شهید عبد الغفور بالش آبادی نام: عبد الغفور نام خانوادگی: بالش آبادی نام پدر:محمد تاریخ شهادت: 09/05/1362 محل تولد:سبزوار مسولیت :امدادگر ،بهیار محل شهادت یکی از دوستان عبدالغفور تعریف میکرد: ‹‹ ما جزء گروه امداد بودیم. یک روز بعد از پیادهروی زیاد، خسته و کوفته وارد سنگر شدیم و شروع کردیم به خوردن هندوانهای که برایمان آورده بودند. اما عبدالغفور هندوانه نخورد و از سنگر بیرون رفت و گفت: ‹‹سزاوار نیست که ما میوه بخوریم و دوستان مجروحمان در میان خاک و خون افتاده باشند.›› همین که از سنگر بیرون رفت، صدای انفجار وقتی بیرون رفتیم، عبدالغفور را دیدیم که به شهادت رسیده بود.خمپارهای به گوش رسید(محمد بالش آبادی) روزى که عبدالغفور مىخواست به جبهه برود به مادرش گفته بود مىخواهم به جبهه بروم و تو این موضوع را به پدرم بگو. چون از من خیلى شرم و حیاء داشت و همیشه هر چیزى از من مىخواست به مادرش مىگفت تا او به من بگوید. براى همین من با رفتن او به جبهه مخالفت مىکردم و مىگفتم: من به تو احتیاج دارم و دستتنها هستم تو نمىخواهد بروى. او در جواب مىگفت اگر من نروم دیگران هم نروند پس چه کسى مىخواهد جلوى دشمن را بگیرد و بالاخره با اصرار توانست به جبهه برود. (محمد بالش آبادی) در یکى از حملهها که بچهها بعد از پیروزى داخل سنگرها براى استراحت جمع شده بودند او براى بچهها میوه آورده بود تا بخورند در این هنگام از سنگر از سنگر بیرون آمده بود تا به دیگر دوستان مجروحش کمک کند که در همین لحظات بود که عراق پاتک کرد و او چون از سنگر بیرون رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. (محمد بالش آبادی) یک بار خواب عبدالغفور را دیدم که به من گفت: بابا جاى من خیلى خوب است. و خیلى هم راحتیم و شانه جانب ما هیچ ناراحتى نداشته باشید خدا به ما خیلى لطف مىکند و اینجا بهترین مکانى است که یک انسان آرزوى آن را مىکند. (محمد بالش آبادی) یکی از دوستان عبدالغفور می گفت : زمانی که عبدالغفور مجروح و در حال شهید شدن بود گفت : صورتم را به طرف کربلا برگردانید وقتی صورتش را به طرف کربلا برگردانیدیم سه بار گفت : یا حسین ادرکنی یا حسین ادرکنی یا حسین ادرکنی ودر آخرین لحظات هم گفت : سلام مرا به مادرم برسان وبه شهادت رسید (محمد بالش آبادی) یک دفعه خواب دیدم که عبدالغفور در باغی است وقتی او را دیدم با او احوال پرسی کردم و در جایی که لباسهای سفیدی بر تن داشت و می گفت : جای من خیلی خوب است من به او گفتم : مادر دست من خالی است و چیزی برایت نیاوردم او گفت : نه مادر تو خیلی چیزها برای من فرستادی و زحمت خودت را برایم کشیدی (محمد بالش آبادی) یکی از دوستان عبدالغفور خاطره ای را این گونه نقل می کرد : وقتی عبدالغفور بر اثراصابت ترکش مجروح شد مقداری آب برایش بردم تا به اوبنوشانم اما ایشان از نوشیدن آب امتناع کرد و گفت : من که رفتنی هستم آب را ببر و به دیگر مجروحان که تشنه اند بنوشان (محمد بالش آبادی)[۱]