تاریخ تولد : 1335/02/15 نام : حسن محل تولد : بجنورد نام خانوادگی : باغچقی تاریخ شهادت : 1366/04/26 نام پدر : حسن مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : کشاورز یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : انصارالحسین
خاطرات
• یک دفعه که حسن به مرخصی آمده بود من از او پرسیدم که شما در جبهه چه می کنید واصلاً برای چه به جبهه می روید؟ او در پاسخ من گفت : ما به جبهه می رویم تا ادامه دهند ه راه حسین (ع) باشیم واز اسلام دفاع کنیم .امروز وظیفه همگان است که در جهاد شرکت کنند واجازه ندهند که ذره ای خاک وطنمان به دست دشمن بیفتند . • چند شب قبل از شهادت همسرم در خواب دیدم که داخل حیاط منزلمان دو قبر کنده اند که روی یکی را با سیمان وروی دیگری را با خاک پوشانده بودند. وقتی دیدم برای ایجاد آن دو قبر تمام موزائیک ها را شکسته اند خیلی ناراحت وعصبانی شدم ، به حدی که مشغول نفرین کردن فردی شدم که این کار را کرده بود.درهمان لحظه برادرم از اتاق بیرون آمد وگفت : نفرین نکن یکی از آن دو قبرها متعلق به یک شهید است. موزائیکها را من شکسته ام خودم هم جواب شوهرت را می دهم . آن قبر سیمانی قبر شهید شد یعنی قبر شوهرم وقبر خاکی قبر دایی شوهرم که هفت روز بعد از شنیدن خبر شهادت حسن آقا فوت کرد • نزدیکیهای غروب یکی از روزهای سرد زمستان بود و چوپان ده گوسفندان را از چراگاه به ده آورده بود.پدر باید برای بردن گوسفندان به آغلشان از خانه بیرون می رفت .من نیز به خاطر علاقه ی زیاد به پدرمی خواستم مثل همیشه دنبالش بروم گریه کنان از او خواستم که مرا با خودش ببرد . اما پدرم بخاطر سردی هوا از بردن من به بیرون از خانه امتناع ورزید ، مادرم برای اینکه آرام شوم مرا به کنار اجاق برد و خود نیز همانجا مشغول انجام کارهایش شد من که سرگرم بازی بودم اصلاً متوجه نشدم و به اجاق خوردم و کتری آب جوش روی پایم ریخت و باعث سوختگی شدید شد که هنوز هم اثرش باقی است . وقتی پدرم به خانه بازگشت مادرم با او دعوا کرد :"" اگر او را با خود برده بودی اکنون چنین اتفاقی نیفتاده بود ."" و پدر برای اینکه مادررا آرام کند درکمال خونسردی گفت: چه کنم، ترسیدم سرما بخورد حالاهم اتفاقی است که افتاده ، باید کاری کرد . هرگز آن روز را فراموش نمی کنم که پدر درآن هوای سرد وبا وجود کمبود وسیله ، هرطور که بود مرا به درمانگاه رساند و سوختگی مرا مداوا کرد بی آنکه لحظه ای احساس خستگی و سرما کند . "" روحش شاد "" • مادربزرگ ( مادر مادرم ) که همیشه از پدرم به نیکی یاد می کند و او را همانند پسرهای خودش و شاید هم بیشتر از آن ها عزیز می داند، روزی برایم تعریف کرد که: یک روز من به حدی بیمار شدم که توان راه رفتن نداشتم. آن روز پدرت با مهربانی تمام و بدون هیچ خجالتی از نگاه مردم مرا روی پشت خود کول نمود و به بیمارستان رساند و خیلی زود امکان بستری شدن مرا فراهم کرد و این در حالی بود که تا آن لحظه حتی همسر و فرزندانم نیز چنین لطف و محبتی را در حق من انجام نداده بودند. • هیچ گاه گریه ی آخرین وداعش را فراموش نمی کنم .آنروز وقتی برای بدرقه اش رفتم در حالی که گریه می کرد گفت : گویا من به غیر از شما کسی را ندارم من از شما که برایم هم همسر وهم پدر ومادر بودی متشکرم . • من کلاس اول ابتدائی که بودم بخاطر بازیگوشی زیاد مردود شدم پدرم به محض شنیدن این خبر از شدت ناراحتی چنان مرا تنبیه نمود که هیچ گاه از خاطرم نمی رود .وهمان درس عبرتی شد تا سالهای بعد با جدیت تمام درس بخوانم. • آخرین دفعه ای که حسن آقا خواست به جبهه برود نیمه های شب به همراه تنی چند از همرزمانش جهت خداحافظی به منزل آمد و گفت: بچه ها را بیدار کن تا آنها را ببوسم و از آنها خداحافظی کنم چون ممکن است دیگر برنگردم. • یک شب پدرم به باغ انگورمان که در ابتدای روستا قرار داشت رفت تاکمی گل و سیمان تهیه کند که روز بعد کارگرها دور تا دور باغ را دیوار بکشند . همانطور که مشغول کار بوده یک دفعه حس غریبی به او می گوید به خانه ات برگرد . پدر نیز بی درنگ به آن احساس درونی پاسخ داده و با عجله به سمت خانه حرکت می کند . وقتی پدرم وارد خانه می شود می بیند که دست مادرم تا آرنج کاملاً روی گلوی من که در آن زمان نوزادی بیش نبودم افتاده و راه تنفس مرا گرفته است، که اگر پدرم کمی دیرتر می رسید ومادرم از خواب بیدار نمی شد .شاید الان من زنده نبودم و اینها همه برگرفته از دل پاک و رابطه معنوی پدرم با خداوند است .(روحش شاد باد). • حسن چهار ماه از خدمت سربازیش را در جبهه گذراند .در آن مدت فقط از طریق نامه با ما در تماس بود وقرار بود ، بعد از اتمام چهار ماه به خانه برگردد. اما خودش در خواست ده روز اضافه خدمت نمود ودرست در روز دهم به فیض عظیم شهادت نائل آمد[۱]