شهید حسن رکنی

نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۵۰ توسط Bakhsalizade (بحث | مشارکت‌ها)

حسن رکنی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۲/۵/۲۴
محل دفن بهشت رضا
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر بمانعلی


خاطرات

• زمانی که با آقای حسن رکنی در منطقه ی شرق بصره مستقر بودیم، روز جمعه ای ایشان به اتفاق محمودآبادی با اصرار از فرماندهی ماشین گرفتند و به بچه ها گفتند، سوار ماشین شوید تا به اتفاق جهت شرکت در نمازجمعه به آبادان برویم. این حرکت ایشان با استقبال نیروها روبرو شد و همگی آن روز در نماز جمعه شرکت کردیم. • حسن 6 ساله بود . یک روز با هم به روضه خانه خالش رفتیم . همراه خانم ها در مجلس نشسته بودیم که آقای روضه خوان آمد . گفت صندلی کجاست ؟ من می خواهم روضه بخوانم . خواهرم رفت به خانه همسایه تا صندلی بیاورد . حسن رو کرد به روضه خوان و گفت حاج آقا ، گفت بله . حسن گفت شما عقل و فهمتان در سرتان است یا در صندلی ؟ او گفت به تو چه مربوط است . این حرفها چست که می زنی ؟ حسن گفت الان صاحب خانه رفت از خانه همسایه صندلی بگیرد تا آن موقع شما همینطور ایستاده هم روضه بخوانید و اصلا چرا گفتید صندلی بیاورند . من به پهلوی حسن زدم و دست او را گرفتم و به بیرون از اتاق بردم و گفتم به تو چه کار است . چرا به این کارها کار داری ؟ گفت مامان عقل آدم در مغزش است نه در صندلی . آقا بنشینند روی زمین روضه اش را بخواند . چه اشکالی دارد ؟ دعوایش کردم و گفتم به داخل اتاق برو و دیگر چیزی نگویی . بعد با هم به اتاق برگشتیم و نشستیم . لحظاتی گذشت و روضه خوان داشت مسئله ای را متذکر می شد که حسن گفت حاج آقا گفت بله گفت حاج آقا طلای برای مرد حرام است یا حلال او گفت لا اله الا الله از این بچه ،این دیگر کیست آقا جان حرام است پس چرا دندانهای شما طلا است اگر حرام است پس دندانهای شما نباید طلا باشد روضه خوان گفت شما دندانهای من را از کجا دیدی گفت وقتی شما حرف زدید من نگاه کردم دیدم دندانهای شما طلا است . برای همین پرسیدم ببینم،طلا حرام است یا حلال گفت تو عجب بچه ای هستی این بچه کیست خیلی کنجکاو است. این جریان گذشت شب پدر حسن که به خانه آمد گفتم تورا به خدا حسن را با خودت به سر کار ببر.وقتی اورا با خودم به روضه یا جایی می برم جلوی مردم حرفهایی می زند که نباید بزند.پدرش گفت بگذار حرف بزند چکارش داری حرف حساب می زند بی حساب که نمی گوید خوب اگر که دیده دندان آقای روضه خوان طلاست گفته اگر دندان طلا باشد پس شما چکار می کنید او امر به معروف ونهی از منکر کرده است.گفتم آخر من از کارهای او خجالت می کشم گفت نه خجالت نکش به بچه کاری نداشته باش و او را سرکوب نکن. • زمانی آقای رکنی مسئول گشت رضا شهر بود شبی من به جهت مراعات حال ایشان او را در گشت شب نگذاشتم و گفتم : شما در دفتر بمان تا ما در داخل رضا شهر گشتی بزنیم ایشان گفت : اگر من می خواستم در دفتر بمانم و دفتر نشین باشم درناحیه می ماندم در آنجا لااقل می توانم کار مفید انجام دهم در حالیکه اینجا باید بیکار باشم من اینجا آمدم تا طبق روال و مانند دیگران به گشت بروم من گفتم : شما مسئول هستید ایشان گفت :خواهش می کنم دیگر این حرف را تکرار نکن و حتی به بچه ها راجع به این مسئله که من در ناحیه مسئول هستم چیزی نگو . • ایشان از تنگه چزابه برایم تلفن زد و گفت: بابا من کم پول هستم. من نیز به فکر افتادم که چگونه پول را به او برسانم و بالاخره تصمیم گرفتم که خودم بروم تا هم احوالش را از نزدیک جویا شده و هم پول را به وی رسانده باشم و لذا به تهران رفتم و از آنجا با قطار به سوی اهواز حرکت نمودم. در اهواز با راهنمایی یکی از بسیجی ها به پادگان رفتم و پس از بازرسی بدنی داخل شدم. وقتی که علت آمدنم را جویا شدند گفتم: می خواهم فرزندم را که اسمش حسن رکنی است و اعزامی از مشهد است، ببینم و کار مهمی با وی دارم. پس از اینکه پرونده ها را جستجو کردند گفتند: ایشان در بستان در منطقه چزابه است. ولی الان نمی شود به آنجا رفت. امشب مهمان ما باش تا فردا شما را بفرستیم. آن شب را ماندم و صبح باتفاق دو تن از بسیجیها به طرف خط حرکت نمودم. ظهر روز پنجشنبه به آنجا رسیدم. پس از صرف شام در شب جمعه از رادیوی کوچکی که در جمع رزمنده ها روشن بود صدای امام را شنیدم که می فرمود: رزمنده های عزیز، این تنگه چزابه مثل تنگه احد است. آنجا متوجه باشید که دشمن پاتک نزند. در آن لحظه دیدم که اشک از چشمان رزمنده ها درآمد و گفتند: چشم امام! شما چقدر غصه می خورید. مگر ما مرده ایم. سپس با عجله به سنگرهایشان برگشتند. آن شب، نیروهای بعثی تا صبح آتش می ریختند و من با طلوع روز برگشتم. • در سال 60 فرزندم حسن تنگه ی چزابه بودند . ایشان تلفنی زدند که بابا من کم پول هستم . ما عجله کردیم این طرف و آن طرف که چطور پول را بفرستیم . تا این که به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم بروم و احوالی هم از ایشان بپرسم و مقداری پول هم به ایشان بدهم رفتم تهران پرسیدم هواپیما به اهواز می رود . گفتند : نه آنجا منطقه ی جنگی است . بلاخره با قطار رفتیم اهواز . این طرف و آن طرف سئوال کردیم . یکی از بسیجی ها ما را راهنمایی کرد به پادگان گلف رفتیم آنجا بعد از بازرسی ما را پذیرفتند به داخل پادگان رفتیم پرسیدند قضیه چیست ؟ گفتیم ما می خواهیم فرزندمان را به نام حسن رکنی که از مشهد اعزام شده است ببینیم . کارشان دارم . پرسیدند شما چکاره ی ایشان هستید ؟ گفتم : پدرشان . پرونده ها را نگاه کردند و گفتند : ایشان ستاد چزابه هستند . حالا نمی شود . امشب مهمان ما باشید تا فردا شما را بفرستیم . ما شب را در پادگان ماندیم . صبح به اتفاق دو نفر از بسیجی ها که بچه ی مشهد بودند مارا همراهی کردند . به من گفتند ما پسرتان را می شناسیم . در ضمن این ها ما را برند سوسنگرد . این طرف و آن طرف و خرابیهای جنگ را به ما نشان داند . ظهر پنج شنبه به خط رسیدیم و ناهار را خدمت ایشان بودیم . شب غذای کوکوی سبزی داشتند . شب جمعه بود . رادیو ی کوچکی هم داشتند که روشن بود . یک وقت دیدیم امام شروع به صحبت کردند و فرمودند : رزمند های عزیز این تنگه ی چزابه به مانند تنگه ی احد است . یک دفعه دیدم اشک های رزمندگان جاری شد و شروع کردند به گریه کردن و گفتند : چشم امام با عجله شام خوردند و رفتند توی سنگرهایشان . آن شب صدام خیلی آتش ریخت . ما تا آنجا دست به اسلحه نبرده بودیم . به یکی از بچه ها گفتیم یک چیزی هم به ما یاد بدهید و ما اسلحه گرفتیم و شب را تا صبح در سنگر با بچه ها ماندیم و صبح هم درگیرپی شدید شد و ما آمدیم عده ای شهید شده بودند و الحمد الله صدام شکست خورد و عقب نشینی کرد و کشته های زیادی هم جا گذاشت . • دفعه ی آخری که فرزندم حسن مجروح شده بود به ایشان گفتم : وقتی مجروح شدید یادت از کی آمد ؟ گفت : مامان همین طور که سنگر خراب شد به نظرم آمد که شما بالای سنگر ایستاده اید و دارید گریه می کنید . همانجا گفتم خدایا به بزرگی خودت صبر به مادر من بده و از حال رفتم و چیزی نفهمیدم . بعد من گفتم : الحمد الله مادر همین طور که آمده ای ما راضی هستیم تو را جمع می کنیم . گفت : مادر این حرف ها را نزن . یعنی چه ؟ من لیاقت شهادت را نداشتم . هنوز پاک نشده بودم و گرنه شهید می شدم . • روزی در خانه به صدا درآمد . رفتم در را باز کردم دیدم فرزندم حسن با موتور وارد منزل شدند . چون عازم نان گرفتن بودم با خودم گفتم به پسرم بگویم موتور را بدهد تا بروم نان بخرم . در عین حال نزدیک ایشان که رسیدم گفتم : بابا موتورت را بده من بروم نان بگیرم و بیایم . گفتند : موتور مال سپاه است و بیت المال است . من خودم می روم نان می خرم و می آیم . گفتم : بابا می دانستم که شما موتور نمی دهید . همین را می خواستم که خاطر جمع شوم . دیگر ایشان را نگذاشتم که نان بخرد . خودم رفتم و نان را خریدم . • قبل از عمیلات والفجر3 من از جبهه برای مرخصی به مشهد آمدم و آقای رکنی را در خیابان دیدم بعد از سلام و احوالپرسی ایشان به من گفت : چه خبر؟ گفتم : خبر سلامتی گفت : من دو روزدیگر قرار است به جبهه بروم بیا تا با هم برویم قصد اذیت او را کردم و به شوخی گفتم : ای بابا جنگ و این حرفها نیست سپس اوشروع به صحبت و نصیحت من کرد و شاید حدود یک ساعتی کنار خیابان با من صحبت کرد تا من را بتواند قانع کند که با او به جبهه بروم بعد ازاتمام صحبتهای او من گفتم : این برگه مرخصی من و دو روز دیگر نیز به منطقه برمی گردم همانجا در خیابان عکس العمل نشان داد و به دنبال من دویدو گفت : چرا بی خود یک ساعت من را اذیت کردی . • آقای رکنی درمدرسه همکلاسی داشت که جز گروهک منافقین بود و با آنها همکاری می کرد من و آقای رکنی یکی دوبار با او درگیری لفظی پیدا کردم ونشریه هایی را که می آورد پاره کردیم و یکی دو بارنیز او این کار رابا نشریه ما کرد آقای رکنی به من گفت : به این طریق نمی شود باید با او از سر دوستی درآمد و بعد از آن بااو ارتباط نزدیک و تنگاتنگی را به وجود آورد و من گفتم : چطوری با یک فرد منافق می خواهی دوست بشوی ؟ او گفت : در اصلاح فرد اشکال ندارد بعد از این جریان دوستی آن دو جایی رسید که آن بنده ی خدا تحت تاثیر اخلاقیات فردی حسن قرار گرفت و بر اثر نصایح او توبه کرد و در صف بچه های اسلامی قرار گرفت و خط فکری اش عوض شد بطوری که در نهایت اهل مسجد و به عضویت بسیج درآمد و راهی جبهه گردید . • زمانی که کلاس اول راهنمایی بودم قصد داشتم با مقنعه و مانتو به مدرسه بروم حسن از پشت پنجره مرا دید درحالی که درحیاط را باز کرده بودم که به کوچه بروم مرا صدا زد و گفت : برگرد بیا با تو کاردارم من به داخل اتاق رفتم ایشان گفت : چادرت کو؟ چرا چادر سرت نکردی؟ اول برو چادر سرت کن بعد به مدرسه برو گفتم : من که مقنعه دارم مقنعه ام نیز بلند است مثل چادری می ماند گفت : نه برو چادر سرت کن بعد به مدرسه برو بدون چادر به مدرسه نروی . این حرف را چنان با لحن خوش گفت که من رویم نشد روی حرف او حرف بزنم حرف او را قبول کردم و با چادر از خانه خارج شدم . • اولین مرتبه ای که حسن حقوقش راگرفت گفت : من همه ی حقوقم را می خواهم برای مادر چیزی بخرم و هر چه شما می گویی همان را می خرم گفتم : کفش بعد ایشان رفت یک جفت کفش خرید و آن را به مامان داد و گفت : این هدیه ناقابل را از من به خاطر زحمتهای زیادی که برای من کشیدید بپذیرید . • اوایل انقلاب حسن دردوره ی راهنمایی مشغول تحصیل بود یک روز در حالی که ما در مدرسه مشغول درس خواندن بودیم دیدیم پسرهای مدرسه راهنمایی پشت درمدرسه ی ما شعار می دهند مدرسه ما را به شدت تکان می دادند وقتی به شعار دهندگان پشت در مدرسه نگاهی انداختم دیدم حسن آقا جلو صف درحالی که پلاکارد عکس واژگونه شده شاه دردستش قرار دارد با دیگر بچه ها شعار مرگ برشاه می دهند این حرکت آنها باعث تعطیلی مدرسه ما شد. • خاطره ای را حسن آقا از تنگه ی چزابه این گونه نقل کردند : در تنگه ی چزابه نیروهای عراقی خیلی پیشروی کرده بودند ما تلفات زیادی داده بودیم به نحوی که فقط هجه نفر باقی مانده بودیم وسه روز هم غذا نداشتیم که بخوریم زیرا تدارکات قطع شده بود ما هم کم بود بخاطر این که دشمن احساس نکند ما نیروکم داریم بعضی اوقات به اطراف خاکریز می رفتیم و چند عدد گلوله می زدیم و برمی گشتیم بالاخره جنگ تن به تن شروع شد و ما توانستیم حلقه محاصره ی عراقی ها را بشکنیم ودرهیمن حین نیروی کمکی نیز رسید در طی این سه روز یکی از دوستان به نام ابوالفضل یک بسته بیسکویت مادر پیدا کرده بود و آورد و گفت : بچه ها بیایید هر نفر یک دانه از این بیسکویت ها را بخورید بعلت خشکی گلو نتوانستیم ذره ای از آن را فرو ببریم اینکه بالاخره بعداز سه روز غذا وکمپوت آوردند و به ما دادند . • زمانی که حسن آقا حدود ده سال بیشتر سن نداشت روزی به منزل پدر ایشان رفتم تااحوالی بپرسم زمانی که به منزل رسیدم دیدم حاجی آقای رکنی با عصبانیت و ناراحتی به حسن آقا می گوید : چرا این بحث را مطرح کردی ؟ خاله ام پرسید حاجی آقا چه شده است؟ موضوع چیست ؟ چرا این قدر ناراحت هستید؟ حسن آقا گفت : من امروز همراه پدرم به محل کارش رفتم پدرم کارگری دارد که شیعه نیست و اهل تسنن است من با ایشان درمورد شیعه و سنی بودن بحث کردم وقتی پدرم از موضوع بحث ما مطلع شد گفت : اینجا جای کارکردن است جای بحث و صحبت این حرفها نیست به همین منظور ناراحت شده و مرا دعوا می کند حاجی آقا گفت : سن ایشان اقتضای این بحث ها را ندارد ایشان نمی تواند این گونه مسائل را درک کند ممکن است حرفهای کارگرم روی ذهن حسن تاثیر بگذارد . حسن گفت : نه این طوری نیست چرا نباید از حق وحقانیت دفاع کرد . • دوسال قبل ازشهادت آقای رکنی ، ایشان مسئول ناحیه سه بسیج مسجدحضرت زینب (س) بود . یک شب من با ایشان تماس گرفتم و قرار گذاشتم تا به دنبال اوبروم تا به اتفاق هم به منزلش برویم او گفت: من ساعت هشت کارم تمام می شود من ساعت مقرر به دنبال او رفتم وتا ساعت نه و نیم به علت مشغله و گرفتاری کاری نتوانست از ناحیه خارج شود ودر این میان ایشان چندین باربه خاطر بدقولی اش از من عذر خواهی کرد بالاخره ساعت نه ونیم آماده شد وهنگام خروج جلوی درب نگهبانی ایشان به من گفت : حسن قبل از اینکه به منزل برویم باید سری هم به پایگاه بزنم در همین اثنا نگهبان جلوی درب که خروج ما را دید گفت : آقای رکنی من که حرفی ندارم ولی ازدیشب که پست نگهبانی به من سپرده شد تا الان نگهبانی می دهم وآقای فلانی که قراربوده پست را ازمن تحویل بگیرد نیامده است وباید امشب نیز نگهبانی بدهم ایشان با نرمی و بدون لحظه ای تامل اسلحه را از او گرفت و گفت : من خودم به جای شما نگهبانی می دهم نگهبان گفت : نه امکان ندارد اجازه بدهم شمااینکار را بکنید آقای رکنی گفت : نه خودم می ایستم نگهبان عذر خواهی کرد ولی آقای رکنی گفت : شما برو خیالت راحت باشد من امشب نگهبانی می دهم نگهبان گفت : شما می خواهید با این حرکتتان من را تنبیه کنید حسن رکنی گفت : نه خدا گواه است که با رضایت خاطر این حرف را می گویم وبرای من هیچ مشکلی پیش نمی آید و از طرفی کار خاصی ندارم نگهبان گفت : خودم الان شنیدم که به این آقا گفتید که باید به جایی بروید و برنامه ی خاصی دارید حسن رکنی گفت : نه شما برو و ناراحت نباش سپس ایشان از من عذر خواهی کرد و گفت : شما برو من نیز از او خداحافظی کردم و اوسرپرست نگهبانی ایستاد . • وقتی که حاج آقای رحیمی شوهر خاله ام از اولین سفر حجش برگشت من و حسن رکنی در آن موقع خیلی کوچک بودیم برای استقبال ایشان رفتیم . به توصیه پدربزرگ من حسن قبول کرد که لحظاتی درمقابل حاجی تازه وارد مداحی کند بعد برای او صندلی آوردند او در جلوی جمع مقابل حاجی آقای رحیمی روی صندلی ایستاد و شروع به مداحی کرد و ضمن خیر مقدم از بانو بی بی دو عالم فاطمه زهرا (س) یاد کرد و چند بیتی نیز درمدح ائمه دیگر بیان کرد که همه ی ما را تحت تاثیر قرار داد .بعد از اتمام مداحی ضمن تعجب دیگران از صندلی پایین آمد که در همان حال مورد تشویق همگان قرارگرفت . • در راهپیمایی های زمان انقلاب روزی حسین برادر کوچکترش عباس را در راهپیمایی گم می کند پس ازاین که جستجو می کند وعباس را نمی یابد به خانه ی خاله ام می رود و به ایشان می گوید : عباس گم شده است وسفارش می کند که به مادرم چیزی نگویید ما که ازهمه جا بی خبر بودیم درمنزل بخاطر دیر کردن آنها نگران شده بودیم تا این که عباس به خانه آمد وقتی حسن آقا متوجه آمدن عباس شده بود به منزل آمد . • شبی که می خواستند روز بعد آن هفتاد شهید را تشییع کنند من خواب دیدم حسن در یک ساختمانی خیلی بزرگ دیگ زده و درحال غذا پختن است ایشان دائم درحال حرکت بود می رفت و می آمد وچند نفر جوان که مانند برادرم لباس پوشیده بودند نیز با اوفعالیت می کردند درخواب می دانستم که او شهید شده جلو رفتم واورا بوسیدم وسرم را به روی شانه اش گذاشتم وگریه کردم وبه ایشان گفتم : می دانی که چند وقت است ما تو را ندیدیم چواب نداد ادامه دادم : تودراین خانه هستی جایت خوب است ؟ گفت : بله جای من خیلی خوب است گفتم : این دیگر چیست که سر اجاق گذاشتی ؟ یکباره ازخواب پریدم روز بعد هفتادشهید را تشییع کردند وقتی برای پدرم خوابم را تعریف کردم گفت : اینها مهمانان برادرت هستند. • شبی که حسن به شهادت رسیده بود دقیقاً همان شب من ایشان را خواب دیدم که با صورت سوخته که عکسش هم موجود است وارد منزل شد پرسیدم داداش جان کجا بودی؟ چرا اینطور صورتت سوخته است ایشان نگاهی به اطراف کرد و یکباره سریع از پله ها بالا رفت من به دنبال ایشان دویدم وگفتم : حسن کجا می روی ؟ که ازخواب بیدار شدم صبح آن شب خوابی را که دیده بودم برای همسرم تعریف کردم اما ایشان گفت : نگران نباش او هر وقت جبهه است شما نگران هستی گفتم : خوابی که این دفعه دیدم باگذشته فرق داشت دقیقاً وقتی خبر شهادتش را آوردند و من رفتم پیکر مطهر را رویت کردم به همان شکلی بود که درخواب دیده بودم و تاریخ شهادتش مصادف بود با شبی که خواب را دیده بودم . • روز تولد امام رضا (ع) برای خرید وسایل عقد خواهرم به داخل بازار رضا (ع) رفتیم همه بطور خاصی دچار یک حالت نگرانی واضطراب بودیم برای یک لحظه یکی از فامیلهای نزدیک را دیدم که به این طرف وآن طرف نگاه می کنند من در حالی که کنار خواهرم که در حال انتخاب حلقه بود ایستاده بودم به دایی بزرگم گفتم : دایی جان مثل اینکه خبر شهادت حسن را آورده اند دایی ام گفت : نه انشاءا… چنین چیزی نیست زبانت را گاز بگیر گفتم : نه دایی خبر حسن رسید باز ایشان گفت : تو از کجا فهمیدی ؟ تو چند روز است که از این حرفها می زنی باز تکرار کردم نه این خبر شهات حسن است وبعد از داخل مغازه به سمت آن فامیلمان بیرون رفتم وخودم را با سرعت به او رساندم وگفتم : از حسن خبر آوردی ؟ جوابی نداد و همانجا یقین پیدا کردم که حسن شهید شده است . • من و حسن علاقه زیادی نسبت به یکدیگر داشتیم بطوری که ایشان هر روز که از سر کار می آمد باید مرا می دید من هر رروز خانه ی مادرم که حدود هشت منزلی با منزل ما فاصله داشت می رفتم وبعد از دیدار یکدیگر به خانه خودمان برمی گشتم . یک روزمن به علت اینه درخانه زیاد کار داشتم به خانه مان رفتم حدود ساعت یک ونیم بود دیدم درب می زنند درب را که باز کردم دیدم داداشم حسن است گفتم : اینجا چکار می کنی سر ظهر است بیا نهار بخورگفت : نه نهار خوردم فقط آمدم تو را ببینم گفتم : حالا بیا تو گفت : نه داخل نمی آیم فقط یک خواهشی ازشما دارم گفتم : بگو چیست ؟ گفت : خواهش می کنم ظهرها اگر می توانی خانه ی ما بایست تا من بیایم وتو را ببینم بعد می خواهی بروی برو . گفتم : چشم گفت : آخر این موتور که دست من است از بیت المال است و من اجازه دارم که از اداره تا خانه و ازخانه تا ادازه بروم و بیایم و حق ندارم یک قدم اضافه تر از آن جایی بروم شما امروز باعث شدی که من یک قدم اضافی بردارم و همین باعث گناه من شد گفتم : چشم دیگر خانه مامان می مانم تا شما بیایی . • زمانی که برای دیدن پیکر حسن به سردخانه رفتیم پدرم بالای سرتابوت او نشست تابوت دوستش محمود دادیار نیز پهلوی او بود هنگامی که پدرم دوست حسن را دید خیلی ناراحت شد چون بدون او خیلی سوخته بود بعد سر تابوت حسن را باز کردند پدرم با دیدن اولبخند خاصی زد و بعدصورت اورا بوسید با این عمل پدرم ما نیز آرام شدیم. و پدرم هیچگاه درمقابل کسی گریه نکرد و برای تعزیه برادرم حسن لباس مشکی به تن نکرد و گفت : من برای دامادی بچه ام پیراهن مشکی نمی پوشم پیراهن نو و کت وشلوار بیاورید بپوشم . • سالی که من وارد مدرسه راهنمایی شدم دبیر زبان و ریاضی من همان دبیر زبان وریاضی برادرم حسن بود روزی که من خودم را در سرکلاس معرفی کردم ایشان خیلی به من ابراز محبت کرد وگفت : یکی از بهترین شاگردهای من در مدت خدمتم حسن بود وروزی که حسن به شهادت رسید ایشان خبر شهادتش را شنید بسیار ناراحت شدو گریه نمود وبعد درتعزیه او شرکت کرد . • قبل از شب چهلم حسن ما عکسهای او را بر روی شومیز بزرگی نصب کردیم تا به دیوار بزنیم همان شب خواب دیدم که حسن آمده وخیلی خوشحال وسرحال دارد به ما کمک می کند من با تعجب گفتم : شما خودت برای مجلس خودت کمک می کنی ؟ او خندید و گفت: بالاخره در برگزاری این مجلس ومراسم باید به همدیگر کمک کنیم وبعد از خواب بیدار شدم . • زمانی که حسن برای اولین باردرکنکور سراسری شرکت کرد مجروح بود او قبل ازشروع کنکور با وجود فرصت کم سعی درمطالعات جزوات کنکورکرد تا بالاخره صبح کنکور سراسری ایشان در حالی که روی ویلچر نشسته بود به محل برگزاری آزمون رفت و گفت : الان من با این وضعیت می روم ولی معلوم نیست قبول شوم چون وقت برای مطالعه نداشتم ولی به هر حال تلاش خودم را می کنم . • ما به علت فعالیت در بسیج با تیربار تا حدودی آشنا بودیم ولی با آرپی جی کار نکرده بودیم و آشنایی نداشتیم زمانی که به منطقه واردشدیم به ما گفتند که نیاز به آرپی جی زن داریم حسن با عشق و علاقه ای خاص اعلام آمادگی کرد من گفتم : تو که کار با آرپی جی را یاد نداری گفت : مگر ما رزمنه وجنگنده نیستیم یاد می گیریم . تا الان مگر جنگ را تجربه کرده ایم که به جبهه آمده ایم کار با آرپی جی را هم یاد می گیریم و این کار را آموخت و آرپی جی زن شد. • اوایل جنگ درمنطقه یک روز رادیو در خصوص پیروزی رزمندگان اسلام سرودی راپخش کرد که هنوز زیاد رسم نشده بود من به عنوان اعتراض رادیو را خاموش کردم آقای رکنی بلافاصله گفت : این کار شما نوعی تندروی است و معنی ندارد ما بایدالان پیروزیمان را جشن بگیریم . • اوایل جنگ یک روز شهدا را از جلوی بیمارستان امام رضا(ع) تشییع کردند. من و حسن رکنی نیز در تشییع جنازة شهدا شرکت کردیم. ایشان با دیدن شهیدی به من گفت:" حسن نگاه کن دست این شهید از داخل تابوت بیرون است و گلی در دست اوست. این شهید خودش مثل همان گلی است که در دستش هست، پرپر شده و راهی را که می رود رو به آسمان و خدا است. خوشا به حالش واقعاً جای خوبی می رود. من با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم. واقعاً در آن زمان حرف او برایم تکان دهنده بود. • یک روز برادرم حسن از سپاه به خانه آمد. درب حیاط را زد و من درب را باز کردم ایشان تا من را بدون روسری و حجاب دید، لپ من را گرفت و گفت: بی چادر درب را باز کردی. من خیلی ترسیدم. بعد او به زیر زمین رفت. وقتی پایین رفتم او خندید و گفت: حالا دلخور نشو ولی دیگر اینجوری بدون چادر درب حیاط را باز نکنی نبینم که دیگر این کار را بکنی. • هنگام فتح خرمشهر من و آقای رکنی بخاطر درس خواندن و شرکت در امتحانات نهایی نتوانستیم در خرمشهر باشیم. آن روز ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر بود، رادیو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد ما از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدیم و در حال ابراز احساسات بودیم که یکباره حسن ایستاد و حالت غمگینی به خود گرفت. من پرسیدم: حسن چه شد. گفت:" ما در اینجا در حال درس خواندن بودیم و شرکت در این عملیات را از دست دادیم. • در زمان بنی صدر یک روز ما و خاله ام برای بدرقه حسن که عازم جبهه بود به پای قطار رفتیم. خاله ام طرفداری بنی صدر بود. هنگام خداحافظی خاله ام با او روبوسی کرد و گریه نمود. حسن گفت:" خاله اگر می خواهی که من را خوشحال کنی یک بار بگو مرگ بر بنی صدر تا م بروم." خاله ام خندید و گفت:" مرگ بر بنی صدر، و بالاخره خاله ام گفت: مرگ بر بنی صدر را از من گرفتی." و برادرم خندید و رفت • ما حسن را هیچوقت با لباس فرم سپاه ندیدیم .پدرم هر چه می گفت ما آرزو دارم که برای یکبار هم که شده تو را با لباس فرم ببینم اما او این کار را نکرد. وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود همان روز به ما گفت:" شما که اینقدر آرزو داشتید من را در لباس فرم ببینید در فلان عکاسی با لباس فرم عکس گرفتم بعد بروید عکسهایم را بگیرید انشاء الله این عکسها مورد استفاده قرار می گیرد." پدرم گفت:" این حرفها چیست که شما می گویی؟" گفت:" نه، شما آرزو داشتید من را با لباس فرم ببینید این عکسها بدرد خواهد خورد." و همینطور هم شد ما در روی پوسترهای شهادت همان عکسها را چاپ کردیم و در همان عکسها ما او را در لباس فرم دیدیم. • یکبار در اثر مجروحیت دست و پای حسن بسته بود. یک روز مامانم پلاستیک به روی گچ دست و پایش کشید تا او به حمام برود. پدرم به او گفت:" اجازه بده تا به حمام بیایم." حسن گفت:" نه، شما نمی خواهد زحمت بکشید." پدرم گفت:" من پدرت هستم و تو بچه ی من هستی من تو را بزرگت کردم و تو نباید از من خجالت بکشی. بگذار لااقل بیایم سرت را بشویم زیرا با یک دست که نمی توانی سرت را بشوئی." و بالاخره پدرم با زور وارد حمام شد. و حسن گفت: پس فقط بیایید سر من را بشویید و بعد بیرون بروید. • حسن هیچگاه نمی گذاشت که ما برای بدرقه ی او به راه آهن برویم. بار آخر که می خواست به جبهه برود، جلوی درب حیاط از مادر و پدر و ما خداحافظی کرد. بیست قدمی که رفت دوباره برگشت و با پدرم صحبت و خداحافظی نمود و رفت. پدرم وقتی به طرف ما برگشت خیلی ناراحت بود. مادرم گفت:" حسن به شما چه گفت؟" پدرم گفت:" حسن گفت بابا من را حلال کنید. این دفعه که او برود دیگر بر نمی گردد." مادرم گفت:" چرا شما این حرف را می زنی؟" پدرم گفت:" چون تا بحال چنین حرفی را به من نگفته بود." • در عملیات والفجر 3 که ارتفاعات کله قندی مهران آزاد شد. حسن رکنی به عنوان فرمانده گردان با شهید محمود آبادی با ماشین مهمات عازم خط می شوند که آنجا را تحویل بچه های شیراز دهند. در مسیر مهران به خاکریزی می رسند که در همان لحظه توپی به جلو ماشین آنها اصابت و ترکشی از آن به گردن آقای رکنی برخورد می کند وشریان گردن ایشان قطع می شود و بر اثر خونریزی شدید به شهادت می رسد. • دفعه ی آخری که حسن از جبهه آمد به مدت سه ماه اجازه ندادند که از شهر مشهد خارج شود و بعلت مأموریت در مشهد ممنوع الخروج بود. یک روز ابوالفضل برای او نامه ای فرستاد که در آن نوشته بود _ با شوخی _ حسن حالا پشت میز نشین شدی و دیگر ما و جبهه را فراموش کردی. او خیلی ناراحت شد. موقعی که سر نماز بود گریه کرد و بعد از نماز گفت:" من اشتباه کردم، اینجا حقیقتاً من را رها نکردند و من دلم در جبهه است." بعد به ما گفت:" من دیگر اینجا نمی ایستم." و هر چه پدرم گفت:" تو مرخصی داخل شهری داری و جرم محسوب می شود اگر بروی." گفت:" اشکال ندارد." و به جبهه رفت و بعد از سیزده روز که در جبهه بود به شهادت رسید. • زمان جنگ حسن همزمان برای کنکور دانشگاه، در سپاه نیز ثبت نام کرد. و آن موقع بخاطر شرایط جنگی بخشنامه ای آمده بود که افرادی که می خواهند وارد سپاه بشوند مجاز نیستند که در دانشگاه شرکت کنند. و اگر هم قبول شوند نمی توانند به تحصیلات خود ادامه دهند. از طرفی پدرم خیلی علاقمند بودند که حسن به تحصیلاتش ادامه دهد و به او گفتند:" بابا در سپاه تعهد نده زیرا ترجیح می دهم که شما به دانشگاه بروی." حسن گفت:" یعنی شما می گویی من به لشکر آقا امام زمان ( عج ) پشت کنم. پدرم گفت:" نه، حالا که اینجوری می گویی من دیگر چیزی نمی توانم بگویم." بعد حسن گفت:" سپاه از آن امام زمان ( عج ) است و من نمی توانم به سپاه نروم. دانشگاه سر جایش است و جایی نمی رود. • زمانی که من کلاس پنجم دبستان بودم، پنجاه تومان پول جمع کرده بودم. حسن یک روز به من گفت:" پولت را به من بده، تا من برایت چیزی بخرم." گفتم: چه می خواهی بخری؟ گفت:" حالا پولت را بده یک چیز خوبی برایت می خرم." بعد من پولم را به او دادم و او رفت و برگشت. و سه تا کتاب برایم خریده بود _ که آن سه کتاب جیبی بود و الان نیز آنها را در کتابخانه ام دارم _ و گفت:" من با پنجاه تومان اینها را برایت خریدم." من چون بچه بودم اول خیلی ناراحت شدم، ایشان وقتی ناراحتی و دلخوری من را دید گفت: شما اول این کتابها را بخوان اگر ناراحت بودی من حاضرم پولت را به تو پس بدهم. من با خواندن کتابها از آن تاریخ علاقمند به مطالعه شدم. • اوائل جنگ یک روز پدرم به خانه آمد و مقدار زیادی روغن زرد آورد. حسن خیلی ناراحت شد و گفت:" شما چطور راضی به این کار شدید؟ در حالی که مردم الان ندارند که حتی روغن نباتی اش را بخورند.شما چرا این کار را کردی؟" پدرم گفت:" بابا جان، حالا که روغن را گرفته ام و دیگر نمی شود آن را پس بدهم ولی از این به بعد این کار را نمی کنم." • زمان بنی صدر من مدافع او بودم. حسن یکسری عکس و پوستر به خانه آورد، برای اینکه ثابت کند بنی صدر آدم درستی نیست. در یکی از عکسها بنی صدر را با زنی بنام سودابه که مشاورش بود، نشان می داد که در حال دست دادن بود. بعد ایشان به من گفت:" هر کس به خانه آمد این عکس را به او نشان بده تا متوجه شوند که بنی صدر چگونه آدمی است • یک روز حسن به من گفت:" دلیل اینکه من شهید نمی شود دو مورد است یکی عدم رضایت مامان است و دیگر اینکه دین من کامل نیست." من خندیدم و گفتم: چطور باید دین شما کامل شود؟ او نیز خندید وگفت:" با ازدواج گر چه شاید باعث زحمت دختر شود." گفتم: برای چه؟ گفت:" برای اینکه من ماندنی نیستم." گفتم:خوب، ما می رویم برای تو خواستگاری به شرطی که تو به جبهه نروی. گفت:" نه، هر جا که به خواستگاری رفتید، بگویید که من ماندنی نیستم من عقد می کنم و بعد به جبهه می روم." بعد از چند روز ما برای او به خواستگاری رفتیم که با شرایطی که گفتیم خانواده دختر قبول نکردند وقتی از آنجا برگشتیم، گفت:" چه شد؟" گفتم:" قبول نکردند. گفت: عیب ندارد و بعد به جبهه رفت و شهید شد. • من چون آسم داشتم در بیمارستان بستری بودم. شب دوم بود که خواب دیدم برادرم حسن به دیدنم آمد و گفت:" چرا ناراحتی؟" گفتم: بخاطر همین مریضی آسمی که دارم مجبور شدم از خانه و بچه هایم جدا شوم. گفت:" ناراحت نباش مریضی تو خوب می شود. مشکلی نیست. ان شاء الله به همین زودی خوب می شوی." گفتم: خوب الان نفسم به سختی می رود و می آید و ناراحت هستم. برای چه من در این سن و سال باید اینطوری باشم. گفت:" اینقدر ناراحت نباش. و اینطور نا امیدانه حرف نزن، امیدوار باش خوب می شوی چند سالی مشکل داری ولی خوب می شوی." الان بهتر شدم و از آن تاریخ در بیمارستان بستری ندشم. • یک روز جمعه ما، در جایی مهمان بودیم. نزدیک ظهر که شد حسن بلند شد تا از خانه خارج شود. از او پرسیدند:" به کجا می رود." گفت:" به نماز جمعه می روم و هر کس هم که می خواهد با من بیاید." بعد من و مادر بزرگم، پسر خاله ام و دو نفر دیگر با ماشین به نماز جمعه رفتیم و برگشتیم. • وقتی حسن آقا از عملیات تنگه ی چزابه برگشته بود خاطره ای را این گونه برایمان نقل کرد:" در تنگه ی چزابه سه شبانه روز مبارزه ی تن به تن داشتیم و این چند روز را بدون آب و غذا گذراندیم شهدایی که در اینجا تقدیم انقلاب شد مانند شهدای کربلا با لب تشنه به شهادت رسیدند در حالی که شروع به گریه کرد گفت: نمی دانم چرا من به سعادت این که به همراه آنها شهید شوم را پیدا نکردم. این که شهید نمی شوم بخاطر این است که مادر از من راضی نیست. شما مادر را راضی کنید_ با این که چند بار مجروح شده بود _ • زمانی که حسن برای بار دوم مجروح شد. ترکش ریزی به کف پایش اصابت کرده بود و وقتی راه می رفت می گفت:" این ترکش از همه ی قسمتهای بدنم بیشتر من را اذیت می کند." یک شب پدرم در منزل نبودند و برادر کوچکترم که آن موقع چهر ساله بود نصف شب پا شده و بهانه ی پدرم را، گرفت که حسن بلند شد تا به مامانم در ساکت کردن او کمک کند. حسن او را بغل کرد و راه برد تا اینکه برادر کوچکم خوابش برد و رفت تا او را سر جایش بگذارد. که شیشه شیر او به زیر پای حسن رفت و در همان لحظه ترکش در پای او خُرد شد و درد عجیبی در بدن او پیچید و خیس عرق شد. همانجا بر زمین نشست و گفت: آخیش بالاخره از دست این ترکش راحت شدم، نرم شد. دیگر موقع راه رفتن اذیتم نمی کند. • وقتی برای بار دوم حسن مجروح شد بمدت هشت روز در بیمارستان آرارات تهران بستری بود. که بعد از اطلاع مامان و پدرم برای آوردن ایشان به تهران رفتند و بعد او را با هواپیما بعلت شدت جراحات به مشهد آوردند. و او حاضر نشد به بیمارستان برود و حسن را به خانه آوردند. و هر روز از طرف سپاه برای پانسمان او به منزل می آمدند و به هر جای بدنش که دست می زدند آخ می گفت. _ زیرا سنگر آنها از جعبه درست شده و بعد از اصابت خمپاره چوبها خورد و در بدنش فرو می رود و علاوه بر آن جراحات کلی هم بر می دارد._ یک روز که در حال پانسمان بدن حسن بودند دائیم داخل اتاق او ماند. وقتی دایی از اتاق بیرون آمد گفت: چقدر این پسر صبر دارد. تمام بدن او پر از زخم است ولی اصلاً احساس ناراحتی خود را ابراز نمی کند. • وقتی حسن برای اولین بار مجروح و به پایش تیر خورده بود، به ما چیزی نگفت و ما از مجروحیت او بی خبر بودیم. تا اینکه یک روز در زدند. من رفتم و درب را باز کردم. یکباره برادرم را با عصای زیر بغل و پای در گچ جلوی درب حیاط ایستاده دیدم. چون برای اولین بار بود که او را به این صورت می دیدم ناگهان از ترس فریادی کشیدم. برادرم خندید و گفت:" هیس، هیس ساکت باش، سر و صدا نکن مامان جوش می زند." من خودم را کنترل کردم و به طبقه پایین منزل رفتم و با حالتی ناراحت و خیلی یواش به مامانم گفتم: مامان، مامان حسن آمده. او گفت:" خوب چرا اینجوری می گویی و یواش حرف می زنی باید با خوشحالی بگویی." من دیگر چیزی نگفتم. مامانم همین که حسن را دید، خواست عکس العمل نشان دهد. حسن گفت: ساکت باشین چیزی نشده من خوب هستم. مامانم نیز ساکت شد. • زمانی که خرمشهر آزاد شد حسن روی ایوان منزل نشسته بود. وقتی حسن خبر آزادی خرمشهر را از رادیو شنید، شروع به گریه کرد و گفت: چرا الان من آنجا نیستم من باید حالا آنجا می بودم. • حسن خیلی دوست داشت که از وضع تحصیلی ما مطلع شود. برای همین به مدرسه ما می آمد. یک روز به مامانم گفت: من جوان و مرد هستم و زشت است که من به مدرسه خواهرانم بروم زیرا معلم های آنجا جوان و زن هستند، و به نظر من این کار درست نیست مامانم گفت: آخر من نمی توانم به مدرسه اینها بروم، شما بهتر متوجه می شوی که آنها چه می گویند حالا شما برو عیب ندارد. • روز اول مهر سالی که من به کلاس اول راهنمایی رفتم. مامانم مقنعه ی بلندی برای من درست کرد و گفت:" پدرتان گفته ایرادی ندارد با وجود مقنعه بلند بدون چادر به مدرسه بروی." _ تا آن سال من چادر به سر می کردم _ موقعی که من می خواستم از در خارج شوم تا به مدرسه بروم. برادرم حسن به جلوی درب حیاط آمد و گفت:" من نمی گذارم که بدون چادر به مدرسه بروی." من گفتم: ای بابا ولم کن مدرسه ام دیر می شود. مادرم گفت:" ولش کن برای او چادر ندوختم." حسن گفت: امروز می گذارم که بدون چادر به مدرسه بروی ولی مامان همین امروز بعد از ظهر کنار شما می نشینم تا شما برای او چادر بدوزی تا از فردا به چادر به مدرسه برود و عصر مادرم برایم چادر دوخت و از روز بعد با چادر به مدرسه رفتم. • یکبار حسن مدت طولانی در منطقه ماند و به منزل نیامد. پدرم برای اینکه از او سر بزند به منطقه رفت. و درآنجا یک روز با حسن به اهواز می روند و پدرم قصد می کند برای او بستنی بخرد، حسن می گوید:" نه، بابا جان، من اینجا با شما بنشینم بستنی بخورم و بچه ها در گرما باشند من بستنی نمی خورم." پدرم می گوید:" بابا جان، هوا گرم است و من از پول خودم می خواهم بستنی بخرم." می گوید:"من حتی اگر از پول خودتان باشد باز هم حاضر نیستم بستنی بخورم. • حسن سال دوم دبیرستان بود که برای اولین بار به جبهه رفت. چون سن او کم بود برای آموزش رفت و اجازه ندادند که به منطقه اعزام شود و گفتند:" که باید حتماً امضاء از پدر و مادرت بیاوری. چون وسط سال تحصیلی بود. پدرم گفت:" بگذار تابستان شود بعد برو." حسن گفت: شما اجازه بدهید من به جبهه بروم به درسم نیز خواهم رسید. بالاخره پدرم و مادرم اجازه دادند و او به جبهه اعزام شد. و من در غیاب او از دوستانش جزوات را گرفتم و نوشتم و برای او ارسال کردیم و او آنجا آنها را مطالعه کرد و وقتی به مشهد آمد در امتحانات شرکت کرد و در خرداد ماه قبول شد. • زمانی که آقای رکنی به مدرسه می رفت. یک روز ما در منزل آنها دعوت بودیم. ساعت دو، رادیو را روشن کردیم تا اخبار آن روز را گوش کنیم. گوینده خبر گفت:" حضرت امام یکی از استفتائات خود را چنین بیان فرمودند:" که اطاعت از آقای محسن رضایی مانند اطاعت نماینده ی من در سپاه واجب است." ایشان با شنیدن این جمله گفت:" پس حالا که چنین است و آقای محسن رضایی هم از همه برای حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل دعوت کردند. من دیگر به مدرسه نمی روم، به جبهه می روم تا دینم را اداء کنم. • یک روز که ما با پدر و مادرم و حسن به قبرستان رفتیم. ایشان رو به ما کرد و گفت:" یکی از این قبرها روزی از آن من خواهد بود." با شنیدن این حرف پدرم اشکش سرازیر شد و گفت:" پدر، شما باید این آمادگی را پیدا کنید چون من که نمی توانم برای ابد در این دنیا باشم و از طرفی هم نمی توانم ببینم که جبهه به وجود من نیاز دارد و سایر همکارها و همکلاسی ها و هم سن و سالان من می روند شهید می شوند ولی من در اینجا هستم. من نیز باید به جبهه بروم وآنقدر با دشمن بجنگم تا هم فرمان امام را اطاعت کرده باشم و هم اینکه به خواسته خودم که شهادت است برسم. • وقتی آقای رکنی برای آخرین بار از جبهه به مشهد آمد، ما در منطقه بودیم و مطلع شدیم که قرار است به زودی عملیاتی انجام بگیرد و از طرفی می دانستیم که ایشان خیلی دوست دارد در عملیات شرکت کند. بدین منظور یکی از بچه ها تلفنی به او اطلاع داد:" ممکن است شرایط جدیدی پیش بیاید برای اینکه فرصت را از دست ندهی خودت را سریع به منطقه برسان." ایشان گفت: در اسرع وقت و اولین فرصت خودم را به منطقه می رسانم ولی فعلاً به خاطر گرفتاری کاری نمی توانم ولی قول می دهم، بیایم و شما نیز دعا کن تا شرایطی مهیا شود که مانع آمدن من نشود. بالاخره ایشان بعد از اتمام عملیات خودش را به منطقه رساند _ در حالی که دیگر ضرورتی نداشت که در آن شرایط برای آمدن به جبهه عجله نماید چون عملیات تمام شده بود ولی به هر حال ایشان چون قول داده بود خودش را به جبهه رساند. با حضور ایشان در منطقه شرایطی پیش آمد که مسئولین اعلام کردند که تعدادی نیرو به خط و ارتفاعات کله قندی در منطقه مهران بروند. آقای رکنی و شهید محمود آبادی جزء اولین کسانی بودند که با اشتیاق آمادگی خود را اعلام کردند. _ گویا به یک مسافرت تفریحی می روند. _ سپس با ما خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند و رفتند و در همین مرحله نیز به شهادت رسیدند. • روزی آقای رکنی خاطره ای از تنگه ی چزابه برای ما تعریف کردند که: " در تنگه ی چزابه شدت آتش دشمن بسیار زیاد بود بطوری که امکان کمک رسانی از طرف نیروهای خودی نبود و ما مدت سه شبانه روز بدون آب و غذا و با مهماتی اندک در مقابل نیروهای دشمن مبارزه کردیم. تا اینکه بالاخره نیروهای خودی خودشان را به ما رساندند." من به شوخی به ایشان گفتم: با این حرفهایی که شما گفتی: اگر من به جای شما بودم دیگر هرگز رو به جبهه نمی کردم. ایشان گفت: با همه ی این مشکلات من باز هم به جبهه خواهم رفت تا به شهادت برسم. • سری دوم که آقای رکنی مجروح شده بود برای ما تعریف کرد و گفت:" همرزمانم به من گفتند ما نمی دانستیم که شما مجروح شدی فکر می کردیم شما شهید شدی و ما پیکرت را به همراه پیکر دیگر شهدا آماده کردیم تا به عقب منتقل کنیم. ناگهان انگشت شصت پای چپ شما ناخود آگاه حرکت کرد و ما متوجه شدیم که شما زنده هستی و بلافاصله به بیمارستان منتقلت کردیم. • در تنگه ی چذابه به سیل لشکریان صدای برای تصرف تنگه به طرف منطقه ی ما و بچه های بسیجی سرازیر شد. _ آن موقع لشکر در آنجا مستقر نشده بود. _ ما آذوقه و مهمات کافی نداشتیم ولی با وجود آن ما با خمپاره جلوی آنها را سد کردیم یعنی با هر تانکی که زدیم مانع پیشروی آنها شدیم. و در این میان تعدادی از همرزمان ما آنجا شهید شدند و من ناراحت و گریان از اینکه همرزمان شهیدم، که تا لحظاتی قبل با هم در حال گفتگو بودیم به شهادت رسیدند و اکنون مجبور بودیم از آنها به عنوان سنگر استفاده کنیم و بالاخره پس از سه شبانه روز استقامت وقتی چشم ما به لشکریان خودی که برای کمک به ما آمدند، افتاد از فرط تشنگی و گرسنگی از حال رفتیم. • آقای رکنی بعد از اینکه به استخدام سپاه در آمد، بنا به وظیفه ای که به عهده او گذاشتند باید در شهر مشهد می ماند، اما ایشان بعد از مدت کوتاهی درخواست مرخصی یک هفته ای کرد و پنهان از نظر مسئولین، برای سومین بار عازم جبهه شد. و از آنجا به مسئولین نامه نوشت که من دیگر به مشهد نمی آیم، مگر اینکه شهید بشوم یا جنگ تمام بشود

رده

آخرین تغییر ‏۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹، در ‏۱۴:۵۰