شهيد جابر قدمي زندگینامه در سحرگاه روز هفتم فروردين ماه سال 1344در خانواده اي کارگر و مذهبي، در [[[روستاي کچويه]] از روستاهاي شهرستان فسا به دنيا آمد. دوران طفوليت را در دامان مادري پاک دامن و عفيفه گذرانيد و از سن 6 سالگي در مدرسه روستاي تا کلاس پنجم ابتدايي درس خواند. پس از دوران تحصيل به شغل کارگري، بنايي اشتغال پيدا كرد و هزينه زندگي خانواده خود را تأمين مي نمود، او در سن 19 سالگي در تاریخ 1363/04/18 به خدمت مقدس سربازي اعزام و دوره آموزشي مربوط را در مرکز آموزشي کرمان گذرانيد و سپس به لشکر 81 زرهي کرمانشاه (باختران ) اعزام، و از اين طريق به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل عزيمت و در جبهه با رشادتي وصف ناپذير در خط مقدم با صداميان کافر پيکار كرد و سرانجام در تاریخ 1365/02/21 به علت اصابت ترکش خمپاره به ناحيه سينه و قطع شدن پايش به درجه رفيع شهادت نائل گرديده است.
وصیت نامه به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان با سلام و درود بر شاه شهيدان حسين بن علي (علیه السلام) و با سلام بر رهبر کبير انقلاب ايران، حضرت امام خميني و با درود به شهيدان خميني تا کربلاي حسين (علیه السلام)، و با سلام و درود بر تمامي امت شهيد پرور ايران، که هم چنان فرزند خود را در راه خدا، در راه اسلام، و در راه دين قرباني کرده اند. چو خوش باشد که با ايمان بميرم به زير سايه قرآن بميرم به زيـر سايـه آن حجــــت حـق خوش و خنــدان بميرم
خاطرات: • دوست و همرزم شهيد يک روز در تاریخ 1363/12/16 هنگامي که به همراه شهيد قدمي به محل خدمت مهران ـ دهلران رفتيم به همراه يک تيم يازده نفره به سرپرستي جناب سروان جمشيدي به گشت زني حوزه استحفاظي اعزام گرديديم، شهيد جابر قدمي بي سيم چي بود و در همين هنگام متوجه شديم که نيروهاي عراقي به جلو آمده اند و پشت تپه ها چادر زده اند تا شب هنگام بتوانند به ما شبيخون بزنند اما در همان شب شهيد قدمي پس از مخابره بي سيمي با فرماندهي و مشورت با سروان جمشيدي به آن ها حمله کرده و نيروهاي عراقي را دستگير، و آن ها را به پشت خط منتقل نموديم. او با رشادت بالايي که داشت آن ها را به عقب آورده و زماني که از ديد عراقي ها پنهان شديم آنها را به وسيله خودروي خودي به لشکر انتقال دادند و در همين حال از طرف فرماندهي لشکر به خاطر همين رشادت و دليري شهيد قدمي و به دنبال او، به همه ما ده نفر به مدت 4 روز مرخصي داده شد. شهيد قدمي فرد بسيار خلاق و در ضمن دل رحم بود، در تاریخ 1364/08/05 در جبهه ميمک با روحيه اي تازه که از مرخصي برگشته بوديم در يک سنگر مشغول خوردن شام شديم که بر سر آوردن آب خوردن بين من و شهيد قدمي شکرآب شد، چون من اين کار را بر عهده او مي گذاشتم و او هم آوردن آب را بر عهده من مي گذاشت. شهيد قدمي وظيفه تعيين لوحه نگهباني را بر عهده داشت و به من گفت: اگر نروي آب بياوري شما را جهت نگهباني سنگر شماره 5 خواهم گذاشت. من از روي لجاجت آب نياوردم و او به گفته خود عمل کرد، من آن شب در سنگر شماره 5 مشغول نگهباني شدم اما نيمه هاي شب بود که او آمد و گفت: چون نيروهاي ما کم است و تو بايد به ما ملحق شوي من فکري دارم، او چند قوطي کنسرو با خود آورده بود، آن ها را سوراخ کرديم و سيم مخابرات را از داخل آن ها رد کرديم و وسط سيم ها را قطع کرديم، يک نارنجک دستي به آن سيم ها وصل کرده، يک طرف آن به نارنجک و طرف ديگر به ضامن آن وصل مي شد و در صورتي که عراقي ها مي آمدند و پاي آن ها به سيم مي خورد ضامن از نارنجک جدا، و نارنجک عمل مي کرد، کمي از شب گذشته بود که صداي قوطي هاي کنسرو از خواب بيدارم کرد و ناگهان عمل کرد، فردا صبح زود به سراغ آن ها رفته و مشاهده کرديم که دو شغال از بين رفته اند. چند روز بعد از اين اتفاق، لشکر ما از غرب به منطقه شادگان ، پادگان حمير جنوب انتقال يافت، لشکر را به چند گروهان تقسيم کردند و از آن جايي که جيره غذايي بسيار کم بود گروهان ما گرسنه ماند و من و شهيد قدمي داوطلب شديم که جهت آوردن غذا از تيپ سپاه پاسداران که در مجاورت ما استقرار داشتند از گروهان جدا شويم. نگهبان تيپ جلوي ما را گرفت ولي وقتي که شهيد قدمي با سخنان گيرايش که هميشه سخن محکمي داشت به او گفت: ما تازه به اين منطقه آمده ايم و به همين علت جيره غذايي کمي با خود آورده ايم نگهبان به ما اجازه داد که نصف گوني سيب زميني آنها را برداريم اما شهيد قدمي به راحتي توانست او را قانع کند که همه سيب زميني ها و حتي يک کارتن کشمش هم به ما بدهند و او با اين کار خود، همه بچه هاي گروهان را از گرسنگي نجات داد و به خاطر همين کارش به مدت 48 ساعت به او مرخصي تشويقي داده شد. آخرين خاطره من از به شهادت رسيدن شهيد قدمي است، در تاریخ 1365/02/18 هنگامي که گروهان ما در خط استراحت بود عراقي ها پاتک زدند و خط ما شکست خورد، آنها به جلو آمدند که از طرف فرماندهي اعلام شد گروهان استراحت بايد به خط بيايند، همه بچه ها به خط آماده حرکت شدند و شهيد قدمي با روحيه بالايي که داشت با صداي الله اکبر و با توجه به شوخ طبعي خود کل زنان به طرف عراقي ها حمله ور شد. در آن روز چنان تيراندازي کرديم و آتش بر سر عراقي ها ريختيم که تمامي منطقه را گرد و غبار و دود و باروت گرفته بود و همه عراقي ها پا به فرار گذاشتند و ما که تعدادمان بيش از 50 نفر نبود عراقي ها را تا کيلومترها عقب رانديم و واقعاً خسته و تشنه شديم که به سنگرهاي عراقي ها رسيديم، چون همگي تشنه بوديم شهيد قدمي گفت: مي روم تا آبي پيدا کنم، او با اسلحه کلاش در دست و بي سيم بر پشت از سنگر خارج شد که در همان لحظه گلوله خمپاره در جلوي سنگر منفجر شد و صداي ناله شهيد بلند گرديد، ترکشي بالاي زانوي او را پاره کرده بود که در همان حال فرمانده جهت بازديد، به ما رسيد و گفت: هر چه زودتر او را بر ماشين خود سوار کنيد تا به بيمارستان صحرايي برسانم او به همراه چند زخمي ديگر و چند اسير عراقي بر تويوتا سوار شدند و در نزديکي بيمارستان صحرايي که فرمانده جهت پياده کردن آنها نزد امداد گران رفته بود ناگهان ميني کاتيوشا ي دشمن به وسط تويوتا اصابت کرده و همه سرنشينان آن از جمله شهيد قدمي کشته مي شوند.
نامه ها
• نامه شهید خطاب به برادرش:
حضور محترم برادر بزرگوارم غلامحسين قدمي، سلام.
پس از مراسم احوال پرسي، سلام و سلامتي شما را از درگاه خداوند بزرگ خواهان و خواستارم. اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ ناراحتي نداشته باشيد و هميشه مثل گل هاي بهاري شاد، و اين ايام زندگي را با خانواده در زير سايه امام زمان (عجل الله فرجه) سرافراز و سربلند باشيد.
باري اميدوارم که سلام گرم و صميمانه مرا که از پشت کوه هاي بلند و سر به آسمان کشيده و دشت ها و چمن زارهاي شهر ايلام سرچشمه گرفته و همانند کبوتر پر و بال شکسته اي که در وسط آسمان شتابان به ديدار رخ شما مي آيد با دل شاد و قلبي پاک بپذيريد.
باري اگر از راه لطف و مرحمت، جوياي حال اين جانب برادر کوچکت، سرباز وظيفه جابر قدمي باشيد الحمدالله که يکي از نعمت هاي الهي مي باشد صحيح و سالم برخوردار مي باشم، لازم شد که چند کلمه از سرگذشت خودم شما را با اطلاع کنم که بدانيد فراموشي در کار نيست و نخواهد بود.
برادرجان، من در حال حاضر حالم خوب است و هيچ ناراحتي ندارم شما چطور؟ حالتان خوب است اميدوارم که هميشه شاد و خرم باشيد. باري برادرجان، ما حالا خط مقدم هستيم و هيچ ناراحتي نداريم حالا که اين نامه را براي تو مي نويسم شب ساعت یازده و نیم است که يكي از بچه هاي محلي مي خواهد به مرخصي بيايد. براي عيد و سيزده منتظر من نباشيد، من نمي توانم بيايم، چون سرباز قديمي رفته و يک سرباز جديد همکار من شده تا ياد بگيرد 2 ماه طول مي کشد. برادرجان ناراحت من نباشيد.
منبع:سایت نویدشاهد