نام و نام خانوادگی: عبدالصالح زارع بَهنَمیری متولد: بابلسر، بَهنَمیر،1364/01/26 محل شهادت: سوریه، روستای رتیان در شمال حلب، 1394/11/16 کارشناسی حقوق دانشگاه علمی کاربردی بابل
شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری از مدافعین بابلسری است که بسیجیان و اهالی راهیان نور، غالباً خادمی او را در فکه به یاد دارند.شهید عبدالصالح زارع در 26 فروردین 1364 در خانوادهای مذهبی در شهر بَهنَمیر – واقع در شهرستان بابلسر- متولد شد و در 16 بهمن ماه سال 1394 در شمال حلب در کشور سوریه به شهادت رسید.
https://www.farsnews.com/news/13950131000545/%d9%85%d9%87%d9%85%e2%80%8c%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%db%8c%d8%ba%d8%a7%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%87-%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%af%d8%a7%d9%81%d8%b9-%d8%ad%d8%b1%d9%85-%d8%af%d8%b1-%d8%af%d8%b3%d8%aa%d9%85%d8%a7%d9%84-%da%a9%d8%a7%d8%ba%d8%b0%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa خبرگزاری فارس شهید عبدالصالح زارع در 26 فروردین 1364 در خانوادهای مذهبی در شهر بَهنَمیر – واقع در شهرستان بابلسر- متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در بَهنَمیر و دبیرستان را در بابلسر گذراند. در دوره تحصیلات ابتدایی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج محله کریمکُلا درآمد. علاقهمند به ورزش رزمی تکواندو بود و از 9 سالگی به این ورزش میپرداخت. پس از اخذ دیپلم در رشته کامپیوتر، همزمان با مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم، در کنکور سال 1382 شرکت کرد و در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامیِ بابل پذیرفته شد. با مشورت خانواده از دانشگاه انصراف داد و سپاه را برای ادامه مسیر زندگی انتخاب کرد. پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجهداری سپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوقدیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد. در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمدحسین است که در فروردین 1394 متولد شد. با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد. سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، در گلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
روز شمار زندگی شهید 1364 تولد در بَهنَمیر بابلسر 1371 ورود به مدرسه 1372 ورود به فعالیتهای پایگاه مقاومت بسیج مسجد 1382 مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم 1382 کنکور و قبولی در رشته رایانه دانشگاه آزاد بابل 1382 استخدام در سپاه و انصراف از دانشگاه و استخدام در سپاه 1383 کنکور مجدد و قبولی در رشته حقوق (درکنار اشتغال به کار سپاه) 1388 سفر حج عمره 1391 (5 اسفند) ازدواج: عقد 1392 (17 اسفند) ازدواج: عروسی 1394 (فروردین) تولد فرزندش محمدحسین 1394 (26 آبان) شروع دوره آموزشی جهت اعزام به سوریه 1394 (اول آذر) اعزام به سوریه 1394 (16 بهمن) شهادت 1394 (20 بهمن) تشییع در شهرهای بابلسر و بَهنَمیر 1394 (21 بهمن) تشییع در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها و خاکسپاری در گلزار شهدای علی ابن جعفر علیهالسلام قم (قطعه 22)
خاطرات
روزی که به دنیا آمد یعنی بیست و ششم فروردین سال شصت و چهار، درست مصادف بود با بیست و پنجم ماه رجب، شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام. هنوز برای نوزادمان اسمی انتخاب نکرده بودیم. آقا عیسی ذوالفقاری، شوهرخاله عبدالصالح بود. او بعدها در عملیات کربلای چهار در شلمچه به خیل شهیدان پیوست. آمده بود بَهنَمیر و نشسته بودیم به صحبت. رادیو داشت ویژهبرنامه شهادت امام هفتم را پخش میکرد. گوینده رادیو گفت که یکی از القاب امام هفتم ما عبدالصالح است.
همانجا تلنگری به ذهن عیسی خورد. اندکی سکوت کرد. بعد رو به بنده کرد و گفت: «اسم شما که عبدالوهاب است، امروز هم که شهادت امام هفتم است. اسم این نورسیده را بگذارید عبدالصالح که هم با نام خودت تناسب دارد؛ هم نام و لقبی نیک از امام موسی کاظم علیهالسلام است.»
حرفش به دلم نشست. به این امید که بنده صالح خدا بشود، همین نام را برایش پسندیدم. موضوع را با مادرش هم در میان گذاشتم. او هم خوشش آمد و استقبال کرد. گفت: «انشاءالله او را به نیّت سربازی اهلبیت علیهمالسلام و امام زمان علیهالسلام تربیت میکنم.» این نام درواقع یادگاری از شهید ذوالفقاری است که باعث شد هر وقت عبدالصالح را صدا بزنیم یادی از او نیز در دلمان زنده شود.راوی: پدر شهید
کبوتر بچه پسربچه بود و شیطنتهایش دردسر درست میکرد. اما در همان زمان هم روحی بزرگ و ارادهای پاک و خدایی داشت. پنجم ابتدایی بود که نامهای به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف نوشت: باسمهتعالی من آدمی هستم بیاختیار که برای پدر و مادرم دردسرهای بزرگی درست میکنم. خواهش میکنم هرچه زودتر یا مرا انسانی پاک و مخلص در پناه دین قرار بده یا این کار را به عده عزرائیل بگذارید. من از شما خواهش میکنم از شما خواهش میکنم. من مانند کبوتر بچهای هستم که در قفس و اسارت شیطان قرار دارم. خواهش میکنم بهحق فاطمه زهرا و بهحق تشنهلبان و تشنهلب کربلا 9آزادم کن. اگر حاضر به این کار نیستی مرا هرچه زودتر از دنیا آزادم کن. بهحق جدّت رسولالله قسمت میدهم. نویسنده: عبدالصالح زارع در سن 11 سالگی راوی: حجتالاسلام سید حر کاظمزاده، دوست شهید
همسفر
کنار او بودن، همیشه شیرین و لذتبخش بود. دوست داشت اطرافیانش را شاد کند. میخندید و میخنداند. خودش هم آدم شاد و سرحالی بود. با شوخیها و تیکههای بهجا و نکتههای طنزآلودش، بیآنکه دل کسی را برنجاند یا توهینی به کسی کرده باشد، محیطی بانشاط را رقم میزد.
وقتی مسیری طولانی را همسفر میشدیم، بیهیچ منّتی با جان و دل، تنقلات و میوه میخرید تا بیشتر خوش بگذرد. اواخر زمستان بود که برای خادمی شهدا در اردوهای راهیان نور، باهم به جنوب رفتیم. میدانست من چقدر به کاهو علاقهمندم. خواص درمانی و طبی آن را هم بارها برای دوستانم تعریف کرده بودم. چند لحظهای غیبش زد. وقتی آمد یک بغل کاهو همراهش بود. گفتیم: «ماشاالله، چقدر زیاد؟!» خندید و گفت: «نوش جان. میدانید که کاهو خون را هم رقیق میکند!»
وقتی باهم تنها میشدیم از مسائل طب سنتی و توصیههای بهداشتی اسلام و نقشههای دشمن در زمینه بیوتروریسم سؤال میکرد و با دقت به حرفهایم گوش میداد. میگفت: «از این مدل حرفها باز هم برایم تعریف کن.» از مسائل دینی و اعتقادی سوال میکرد و در موقع کار، بسیار جدی بود. قدر عمرش را میدانست.[۱]
خطای یادکرد: برچسب <ref>
وجود دارد اما برچسب <references/>
پیدا نشد