شهید قربان محمدبان نام: قربان محمد نام خانوادگی: بان نام پدر: عببد الغفور تاریخ شهادت: 07/04/1361 محل تولد:اسفراین
خاطرات
من و قربان محمد در پادگان مشهد خدمت می کردیم که روزی فرمانده ی پادگان سخنرانی کردند و گفتند : ما به شما 10 روز مرخصی می دهیم به شهر خود برگردید و زمانیکه مرخصی شما به پایان رسید به پادگان مشهد بازگردید تا شما ها را به آمل و بابل اعزام کنیم . بعد از آن ما تقریباً چهار ماه درمحمود آباد آمل مشغول خدمت بودیم که در آنجا با ضد انقلابها و منافقین به جنگ پرداختیم . ساعت 11 شب بود که به ما آماده باش اعلام کردند و ما را دوباره همان ساعت به آمل اعزام کردند ما حدوداً در آنجا 48 ساعت درگیری و جنگ داشتیم و به یاری امام زمان و توکل به خداوند ما شبانه بر پشت بام ها سنگر گرفتیم و تا صبح صبر کردیم . همینکه صبح شد با اسلحه سنگین به آنها حمله کردیم وحدوداً 40 نفر از آنها کشته شدند و 40 نفر دیگر ازمنافقین را دستگیر کردیم و بعد از 48 ساعت درگیری با پیروزی ما به پایان رسید . دوباره به محمود آباد برگشتیم. در طول درگیری و جنگ من و قربان محمد در یک جا باهم بودیم و یک لحظه از همدیگر دور نبودیم . در این درگیری که در آمل داشتیم حدوداً 10 نفر از منافقین فرار کردند که فرمانده به من و قربان محمد و چند نفر دیگر دستورداد که به پلیس راه آمل برویم تا شاید بتوانیم آن دو نفر را هم دستگیر کنیم. ما چند نفر از آن منافقانی را که قبلاً دستگیر کرده بودیم همراه خود به پلیس راه آمل بردیم و آنها را درمکانی مخفی کردیم بطوریکه بتوانیم ماشینهایی را که می آیند بازرسی کنیم تا همدستان خودشان را معرفی کنند . یک روز در حین بازرسی ما یک اتوبوس خط تهران را بازرسی می کردیم که یک آقایی روی صندلی بود و مشغول روزنامه خواندن بود این مرد آن قدر روزنامه را نزدیک به صورتش گرفته بود که من و قربان محمد هر دو به او شک کردیم . نزدیکتر رفتیم و از او خواستیم که مدارک شناسایی خود را به ما نشان بدهد . در همین لحظه بود که یکی از آن اسرا به ما خبر دادندکه این هم یکی ازهمدستان آنها است . او را بازداشت کردیم و بعد همه آن ده نفر را که هر کدام را از یک اتوبوس شناسایی و دستگیر کرده بودیم ، دستگیر و تحویل مقامات دادیم . بعد از شناسایی آن ده نفر ماموریت من و قربان محمد در پلیس راه به پایان رسید . بعد از بازگشت به پادگان محمود آباد ده روز مرخصی دادند و به زادگاه خود برگشتیم وقتی مرخصی به پایان رسید ما را از محمود آباد به پادگان کردستان به شهرهای تکاب و سنندج و شاهین دست اعزام کردند . در یکی از عملیاتها حدود 30 الی20 کیلومتر ، همراه و همقدم با قربان محمد پیشروی کردیم و درهر مکانی سنگر درست می کردیم وبقیه رزمندگان می آمدند و در این سنگرهایی که ما درست کرده بودیم سنگر می گرفتند. یک روز من و همرزمم آقای کهنسال در پادگان نشسته بودیم که قربان محمد به دیدن ما آمد بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و با یکدیگر بحث و گفتگو کردیم تا نزدیکیهای غروب که قربان محمد به پادگان خودشان برگشت . درکردستان روز امنیت و آرامش برقرار بود ولی اکثر درگیریها شب اتفاق می افتاد وما شب این حق را نداشتیم که از پادگان بیرون برویم . بعد از دو روز من و همرزمم آقای کهنسال تصمیم گرفتیم به دیدن قربان محمد برویم صبح به پادگان قربان محمد رفتیم که قربان محمد را در حال نگهبانی دیدیم . من به قربان محمد گفتم : قربان محمد شما خسته نمی شوید این قدر نگهبانی می دهید . گفت : رزمندگان اسلام که نباید خسته شوند دشمن همیشه درمانده و خسته است . ما تا نزدیکیهای غروب با هم بودیم . بعد از 2الی 3 روز درگیری جنگ شروع شد که هر دو پادگان درگیر بودیم نزدیکیهای صبح ما را برای کمک به پادگان قربان محمد فرستادند . وقتی آنجا رسیدیم دیدم قربان محمد بر اثر اصابت گلوله به چشمش به فیض عظیم شهادت نائل شده است . یک روز در مشهد به ما مرخصی داخل شهری دادند و من به قربان محمد گفتم : بیا تا حرم مطهر امام رضا (ع) برویم او نیز موافقت کرد . بعد از خواندن نماز زیارت ، نزدیکیهای غروب بود که دو تایی با هم به پارک رفتیم برای اولین بار سوار بر چرخ و فلک شدیم . ما دو نفر آنقدر خندیدیم که حد نداشت . خنده ی ما از آن جهت بود که همراه بچه های کوچکی سوار بر چرخ و فلک شده بودیم و یادی از دروان کودکی خودمان کردیم. این صحنه هنوز از ذهنم پاک نشده است. وقتی چهره خندانش یادم می آید آهی می کشم و می گویم خوشا به حالت که با شهادت رفتی و به لقاءا… پیوستی . بعد از شهادت قربان محمد من او را در خواب دیدم که نزد من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : قربان محمد کار و کاسبی ات در ساری چگونه است ؟ گفت : عمو جان این بار آخری است که آخر را درست می کردم . کمی از آنها خام و نپخته شدند چون شب بود و هوا تاریک شده بود من رفتم و چراغ دستی (فانوس ) آوردم تاکارهایم را نگاه کنم چون احساس می کردم که زحماتم به هدر رفته است ولی وقتی با فانوس نگاه کردم دیدم فقط چند تای از آنها خراب شده است و بقیه سالم و خوب شده اند از خوشحالی خداوند را بسیار شکر کردم . قربان گفت : می توانم با فروش آنها باغ دیگری بخرم . ازخواب بیدار شدم دیدم که نه قربان محمد نزد من است و نه آجرهای او فهمیدم که شهید بزرگوار در بهشت جاویدان جایگاه و منزلت خوبی دارد و خداوند را شکر کردم. دوستانش می گفتند : شبی که عملیات صورت گرفت و پادگان ما وپادگان قربان محمد هر دو مورد تجاوز دشمن قرار گرفت . پادگان ما توانست دشمن را سرنگون کند و آنها را به عقب نشینی وادار نماید ولی پادگان قربان محمد نتوانست مقاومت کند واکثر بچه ها یا شهید ویا زخمی شدند . و اولین تیری که از طرف دشمن شلیک می شود به چشم شهید بان که مشغول نگهبانی دادن بوده می خورد و ایشان همانجا به شهادت می رسد زمانیکه شهید بان به شهادت رسید من در تهران بودم . در آنجا من خواب دیدم که آنقدر پاسدار و سرباز با اسلحه جلوی درب منز ما تجمع کرده اند که من نمی توانم از آنها عبور کنم و وارد حیاط شوم . وقتی از آنها پرسیدم چه شده ؟ کسی به من نگفت چه شده است . صبح که ازخواب بیدار شدم به خانواده ام گفتم : من دیشب خوابی دیده ام و باید امروز به اسفراین بروم . وقتی به روستای نرده بام اسفراین رسیدم فهمیدم که قربان محمد به شهادت رسیده است.او را تازه آورده بودند و می خواستند تشییع جنازه کنند . موقعی که شهید بان را آورده بودند آنجا آنقدر شلوغ شده بود که قابل وصف نیست . چرا که اولین شهید روستا بود . تمام مراسم و عزاداریهای او را در منزلم برپا کردم . مادرش را دلداری می دادم و ما خیلی منقلب شدیم چرا که این پسر خیلی مظلوم بود ومظلومانه به شهادت رسید زمانیک برای رفتن به جبهه آماده شده بودیم همه درآن لحظه با پدر و مادر خود خداحافظی می کردند. ولی شهید بزرگوار در گوشه ای تنها ایستاده بود و به دیگران نگاه می کرد . من یک لحظه متوجه قربان محمد شدم واز حالت بغض گرفته و رنجور او گریه ام گرفت . به پدر ومادرم گفتم : بروید با قربان محمد خداحافظی کنید آن وقت پدر و مادرم به طرف او رفتند وبا او خداحافظی کردند . یک روز من و قربان محمد با هم به کوه -همان کوهی که ما درآنجا سنگر داشتیم- رفتیم . و مقداری از داروهای گیاهی را جمع آوری کردیم . بعد از اینکه از کوه پایین آمدیم قربان محمد گفت : اگر زنده ماندم و قسمت شد و به مرخصی رفتم حتماً این داروهای گیاهی را برای مادرم می برم. اگر شهید شدم شما باید این داروهارا برای مادرم ببرید . روز بعد از کوهنوردی قربان محمد در 19 ماه مبارک رمضان به فیض شهادت نائل شد. قبل از مراسم هفتمین شب شهادت قربان محمد او را در خواب دیدم که با لباس سربازی آمده به دیدن من من گفتم : برادر جان شما کجا هستی ؟ خیلی وقت است که از شما خبری ندارم . گفت : خواهر جان ناراحت نباش من همین اطراف هستم و این روزها وقت استراحتم فرا رسیده و همیشه به گردش وتفریح می روم . بعد بلافاصله از خواب بیدارشدم و به خاطراینکه درمکان خوبی قرار دارد خداوند راشکر نمودم. یادم می آید در دوران کودکی من و خواهرش فاطمه در کوچه مشغول بازی کردن بودیم و برای خودمان از سنگ خانه درست می کردیم . قربان محمد بزرگوار آمد و ما دو نفررا روسری برسر نداشتیم دعوا کرد وگفت :حالا دلتات می خواهد خانه ای را که درست کردید خراب کنم . گفتیم : نه خراب نکن گفت : به شرطی که اول بروید و روسری سرتان کنید بعد بیایید بازی کنید ما نیز اطاعت کردیم . -چند شب قبل از شهادتش خواب دیدم . که روی یک چشمه آب زلال ایستاده ام و کوزه ای در دستم است . کوزه را پر از آب کردم ، چند قد می ا زکوه پایین آمدم ، ناگهان کوزه خود به خود شکست و دسته آن در دستم ماند . و آب کوزه فوراً به یک رودخانه ای ریخت . بلافاصله از خواب پریدم . و صدقه ای دادم و ساعت را نگاه کردم دیدم نزدیکهای اذان صبح است ، باخود گفتم : خدایا این چه خوابی است که دیدم ؟ خدایا به خیر بگذران . دخترم که تازه زایمان کرده بود و پسرم صبح زود آمد و من را نزد او برد. پسرم گفت : بیا به نوده بام برویم و برایش دعایی بگیریم . " در بین راه شوهرم سید عباس با ما همسفر شد . متوجه شدم که حالات همگی یک طور بخصوص است . من از این حالت شک کردم و پرسیدم : آقا چرا همگی شما ناراحت هستید ؟ گفت : " چیزی نشده " . وقتی به روستا رسیدم یکی از زنان روستای نوده بام جلو آمد و گفت : " چرا چادرت را عوض نکرده ای و با چادر رنگی آمده ای . " من هم گفتم :" آمده ام تا دعایی برای نوه ام بگیرم . " آن زن که متوجه نشد من از چیزی خبر ندارم به من چیزی نگفت ." تا اینکه بعد به من گفتند :" برادرت شهید شده است . " من به همسرم گفتم : " چرا به من چیزی نگفتی ؟ " شب را به صبح رسانیدیم و هنوز به مادرم چیزین گفته بودیم که قربان محمد را برای تشیع جنازه به روستا آوردند . به مادرم اطلاع دادند و او نیز آمد . مادرم از فراق برادرم آنقدر گریه کرد که بیمار شد ، چون تنها امیدش همیشه بعد از خدا پسرش بود . بعد از آن مادرم وصیت کرد که مرا حتماً در نوده با م کنار فرزندم به خاک بسپارید . من به خاطر احترام به برادرم او را به کربلا و به زیارت امام رضا (ع) بردم . روزی که مادرم فوت کرد طبق وصیتش او را در کنار قبر فرزندش به خاک سپردیم منبع : سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=3692