کد شهید: 6108250 تاریخ تولد : نام : محمدابراهیم محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : چروی تاریخ شهادت : 1361/05/25 نام پدر : زینالعابدین مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : آرپیجیزن ـ ادوات گلزار : شهداء خاطرات
اعتقاد به ولايت
راوی زین العابدین چروی متن کامل خاطره
یک روز موقع نهار سر سفره نشسته بودیم که از تلویزیون پیام امام پخش شد و اینگونه اعلام کرد که نیرو در جبهه ها کم است و سربازان داوطلبانه بیایند و ثبت نام کنند. صحبت های تلویزیون که تمام شد پسرم به من گفت: شما فهمیدید که امام چه منظوری داشت. گفتم: نه چه منظوری داشت؟ گفت: مثل امام حسین (ع) که در کربلا ندا می داد "هل من ناصر ینصرنی". امام خمینی هم یاور می خواهد.با خودم گفتم که این پسر شانزده، هفده ساله این چیزها را از کجا می داند. که او گفت : ما باید به ندای امام پاسخ دهیم و لبیک گویان به جبهه ها برویم بعد یک کاغذ برداشت و تاریخ آن روز را نوشت و یک رضایت نامه از طرف ما تنظیم کرد و گفت: امضاء کنید. به او گفتم: من امضاء می کنم فقط مقداری از کارهایمان مانده چند روز صبر کن تا کارها تمام شود بعد برو کاغذ را امضاء کردم و به او دادم اتفاقا دو روز بعد از آن ماجرا نیرو اعزام می کردند که او به خانه آمد و لوازمش را جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت.
عشق به جهاد
راوی زین العابدین چروی متن کامل خاطره
وقتی دامادم در جبهه مجروح شده بود او را به تهران انتقال داده بودند به محمد ابراهیم گفتم: پدر جان شما برای مراقبت به شوهر خواهرت به تهران برو و من به جای شما به جبهه می روم. گفت: مسئله ای نیست. خداحافظی کردیم و من برای ثبت نام به سبزوار رفتم در آنجا تمام کارهایی که برای رفتن به منطقه باید انجام می دادم درست کردم و روز اعزام که شد محمد ابراهیم به پیش من آمد. به او گفتم: مگر شما قرار نبود به تهران بروید پس چرا اینجا هستید. گفت: هرچه فکر کردم دیدم من به درد این کار نمی خورم و نمی توانم اینجا بمانم پس بهتر است جایمان را عوض کنیم و من می روم جبهه، شما هم به تهران بروید هر چه اصرار کردم قبول نکرد و مجبور شدم که به تهران بروم. در حال رفتن به من گفت: این دفعه من به نیابت از شما می روم پس شما ناراحت نباشید. گفتم: نه پسر جان من ناراحت نیستم. بالعکس خوشحالم و خدا را شکر می کنم که چنین فرزندی به من داده که اینقدر به فکر انقلاب و مملکت و دینش است و و از هم خدا حافظی کردیم و رفت .
آخرين جملات شهيد
راوی زین العابدین چروی متن کامل خاطره
در آخرین نامه اش که به دست ما رسید محمد ابراهیم نوشته بود که پدر مادر عزیزم نگران من نباشید سه شب دیگر بیشتر به حمله نمانده است. شما همانطور که به جای لباس دامادی لباس رزم بر تنم کردید و من حالا در اینجا هستم و انتظار دارم اگر نصیبم شد و به شهادت رسیدم و همانطور که زینبی وار مرا به اینجا فرستادید همانطور زینب وار استقامت کنید می دانم که داغ فرزند خیلی بزرگ است ولی راهی که میرویم راه حق است ولی ناراحت نباشید که دشمن از ناراحتی شما خوشحال میشود.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی زین العابدین چروی متن کامل خاطره
روزی که برای پیدا کردن محمد ابراهیم به منطقه می رفتم در قطار خوابم برد در خواب او را دیدم که پیش من آمد و گفت: کجا می روید؟ اگر دنبال من میگردید جای من بسیار خوب است و نیازی به گشتن نیست و هیچ ناراحت نباشید.
عشق به جهاد
راوی شهربانو چروی متن کامل خاطره
به یاد دارم دفعه دومی بود که به مرخصی می آمد پدرش به او گفت: محمد جان تو باید همسری اختیار کنی و او زیر بار نمی رفت تا بلاخره با اصرار زیاد او قبول کرد که ازدواج کند بعد از مراسم او حدود یک هفته اینجا ماند و بعد از آن به سبزوار رفت تا از آنجا اعزام شود پدرش قبل از رفتن به او می گفت: شما حقت را به جبهه و جنگ ادا کرده ای و دیگر لازم نیست بروی شما اینجا بمان و از بچه ها و خانواده مراقبت کن من میروم . او هم قبول کرد که در روستا بماند پدرش تمام کارههای سفر را انجام داد و روز اعزام که شد محمد ابراهیم به پیش او رفت و گفت : من نمیتوانم در ایجا طاقت بیاورم من هم می آیم با این حرف پدرش را از رفتن وا داشت و خودش به منطقه رفت.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی شهربانو چروی متن کامل خاطره
زمانی که به مکه مشرف شدم به خاطر اینکه او را نمی دیدم تا با او خدا حافظی کنم خیلی نارا حت بودم در آنجا خواب دیدم که محمد ابراهیم آمد وبه من گفت مادر جان چرا ناراحت هستید شما باید افتخار کنید ودر این مکان مقدس برای من دعا کنید نه اینکه ناراحت باشید وقتی شما گریه می کنید به من خرده می گیرند ونمی توانم به بیت الاحزان بروم خواهشی که از شما دارم این است که دیگر ناراحت نباشید وگریه نکنید چون اگر شما ناراحت باشید من هم ناراحت هستم در همین لحظه از خواب بیدار شدم.
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی صغری چروی متن کامل خاطره
تقریبا دو هفته قبل از مفقود شدن محمد ابراهیم در خواب او را دیدم که به همراه خانم ومادر وبرادرم می خواهیم به راهپیمایی برویم . ایشان یک دستمال سفید بر پیشانی بسته است ومن هم یک بچه در بقل دارم به او گفتم کمی صبر کن تا من این بچه را به پدرش بسپارم وبیایم محمد ابراهیم گفت نه خواهر جان من میروم چون میترسم از قافله جا بمانم شما برو وبچه ات رابگذار وبا مادر وبقیه بیا از آنها جدا شدم وچند قدمی نیامده بودم که از خواب بیدار شدم.
پانویس
<references\>