقی ها مرا تفتیش کردند. نفر اول قرآن را برداشت و وقتی ترجمه ی فارسی آن را دید، عصبانی شد. او قرآن را بر زمین زد و با پا چند بار روی آن کوبید و گفت: قرآن عربی است نه عجمی و به شما نمی رسد که معنی قرآن را به فارسی زیر آن بنویسید. سرباز بعدی عکس امام را که در جیب من بود، برداشت و بوسید و در جیب خودش گذاشت و بعد با دست اشاره کرد که ساکت! حرف نزن! بعد از آن همان سربازی که قرآن را زمین زده بود، کارت شناسایی من را برداشت و چون روی کارت این جمله از امام نوشته شده بود: « ای کاش من یک پاسدار بودم » دو سیلی محکم به من زد.
افروغ - مختار
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132 موضوع : اجتماعی ، اسارت
بعثی ها برای منحرف کردن عقاید بچه ها، از روحانی نماها و منافقین استفاده می کردند؛ ولی تا آن ها می خواستند درباره ی امام حرف بزنند، با صلوات های پیاپی و بلند بچه ها برای امام روبه رو می شدند که تمام برنامه هایشان را به هم می زد. صلوات های ما خیلی طولانی بود و می گفتیم: " اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و ایّد امام الخمینی وَ انصُر جیوش المُسلمین ". این صلوات ها رمق آن ها را برای سخنرانی می گرفت و سررشته ی کلام را از دستشان در می آورد و در کل حربه ی خیلی جالبی بود.
بیات - سیدجلال
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:46 موضوع : اجتماعی ، اسارت
حاج آقا جمشیدی، که یکی از روحانیون عالی قدر در زمان اسارت ما بودند، نقل می کردند که یک روز تیمسار نظّار- او فرمانده کل اسرا بود- وارد کمپ ما شد و خودش شخصاً ناظر شکنجه ی آزادگان بود. در بین این اسرا، چند نفر از بسیجیان کم سن و سال هم بودند. من به او گفتم: تیمسار نظّار، این اسرای کم سن و سال که گناهی ندارند؛ چرا آنها را اذیت و آزار می کنید؟ او گفت: جمشیدی، به خدا قسم هر کدام از این بسیجی ها را بکشیم، مثل این است که یک خمینی را کشته ایم. اسرایی که در خط امام بوده و با عشق به ولایت به جبهه آمده بودند، با همان صلابت در اردوگاه ها زندگی می کردند و اسارت را می گذراندند و این موضوع برای دشمن بسیار شکننده بود. اسیرانی با این ویژگی برای دشمن آن قدر غیر قابل تحمل بودند که خود عراقی ها هر یک از آنان را به امام تشبیه می کردند. این چیز کمی نیست و نمی توان به سادگی از کنار آن گذشت و باید تحلیل های زیادی درباره ی آن بشود. اگر اسرای ما در اسارت آن همه اذیت و آزار روحی و جسمی دشمن را تحمل کردند، برای کمبود نان وغذا و امکانات بهداشتی و فضای مناسب نبود. تاکید نکردن اسرا بر این جنبه ها دشمن را عصبانی می کرد و بارها می گفتند: هر وقت از شما می پرسیم چه چیزی می خواهید، از کمبودهای مادی حرف نمی زنید، بلکه می گویید قرآن و کتاب و...... می خواهیم. پس اذیت و آزار اسرای ایرانی مربوط به این کمبودها نبود و آنچه دشمن را وادار می کرد تا آن مواضع خصمانه را نسبت به اسرای ما بگیرد، اعتقاد والای بچه ها به امام و نظام بود. واقعاً اسرای ما آبروی نظام را در طول اسارت تا زمان آزادی و بازگشت به ایران حفظ کردند. جعفری - ولی الله منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:118 موضوع : اجتماعی ، اسارت
یک شب ما در آسایشگاه نماز جماعت برگزار کردیم و بنده هم به عنوان امام جماعت جلو ایستادم. در حال نماز بودیم که سربازی از کنار پنجره ی آسایشگاه رد شد و بعد از اتمام نماز مرا صدا کرد. اول یکی از بچه ها پشت پنجره رفت ولی او گفت: نه، خود تو بیا! من پشت پنجره رفتم. او گفت: خمینی به شما گفته نماز جماعت بخوانید؟ تا او نام امام را آورد، من صلوات فرستادم. گفت: برای خمینی صلوات می فرستی یا رسول الله؟ من دوباره صلوات فرستادم. گفت: باچر، باچر؛ یعنی فردا، فردا. فردا که شد، من را با کتک از آسایشگاه پیش فرمانده ی اردوگاه بردند که افسری سیاسی بود به نام رعد. او به من گفت: تو دو جرم بزرگ مرتکب شده ای؛ یکی این که نماز جماعت خوانده ای؛ دیگر این که برای خمینی صلوات فرستاده ای. تا اسم امام را آورد، من باز هم صلوات فرستادم. او نگاهی به سربازانش کرد و گفت: نگاه کنید، جلوی چشمان من دارد برای خمینی صلوات می فرستد! باز هم صلوات فرستادم. او گفت: لیش تصلی؟ چرا صلوات می فرستی؟ گفتم: من دائماً صلوات می فرستم و باز صلوات دیگری فرستادم. بعد گفتم: من که نگفتم خمینی و آل خمینی گفتم محمد و آل محمد و دوباره صلوات فرستادم. گفت: برو بیرون! و کابل را گرفت و چند تا کابل به من زد. بعد گفت: من برای جرمت تو را به زندان بغداد می فرستم. گفتم: اگر مرا به زندان اسراییل هم بفرستی، من باز هم صلوات می فرستم. و دوباره صلوات فرستادم. او ناراحت شد و گفت: یعنی تو می گویی ما اسراییلی هستیم، ما یهودی هستیم؟ من دیگر چیزی نگفتم. او گفت: چرا نماز جماعت خوانده ای؟ من با تعجب گفتم: من خوانده ام؟ چه کسی گفته من نماز جماعت خوانده ام؟ گفت: آن سرباز به من گزارش داده است. گفتم: اگر به حرف من گوش می دهی، صحبت کنم وگرنه حرف نمی زنم. گفت: گوش می دهم، بگو! گفتم: آن سربازی که برای تو این گزارش را آورده زن و بچه دارد و الآن دو هفته است مرخصی نرفته. او می خواهد تو به او مرخصی بدهی وگرنه من هم می توانم برای خودشیرینی و دریافت پاداش دروغ بسازم و دیگری را خراب کنم. تا این را گفتم او مرا آزاد کرد و سوت زد و آن سرباز را صدا کرد. بعد دو تا تف به صورت او انداخت و شروع کرد به زدن او و فحاشی کردن. آن سرباز هم که نمی دانست ماجرا چیست، مدام می گفت: نعم سیدی و کتک می خورد. خلاصه سربازی که می خواست با نماز جماعت خواندن یک مسلمان مخالفت کند و زورگویی کند، با معجزه ی صلوات های من، خودش گرفتار شد.
عموشاهی - غلام حسین
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:199 موضوع : اجتماعی ، اسارت
زمانی که در اردوگاه عنبر بویم، روزی یک فیلم سیاسی ضد انقلابی برای بچه ها آوردند و گفتند باید بیایید و به تماشای آن بنشینید. بعد از چند دقیقه من همراه چند نفر از بچه ها طاقت نیاوردیم و آن جا را ترک کردیم و جلسه به هم خورد. عراقی ها شب به آسایشگاه آمدند و بچه هایی را که جلسه را ترک کرده بودند، جمع کردند و به قسمتی دیگر از اردوگاه بردند. در آن جا ما را حدود یک ساعت تمام با کابل زدند؛ طوری که دیگر همه کلافه شده بودیم. در میان ما نوجوان دوازده ساله ای هم بود که او را می زدند و واقعاً هم محکم می زدند و از او می خواستند به امام توهین کند؛ ولی او مقاومت می کرد و فریاد " یا صاحب الزمان " سر می داد. محبی - محمدجواد منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:41 موضوع : اجتماعی ، اسارت
ما هر شب بعد از نماز، چند دعا برای امام خمینی و نظام مقدس جمهوری اسلامی می کردیم. یک شب طبق معمول دعا می کردیم و یکی از بچه های زرند کرمان به نام امیر شاپسندی که 16-17 ساله بود، دعا می خواند. وقتی او به این قسمت دعا ( اللهم احفظ قائدنا الخمینی ) رسید، افسر عراقی که از کنار پنجره ی آسایشگاه رد می شد، سخن او را شنید و گفت: چه کسی برای خمینی دعا کرد؟ امیر بلند شد و گفت: من! افسر عراقی گفت: فردا به حسابت می رسم. روز بعد آن ها چنان او را شکنجه کردند که من هیچ وقت یادم نمی رود و این میزان جنایت و خشونت را تا به حال ندیده ام. آن ها از او می خواستند به امام توهین کند، ولی او مقاومت می کرد. آن قدر به کف دو پای او اتو کشیده بودند که از کف پا تا برآمدگی پا یعنی همان مکان مسح، سوخته بود. گوشت پایش هم به طور کامل سوخته بود و تبدیل به زغال و سیاه شده بود. امیر آن روز خیلی مقاومت کرد و واقعاً با آن کارش آبروی تمام اسرای جنگ تحمیلی را خرید. هنوز هم که چند سالی از آزادی ما می گذرد، هیچ کس نتوانسته او را راضی به مصاحبه کند و خیلی انسان متواضع و بااخلاقی است. ما تا شش ماه او را با پتو جابه جا می کردیم و بچه ها هر روز پای او را ضدعفونی می کردند و از میکروب دور نگه می داشتند. یادم هست آرام آرام گوشت های گندیده ی پایش را می تراشیدیم تا بهبود پیدا کند اما هنوز پای او اثرات آن شکنجه را دارد و ناقص مانده است. مرادی - مصطفی منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:184 موضوع : اجتماعی ، اسارت
شبی بنده خواب دیدم به محضر امام رفته ام. حضرت امام به من فرمودند: شنیده ام در اسارت کمتر یاد حضرت زهرا سلام الله علیها می کنید و از ایشان غافل هستید؟ من همان لحظه از خواب پریدم و چند بار خواب را برای خودم مرور کردم و بعد ماجرا را برای یکی از دوستان تعریف کردم. ایشان گفت: این هشداری بوده که امام به ما داده اند. مسأله را همان روز با مسئول فرهنگی اردوگاه در میان گذاشتیم و قرار شد ذکر حضرت زهرا سلام الله علیها را جزو برنامه های مذهبی خود قرار دهیم. از آن زمان به بعد مشکلات اسرا کمتر شد و آرامش خاصی بر اردوگاه حاکم شد. ما این را هم مدیون حضرت امام و توصیه ها و هدایت های ایشان بودیم. محمدی - صفرعلی منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:169 موضوع : اجتماعی ، اسارت
با اینکه به بچه ها گفته شده بود خود حضرت امام گفته اند من راضی نیستم اسرا به خاطر توهین نکردن به من اذیت شوند و این کار اشکالی ندارد، ولی بچه ها به هر شکل ممکن از دادن اصل شعار امتناع می کردند که این موجب درگیری بین اسرا و عراقی ها می شد. گاهی، عراقی ها تک به تک از بچه ها شعار می خواستند، ولی باز هم بچه ها با استدلال هایی که می آوردند یا با سر دادن شعارهای اشتباه از زیر بار آن شانه خالی می کردند. خلاصه، عراقی ها دیدند فایده ای ندارد و هر چه کتک و تنبیه می کنند، بچه ها راضی نمی شوند شعار بدهند یا اگر شعار می دهند چیزهای دیگری می گویند که آن ها را گمراه می کند، برای همین بعد از یکی دو ماه این کار را رها کردند و کمتر پیش می آمد که از اسرا چینن در خواست هایی داشته باشند. مزاری - عبدالرضا منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:170 موضوع : اجتماعی ، اسارت
چند روز قبل از ارتحال حضرت امام، روزنامه های عراقی " الجمهوریه و الثوره " از بیماری امام و انتقال ایشان به بیمارستان، با تیترهای مختلفی که حاکی از کینه ی دیرینه ی آن ها به امام بود، خبر دادند. گویی مسئولان اردوگاه هم اهتمامی ویژه داشتند که این روزنامه به دست اسرا برسد. از شنیدن این خبر، نگرانی خاصی در بچه ها ایجاد شد. آن ها حاضر به تحمل هر نوع شکنجه یا حادثه ای بودند اما هرگونه خبر ناگوار درباره ی امام برایشان طاقت فرسا و سنگین بود. یادم هست مرحوم حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی صبح همان روز به همه ی بچه ها گفت برای شفای امام نذر کنند و سه روز روزه بگیرند و همه به داخل آسایشگاه های خود بروند و دعای توسل برگزار کنند؛ لذا بچه ها با دل شکستگی خاصی به اتاق هایشان رفتند و مشغول دعای توسل شدند. اواسط دعای توسل بود که یکی از بچه ها از در وارد شد و مستقیم کنار فردی که دعا می خواند نشست... . گویا همه ی بچه ها فهمیده بودند که چه شده و فقط منتظر شنیدن خبر بودند. آری رادیو و تلویزیون عراق از قول خبرگزاری جمهوری اسلامی اعلام کرده بود که روح خدا به خدا پیوسته است. میرسید - سیدحسن منبع: کتاب رمزمقاومت جلد1، صفحه:70 موضوع : اجتماعی ، اسارت
زمانی که ما از اسارت به وطن بازگشتیم، بهترین و در عین حال تلخ ترین لحظه زمانی بود که ما را به حرم حضرت امام بردند. زمانی که قبر حضرت امام را دیدیم تمام روزهای اسارت به یادمان آمد. اصلاً تصورش را هم نمی کردیم که روزی بیاییم و امام را در میان خود نبینیم. همه گریه می کردیم و از امام التماس دعا داشتیم. آن روز، صحنه های غم انگیزی را شاهد بودیم. حقاً که وجود حضرت امام شخصیت اسرا را شکل داده بود.
ابراهیم پور - حمیدرضا
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:109 موضوع : اجتماعی ، اسارت
یک بار، یک مفتی از طرف بعثی ها آمده بود تا برای ما سخنرانی کند و چون از قبل به او گفته بودند که در سخنرانی حرفی علیه امام نزن، موضوع سخنرانی خود را آیه ی « انما المومنون اخوه » قرار داده بود و در این مورد سخنرانی می کرد. او بعد از پایان سخنرانی چند دعا کرد و در میان آن دعاها گفت: « اللهم اهدا الخمینی » خدایا، خمینی را هدایت کن! با این دعا همه ی اسرا با نگاه های جدی و متعجّب به او نگریستند. او هم ترسید و حرفش را پس گرفت و گفت: « من که چیزی نگفتم. خداوند همه ی ما را هدایت کند. » خلاصه با تمام وجود حرفش را پس گرفت و از بس که احساس ترس کرده بود، نتوانست تعادل خود را حفظ کند.
احدطجری - علی محمد
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد1، صفحه:49 موضوع : اجتماعی ، اسارت
دومین جایی که اسرا نام امام را در آن زنده نگه داشتند زندان استخبارات بغداد بود. من در یکی از سلول های آن جا دیدم که بچه ها روی دیوار نوشته اند: « خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» . دوستان این جمله را به هم نشان می دادند. این جریان لو رفت و عراقی ها با شکنجه های سختی که در نظر گرفتند به دنبال فردی می گشتند که این کار را کرده است. ولی پس از اینکه با مقاومت بچه ها روبرو شدند و فرد مورد نظر معرفی نشد تمام بچه ها را تنبیه و شکنجه کردند.
احمدی - علی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137 موضوع : اجتماعی ، اسارت
عراقی ها بعضی از اسرا را به پادگان الرشید می بردند که پادگانی نظامی بود و بعضی دیگر را به اردوگاه الرشید می بردند. یادم هست آن جا هم از اسرا خواستند به امام توهین کنند، ولی هر جا که آن ها سعی می کردند توهین به امام را به اصطلاح جا بیندازند تا بقیه هم تبعیت کنند، رفقا با عکس العمل های مختلف این برنامه را با شکست مواجه می کردند و در دفاع از امام به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند. در زندان الرشید، شنیدم که یکی از دوستان به نام خدامراد یا خداداد- که اهل گچساران بود - در جواب یکی از بعثی ها که به تمسخر از او پرسیده بود: آیا تو [امام] خمینی را دوست داری؟ گفته بود: آیا شما رهبرتان را دوست دارید؟ آن عراقی گفته بود: من صدام را دوست دارم. ایشان هم جواب داده بود: همان طور که شما صدام را دوست دارید، ما هم امام خمینی را دوست داریم، حتی چندین برابر بیشر از شما. آن عراقی به خاطر جوابی که این اسیر کم سن و سال به او داده بود عصبانی شد و شروع کرد به درگیری لفظی با او، تا اینکه برخی از دوستان که به زبان عربی مسلط بودند واسطه شدند و آن نگهبان عراقی را آرام کردند.
احمدی - علی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137 موضوع : اجتماعی ، اسارت
زمانی که امام قطعنامه را پذیرفتند و آن جمله ی غمناک را گفتند که من جام زهر می نوشم، عراقی ها بچه ها را جمع کردند و درباره ی پذیرش قطعنامه صحبت کردند. از جمله، دلیل می آوردند که چرا ایران و آیت اللّه خمینی قطعنامه را پذیرفت. یادم هست گروهبانی بود که می گفت: مردم ایران چند روز پیش در تهران جمع شدند و گفتند ما از جنگ خسته شده ایم و شما باید صلح را بپذیرید...... یکی از اسرای بسیجی که اهل بوشهر بود و تقریباً هجده، نوزده سال داشت. در جواب آن گروهبان عراقی، کلمات امام را عیناً برای تمام کسانی که آن جا بودند خواند و گفت: این طور نیست که مردم ایران از جنگ خسته شده باشند، بلکه امام گفته اند: من مصالح را در نظر گرفتم و قطعنامه را پذیرفتم. خلاصه، دفاع جانانه ای از امام کرد و اکثر کلمات امام را - که از تلویزیون یا روزنامه های دیگر به دست آورده بود- از حفظ خواند که واقعاً موجب تعجب عراقی ها شد.
احمدی - علی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137 موضوع : اجتماعی ، اسارت
به اعتقاد ما هم اسرا به امام علاقه ی وافری داشتند و هم امام در فکر اسرا بودند و گویی این مساًله رابطه ای بین امام و اسرا برقرار کرده بود. بر این اساس و بر اساس خوابی که حاج آقا ابوترابی دیده بودند می توان گفت آزادی اسرا را خود امام اعلام کرده بودند؛ یعنی زمانیکه به فکر هیچ کس خطور نمی کرد، امام گفته بودند که اسرا آزاد می شوند. یادم هست زمانی که حاج آقا ابوترابی در سال آخر عمرشان به مشهد سفر کرده بودند و این قضیه را مطرح کردند و گفتند: ماه آخر یا دو ماه آخر اسارت، من همیشه به اسرا امید می دادم و می گفتم: ما آزاد می شویم. دوستان می گفتند: حاج آقا، شما از کجا می دانید؟ من می گفتم: از تحلیل هایی که از اوضاع و احوال کرده ام به یقین رسیده ام که داریم آزاد می شویم؛ اما واقعیت این بود که من یک شب نزدیک اذان صبح خوابم برد. در خواب، دیدم امام در لای کفن خوابیده اند. من رفتم و مقابل امام نشستم و ایشان هم بلند شد و نشست، بعد رو به من کردند و گفتند: ابوترابی، کار شما هم تمام شد! در همین لحظه، من از خواب بیدار شدم و یقین کردم که ما داریم روزهای آخر اسارت را پشت سر می گذاریم، لذا از صبح آن روز به رفقا می گفتم: ناراحت نباشید ما به زودی آزاد می شویم.
احمدی - علی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137 موضوع : اجتماعی ، اسارت
روز بعد از پذیرش قطعنامه من به یکی از سربازان خیلی بداخلاق که بسیار به امام توهین می کرد، گفتم: نظرت راجع به قطعنامه چیست؟ او گفت: رفسنجانی سیاسیه، صدام حسین سیاسیه، امام خمینی صداقه! منظورش این بود که امام خمینی حرف هایش راست است؛ ولی اگر کسانی مثل رفسنجانی یا صدام حسین این حرف را زده بودند، زیاد نمی شد به آن مطمئن بود؛ چون آن ها سیاستمدارند و نمی توان به سخن آنان اعتماد کرد.
امیرپور - محمدمهدی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:187 موضوع : اجتماعی ، اسارت
بعد از فوت امام، یکی از بعثی ها به ایشان اهانت کرد. ناگهان یکی از بچه ها به سمت او حمله کرد و مشت محکمی به دهان او کوبید؛ طوری که شاید سه تا از دندان هایش شکست. بعثی ها هم به سمت او رفتند و او را زدند. ولی با واکنش بقیه ی بچه ها روبه رو شدند و فرار کردند و تا سه روز داخل اردوگاه نیامدند.
امیرپور - محمدمهدی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:187 موضوع : اجتماعی ، اسارت
من در اسارت خدمت امام نامه ای نوشتم که جواب آن را هم دریافت کردم. از آن جا که قبلاً در زمان شاه برادرم زندانی سیاسی بود و چنین کاری کرده بود، من یاد گرفته بودم و همان حربه را به کار بردم. بدین ترتیب که از آشپزخانه به صورت مخفیانه پیازی آوردم و با یک تکه چوب کبریت، با آب پیاز روی کاغذ نامه نوشتم. هیچ چیز مشخص نبود، مگر این که نامه را در نور می گرفتند و آن را می خواندند. ما در روستایمان فردی داشتیم به نام روح الله که بعد از انقلاب به احترام امام خمینی اسمش را عوض کرده بود. من از همین طریق اسم امام را آوردم، ولی مشخصاتی برای آن قرار دادم که معلوم شود منظورم امام خمینی است. مثلاً گفتم: خداوند مصطفی فرزندش را رحمت کند و احمد را برایش نگه دارد. بدین شکل عراقی ها متوجه نمی شدند منظور من کیست، ولی خانواده ام متوجه می شدند. امام هم در پاسخ نامه دعا کرده بودند و گفته بودند که من برای آزادی شما دعا می کنم و شما اسوه های صبر و استقامت هستیدو امیدوارم روزی به آغوش وطن باز گردید و از نزدیک با شما دیدار کنم و از خداوند خواسته بودند تا به اسرا صبر عنایت فرماید. با آمدن جواب امام، خیلی روحیه گرفتم. زمانی که نامه به دست من رسید تا حدود نیم ساعت تنم می لرزید و نمی دانستم چه کنم. رفیق ما که حدود چهار سال با هم در اسارت بودیم متوجه اوضاع من شد و گفت: چه شده و جویای حقیقت ماجرا شد. گفتم: چیزی نیست یکی از بستگانم فوت کرده است و.....، اما ایشان دست بردار نبود و می خواست حقیقت را بداند. زمانی که واقعیت را به او گفتم، از او قول گرفتم که فعلاً چیزی نگوید و مساًله را پوشیده نگه دارد تا با اطلاع بزرگان اردوگاه همه را مطلع کنیم.
ابوالقاسمی - علی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:72 موضوع : اجتماعی ، اسارت
در زمان اسارت، من به خاطر اصابت ترکش از ناحیه ی شکم و پای راست مجروح شده و روی زمین افتاده بودم. در همین لحظه، یک گروه از سربازان عراقی به سمت من آمدند و بالای سرم ایستادند و گفتند: ما شیعه ی جعفری هستیم. من به آن ها گفتم: اگر شیعه هستید چرا با ما می جنگید؟ گفتند: چاره ای نداریم. بعد، یکی از آن ها از من خواست برای یادگاری، عکسی از امام به او بدهم. من هم یک عکس به او دادم. گفت: اگر قرآنی هم داری به من بده! پیش از آن، من قرآن را از جیبم در آورده بودم، چون به علت جراحت زیاد حالت تهوع داشتم و نمی خواستم به قرآن و عکس امام توهین شود، اما نمی دانم چه شد که دیگر قرآنم را پیدا نکردم. در عوض، دو انگشتر داشتم که روی یکی آیهِ ی شریفه ی (ان یکاد) نوشته شده بود و دیگری نام مبارک پنج تن آل عبا را داشت. یکی از آن ها را هم به او دادم. او هم ساعت یکی از شهدای ایرانی را به من داد وگفت: این ساعت را به بچه های او بده. وقتی این گروه رفتند،گروه بعدی آمدند که بعثی بودند و با من خیلی بدرفتاری کردند. آن ها از درون کوله پشتی یکی از بچه ها رساله ای از امام همراه با عکس ایشان در آوردند و خیلی به آن توهین کردند ودوپایی روی آن رفتند. آن ها از من خواستند به امام توهین کنم، ولی وقتی من امتناع کردم. آن ها هم خیلی مرا اذیت کردند و با لگد ومشت به جانم افتادند و آب دهان به صورتم انداختند و خلاصه حسابی اذیت کردند، اما من هیچ توهینی نکردم.
اسلام پناه - رحمت الله
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:43 موضوع : اجتماعی ، اسارت
ما از بیماری امام هم از طریق رادیو عراق و هم رادیوی خودمان، که مخفیانه فعالیت می کرد، مطلع شدیم و برای شفای امام دعا کردیم و مراسم مختلف برگزار کردیم و ختم هزار صلوات و هزار امن یجیب گرفتیم؛ دعای توسل و زیارت عاشورا را خواندیم و خلاصه به هر وسیله ای که بود برای شفای عاجل و سلامتی امام دعا کردیم.
اسلام پناه - رحمت الله
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:45 موضوع : اجتماعی ، اسارت