شهید عباس حاتمی

نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۱۵ توسط Dorostkar98 (بحث | مشارکت‌ها)

عباس حاتمی
200px
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد سبزوار
شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدرمحمد حسین


خاطرات

   خبر شهادت

راوی محمد خالقی متن کامل خاطره

یادم هست سال 1363 بود. یک روز من و دوستان به بیرون رفته بودیم ناگفته نماند که پدرم عبدا... خالقی در آن زمان در جبهه حضور داشت . یکی از دوستانم به ما گفت که بیایید با هم به سینما برویم. ما قبول نکردیم و گفتیم در سینما فیلمهای بدی به تصویر کشیده می شود اما دوستم اصرار کرد و گفت که فلیم جالبی به نام زخمی ها است و در رابطه با جنگ است. بالاخره ما را راضی کرد و به سینما رفتیم وقتی فیلم شروع شد نقش اول فیلم درست همانند پدرم بود و شباهت زیادی با او داشت به طوری که وقتی اتفاقی برای او می افتاد من بی احتیار صدا می زدم پدرم را رها کنید در آخر فیلم نقش اول فیلم که شبیه پدرم بود شهید شد در همان جا خیلی اشک ریختم و می گفتم پدر شهید شده . از سینما که خارج شدیم احساس بدی داشتم سریع به خانه رفتم به خانه که وارد شدم متوجه حال و هوایی خاص شدم که در خانه ما حاکم بود به مادرم گفتم چه شده است؟ گفت: یک بنده ی خدا از طرف سپاه به درب خانه آمد و گفت که پدرت مجروح شده است من سریع یاد آن فیلم افتادم و گفتم نه امکان ندارد حتماً پدرم شهید شده است و آخر شوهر خواهرم اعلام کرد که آن فرد سپاهی به من گفته است که آقای خالقی شهید شده اند روز بعد که به معراج شهدا رفتیم تا او را شناسایی کنیم دیدم که مثل همان نقش اول فیلم نصف سرش را از دست داده است.

   کرامات شهداء بعداز شهادت

راوی محمد خالقی متن کامل خاطره

یادم هست یکسال که به تهران رفته بودیم به حسینیه ای به نام حسینیه شهدا رفتیم در آنجا یک مسئولی داشت که خاطره ای را برای ما تعریف کرد و گفت که یک فرزند شهید در مدرسه ای در حال تحصیل بوده است در ثلث اول وقتی کارنامه ها را به دانش آموزان می دهند معلم به آنها می گوید که کارنامه را به پدرتان بدهید تا امضاء کند و به غیر از امضاء پدر امضاء کس دیگری مورد قبول نیست. و فردا کارنامه را بیاوید. این فرزند شهید حدود نه یا ده سال بیشتر سن نداشته و در دورة ابتدایی درس می خوانده است. به معلمش چیزی نمی گوید که پدرش شهید شده است و به خانه می رود اتفاقاً وقتی به خانه می رسد مادرش در خانه نبوده تکالیفش را می نویسد و می خواب در خواب پدرش را می بیند که به او می گوید کارنامه ات را بیاور تا برایت امضاء کنم. به پدرش می گوید چه کارنامه ای؟ پدرش می گوید: مگر نگفته اند که باید پدرت کارنامه ات را امضاء کند؟ پس برو کارنامه ات را بیاور. دختر می گوید بلند شدم و کارنامه ام را از داخل کیف برداشتم و با خودکار آبی به پدرم دادم او نیز کارنامه را گرفت و امضاء کرد و به من داد من هم دوباره آن را در کیفم گذاشتم. صبح که از خواب بیدار می شود یادش می آید که کارنامه را پدرش در خواب امضاء کرده است وقتی در کیفش را باز می کند متوجه می شود که بله درست است کارنامه اش امضاء شده است. خوشحال به مدرسه می رود و کارنامه را به معلمش داده و می گوید پدرم امضاء کرده است. معلمش که می داند پدر او روحانی بوده و شهید شده است می گوید تو که پدرت امضاء کرده. دختر موضوع را برای معلمش تعریف می کند. معلمش برای اینکه صحت امضاء را معلوم کند به پیش آیت ا... خزعلی که دوست شهید بوده است می رود و می گوید حاج آقا این امضاء را می شناسی؟ آیت ا... خزعلی نیز می گوید امضاء برای من آشناست و بعد از کمی فکر کردن میگوید این امضاء شهید خالقی است و وقتی تاریخ پای امضاء را می بیند و متعجب می شود و می فهمند که شهیدان همیشه زنده اند.

   خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

راوی محمد خالقی متن کامل خاطره

یادم هست اوایلی که پدرم عبدا... خالقی به شهادت رسیده بود به خاطر اینکه او را در خواب ببینم و از وضعیت او با خبر شوم همیشه دو رکعت نماز جدا از نمازهای یومیه می خواندم. تا حدود شش ماه این جریان ادامه داشت تا اینکه یک شب پدرم را در خواب دیدم که با لباسهای سپاهی به منزل آمد و تا صحن حیاط آمد ایشان خیلی از گذشته شادابتر و نورانی تر شده بود ایشان فقط یک چیز به من گفت: و این بود که دو رکعت نمازی را که می خوانی ادامه بده و هیچ وقت آن را ترک نکن.

   آخرين وداع با خانواده

راوی مریم خالقی متن کامل خاطره

یادم هست آخرین دیداری که من با پدرم عبدا... خالقی داشتم مربوط به آخرین اعزام ایشان به جبهه است. شب آخری که ایشان قصد داشت روز بعدش به جبهه برود به درب خانه ما آمده بود ولی آن شب ما زود خوابیده بودیم و پدرم وقتی به اینجا رسیده بود و برق خاموش خانه ی ما را دیده بود دلش نیامده ما را بیدا کند و هوای به آن سردی را به خانه برگشته بود و صبح زود قبل از رفتن دوباره به خانة ما آمد و از ما خداحافظی کرد و برای بچه هایم چیزی گرفته بود به آنها داد و آنها را بوسید بعد به من گفت: دیشب آمدم تا اینجا در کنارتان باشم اما خواب بودید. به شما سفارش می کنم . راه خدا و اسلام را پیش گیرید من می روم و اگر قسمت باشد شهید می شوم و امیدوارم که شما راه مرا ادامه دهید.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده

آخرین تغییر ‏۳۰ فروردین ۱۳۹۹، در ‏۲۳:۱۵