کد شهید : 6305342
نام : حسن
نام خانوادگی : درویشی
نام پدر : اسماعیل
تاریخ تولد:
محل تولد: مشهد
تاریخ شهادت: 1363/12/25
مکان شهادت: هورالعظیم
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهگردان
گلزار : بهشترضا
خاطرات
1. شهید درویش _ خدا رحمتش کند _ یک روز تماس گرفت و گفت : بچه ها حال ندارند چایی برایشان برسانید . ظهر همان روز بود که دیدیم یک نفر با خشایار دارد می آید و چای خشک و قند آورد . در حلب هایی که فشنگ کلاش بود، آب می جوشاندیم و از قوطی های کمپوت و کنسرو به جای استکان استفاده می کردیم . این مشکلات باعث شد که ما تصمیم بگیریم دیگر چای نخوریم .
2. روزی خطاب به حسن آقا گفتم :" شما هر گاه که به جبهه می روید، شبها همیشه نگران شما هستم و با خود می گویم، خدایا این رزمندگان که حالا یا شهید می شوند و یا مجروح هنگامی که تیری به آنها می خورد چگونه تحمل می کنند و واقعاً چقدر آن لحظات جانفرساست ." گفت :" شما غصة این موضوع ها را نخور . چون به محض اینکه تیری به ما بخورد حضرت زهرا (س) و یا امام زمان (عج) به کمک ما می شتابند و نمی گذارند کسی که در راه خدا می خواهد جان بدهد، ذره ای درد را متحمل شود . در ضمن شهید هر قطره خون که از بدنش بریزد گناهش نیز پاک می شود ."
3. هنگامی که حسن می خواست به جبهه برود، یک قرآن جیبی به پسرم هدیه داد و گفت :" دایی جان، همیشه دنبال قرآن باش و تا می توانی درس بخوان، و قرآن یاد بگیر ." سپس به من گفت :" خواهر جان، برایم دعا کن، چرا که دعا خیلی مؤثر است ."
4. سری آخری که حسن آقا می خواست به جبهه برود، کمیل پسرمان که تازه راه افتاده بود به دنبال پدرش می رفت . حسن آقا کمیل را بغل کرد و بوسه ای زد و گفت :" پسرم، این بار اگر زنده ماندم و آمدم، تو را هر کجا که بخواهی می برمت ." سپس در حالی که کمیل را بر زمین گذاشت با ما خداحافظی کرد و رفت .
5. در روستا رسم بر این بود، که اهالی، شیخ و معلم روستارا به منزلشان دعوت می کردند . ما هم چون حسن و پسر دیگرمان در یک مدرسه درس می خواندند، تصمیم بر دعوت معلمشان گرفتیم . وقتی آقای سالاری دبیرشان به منزلمان آمد گفت : من از هر دوی اینها راضی هستم ولی حسن آقا در بین شاگردها خیلی فرق می کند و من از ایشان خیلی راضیم .
6. به خاطر دارم آقای درویشی پیکانی به صورت قسطی خریده بود . و آن را به یکی از همسایه هایش که مشکل مالی داشت و بیکار بود داد تا با آن برای امرار معاش خود و خانواده اش کار کند . یک روز به ایشان گفتم : شما از اینجا تا سبزوار می خواهید بروید، دویست تومان کرایه ماشین می دهید در حالی که خودتان ماشین دارید اما آن را به کسی داده اید تا برای خودش کار کند . ایشان گفت : عیب ندارد ثواب دارد . مال دنیا ذره ای برای ایشان ارزش نداشت .
7. در یکی از عملیاتها موقع نماز صبح دشمن از زمین و آسمان روی سر ما آتش می ریخت . اینقدر وضعیت خراب بود که به بچه ها گفتیم نشسته نماز بخوانید . اما آقای درویشی ایستاده نماز می خواند با یک آرامش خاطری که اصلاً هر کس ایشان را می دید فکر می کرد اینجا جنگ نیست . در صورتی که دائماً گلوله های خمپارة دشمن در اطراف ما به زمین می خورد .
8. تازه از جبهه آمده بود . همگی در منزل پدرشان جمع بودیم . دستانش را باندپیچی کرده بود . می گفت :" اتفاقی نیفتاده یک مجروحیت جزئی است ." به هر حال در حال گرفتن وضو بود، که شخصی درب منزل را زد . خواهر شوهرم رفت در را باز کند . وقتی برگشت خیلی ناراحت به نظر می رسید تا چشمش به حسن آقا افتاد زد زیر گریه و گفت :" داداش، می دونی چی شده؟ جواد برادرمان که با هم جبهه رفته بودید شهید شده است ." با خونسردی گفت :" مگر چی شده؟ برای دفاع از اسلام جانش را داده . دیگه اینقدر بی تابی نداره ." گویی از قبل خبر داشت . سپس لباسش را پوشید و از منزل بیرون رفت . با روحیه ای که داشت به ما نیز در این موارد روحیه می داد .
9. هنگامی که حسن آقا می خواست به جبهه برود به ایشان گفتم : برادرجان، چرا می خواهی بروی؟ ما را تنها بگذاری؟ گفت :" خواهرم اگر امروز من و امثال من به جبهه نروند، فردا دشمنان به کشور ما خواهند آمد و دیگر هیچ کس احساس امنیت نمی کند ."
10. قبل از انقلاب مدتی بود که نانواییها تعطیل شده بودند . ماشینهایی از روستا نان می آوردند و بین مردم تقسیم می کردند . روزی یکی از این ماشینها به محل ما آمد و من حدود دوازده عدد نان از آنها گرفتم . در همین حین حسن سر رسید و به من گفت :" پدر، چند عدد نان گرفته اید؟ " گفتم : " دوازده عدد ." گفت :" ما که چهار نفر بیشتر نیستیم ." سپس رو به همسایه مان که آنجا حضور داشت کرد و گفت :" لیلی خانم، شما هم نان گرفته اید؟ " وقتی با جواب منفی همسایه روبرو شد خطاب به من گفت :" پدر هفت عدد از نانها را به لیلی خانم بدهید . زیرا آنها هفت نفر می باشند ." من هم قبول کردم و هفت نان به همسایه مان دادم و از اینکه چنین پسری دارم بر خود می بالیدم .
منبع: سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8792