شهید مهدی حشمتی فر

نسخهٔ تاریخ ‏۳ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۶ توسط Azizi (بحث | مشارکت‌ها)

مهدی حشمتی فر
200px
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد سبزوار
شهادت ۱۳۶۰/۱۱/۲۲
سمت‌ها فرمانده گردان
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر رجبعلی

خاطرات

• در حمله 60/02/31 خوابی دیدند که امام روی سر خاکی دشمن نشسته است بچه ها به امام می گویند: امام با توپخانه خودمان آنجا را می کوبد تا به عراقی ها آسیب برسد و شما هم ممکن است آسیب ببینید می فرمایند این طور نیست بلکه وقتی توپخانه ها می کوبد عراقی ها حتی از سنگر درمی آیند و دور مرا می گیرند پناه به من می آورند آسیب به آنها نمی رسد. • شبی در خدمت آقای حشمتی فر بودم و در سنگر آنها خوابیدم. نیمه های شب از خواب بیدار شدم یک نفری را دیدم که فانوس به دست از سنگر خارج شد، دوباره خوابیدم در حالت خواب و بیداری متوجه صدای آرامی شدم که ذکر می گوید. خوب که دقت کردم مهدی را دیدم، فکر کردم اذان صبح را گفته اند. سریع بلند شدم و وضو گرفتم دیدم مهدی هنوز ذکر می گوید. خودم را برای نماز خواندن آماده کردم در این موقع مهدی به قنوت رسید و مشغول دعا کردن چهل مؤمن شد. آنجا فهمیدم در حال خواندن نماز شب است و من نیز مشغول نماز خواندن شدم. بعد از نماز به او گفتم بهتر است با صدای بلندتری نماز بخوانی تا ما هم بیدار شویم. گفت نه همین گونه آرام بهتر است. • آقای حشمتی فر از شوخ طبعی خاصی برخوردار بود. یادم است یکبار که مشغول غذا خوردن بودیم ایشان آمد و گفت بچه ها بخورید، خوب نماز بخوانید و خوب دعا کنید، بالاخره قرار است عملیاتی صورت بگیرد ببینند اسم چه کسی قرار است از لیست خارج شود تا صورت او را ببوسیم. یکی از بچه ها با لبخند گفت آقای حشمتی فر شاید نوبت خودت باشد. مهدی گفت نه ولی اگر نوبت من باشد آن دنیا می دانم با شماها چکار کنم، و بچه ها همه زدند زیر خنده. • با شروع جنگ تحمیلی تنها آرزوی پسرم شهادت بود. به من گفت مادر برایم دعا کن تا به آرزویم برسم. گفتم چه آرزویی داری؟ گفت آرزو دارم به شهادت برسم. ناراحت شدم و به او اعتراض کردم. گفت مادر ناراحت نشو، تو باید افتخار کنی زیرا من به دانشگاه حقیقت پا گذاشته ام. • تنها عشق پسرم در این دنیا فقط جبهه بود. قبل از جبهه رفتن برای خدماتش در جهاد و سپاه مقداری پول به او داده بودند و من نیز آن پول ها را برای خرج دامادیش پس انداز کرده بودم ولی پس از مدتی که از جبهه رفتنش گذشت به من گفت مادر پولهایی را که برای دامادیم پس انداز کرده ای به من بده. گفتم چرا؟ گفت این پول مال بیت المال است و من باید این پول ها را به بیت المال برگردانم. پول ها را به او دادم و او نیز تمام پول ها را با خود به منطقه برد و خرج جنگ نمود. • یادم است آن زمان هنوز تدارکات گردان نداشتیم، یک آقای یزدی بود که با ماشین می رفت و برای بجه ها غذا می آورد. یک روز که برای آوردن نهار رفته بود سر پیچ ماشینش چپ می کند، در حینی که می خواست بپیچد ماشین واژگون می شود و آن شیشة جلو ماشین به طور کامل از بین می رود. به آقای حشمتی فر خبر می دهند که ماشین واژگون شده است ماشین دیگری برای غذا بفرستید. ناگهان دیدم آقای حشمتی‌فر همراه یکی دیگر از بچه ها ی سبزوار سوار موتور می شدند و رفتند. بعد از مدتی موتور سوار همراه راننده ماشین برگشتند ولی خبری از آقا ی حشمتی فر نبود. از راننده موتور پرسیدم آقای حشمتی فر کجاست؟ گفت: الان می روم و آقای حشمتی فر را نیز می‌آورم در همین حین که راننده موتور به دنبال مهدی رفت نزد راننده ماشین رفتم و از او پرسیدم وقتی مهدی ماشین را دید به شما چیزی نگفت. گفت نه فقط پرسید طوری نشده ای؟ گفتم: نه. گفت: الحمد الله از این به بعد بیشتر مراقب باش ماشین اصلاً مهم نیست مراقب جان خودت باش. در حالی که اگر دیگری بود شاید با راننده برخورد می‌کرد ولی آقای حشمتی فر بسیار با نیرو هایش خوش رفتار بود. • بچه های سپاه زمان جنگ در یک طرف لباسشان آرم سپاه می زدند و در طرف دیگر معمولاً عکس حضرت امام خمینی (ره) را نصب می کردند. یادم است یک روز آقای حشمتی فر به من گفت می خواهم پیشنهادی به سپاه بدهم تا عکس حضرت امام را همه در طرف چپ پیراهنشان نصب کنند. گفتم چرا، چه فرقی می کند. گفت برای اینکه عکس حضرت امام باید همیشه روی قلب باشد اما اگر آرم سپاه این طرف باشد هیچ مشکلی پیش نمی آید سپس ادامه داد ما پاسدار هستیم، سرباز امام خمینی هستیم باید عکس امام مان روی قلبمان باشد البته این کار دو فایده دارد. اول آنکه تیر به قلبمان نمی‌خورد دوم حضرت امام روی قلب ما جا خواهد داشت. این عکس همیشه به ما روحیه و آرامش می دهد،‌خودش نیز همیشه عکس حضرت امام را روی سینه چپش نصب می کرد البته روی لباس کار ولی وقتی لباس سبز سپاهی می پوشید عکس روی سینه راستش بود. آقای حشمتی فر علاقة خاصی به حضرت امام داشتند. • پس از عملیات جبهه های الله اکبر و عملیات یا مهدی که باعث آزادی پل سوسنگرد توسط نیروهای ایرانی شد عراق تا دو سه روز بعد پاتکهای بسیار سنگینی می‌زد. آنها می خواستند مجدداً این خط را بگیرند چون برای آنها هم خیلی مهم بود. با فتح تپه های الله اکبر شهر سوسنگرد از محاصره خارج شده بود و این برای عراقی ها بسیار سنگین بود. آنها می خواستند دوباره قسمتهای شمالی سوسنگرد را پس بگیرند. دقیقاً یک روز پس از عملیات بدر نزدیک غروب عراق دوباره پاتک خیلی سنگینی زد که خوشبختانه بچه ها آن را دفع کردند و نیروهای عراقی مجبور به عقب نشینی شدند و تا نزدیکی دهلاویه عقب رفتند. هوا کم کم در حال تاریک شدن بود پس از مدتی مشاهده کردیم لودری به سمت ما می آید می خواست رانندة لودر تسلیم نیروهای ایرانی شود. آقای حشمتی فر به بچه ها گفت هیچ کس به سمت رانندة لودر تیراندازی نکند خلاصه رانندة لودر به سمت نیروهای ایرانی آمد و به طور دلخواه خود را تسلیم کرد. آقای حشمتی فر گفت احنمالاً عراق می خواهد پاتک دیگری انجام دهد. پشت سر لودر در فاصله ای دور تانکی نیز در حال حرکت به سمت ما بود. چند تانک دیگر نیز در فاصله ای حدود یک کیلومتر پشت سر تانک اولی در حال حرکت بودند. فردی که خود را تسلیم کرده بود گفت عراقی ها قصد دارند پاتک دیگری به شما بزنند. آنها با بیست تانک در حال حرکت به سمت شما هستند، حواستان را جمع کنید. جالب اینکه تانکی که در جلو بود به طور مستقیم در حال حرکت بود. مهدی گفت بچه ها کسی به تانک آرپی جی نزند چون فاصله اش با تانک های دیگر زیاد است، احتمالاً عراقی ها نقشه ای کشیده اند، سپس گفت اگر تیراندازش خواست تیراندازی کند، فقط به سمتش تیراندازی کنید، آر پی جی نزنید، فکر می کنم عراق می خواهد حیله ای به ما بزند. تانک به خاکریز ما رسید ولی نتوانست از خاکریز بالا بیاید. بچه ها فکر می کردند کسی داخل تانک است،چند دقیقه ای گذشت و خبری نشد. فکر می کردیم الان رانندة تانک بیرون می آید و خود را تسلیم ما می کند. اقای حشمتی فر سریع یک عده از بچه ها را فرستاد که بروند و ببینند قضیه از چه قرار است؟ وقتی بچه ها آمدند به آقای حشمتی فر گفتند کسی داخل تانک نیست فرمان تانک و پدال گاز را ثابت کرده بودند و تانک بدون راننده حرکت می کرده است. در همین حینی که بچه ها به سمت تانک می آمدند تا ببینند وضعیت چگونه است آن بیست تانکی که رانندة لودر گفت شروع به تیراندازی به طرف رزمنگان ایرانی کردند، آقای حشمتی فر سریع بچه های آر پی جی زن را به پشت خاکریز فرستاد و در یک چشم به هم زدن دو تانک عراقی منهدم شد. عراقی ها پس از منهدم شدن دو تانکشان شروع به عقب نشینی کردند و خوشبختانه این پاتکشان نیز نتیجه ای در بر نداشت. البته در این بین از نقش موثر آقای حشمتی فر و تدبیرهای به موقع او نمی توان گذشت. • یادم است شب بیست و دوم بهمن آقای حشمتی فر با صدای زیبایی که داشت دعای توسل را خواند پس از اتمام دعای پر فیض توسل تبادل آتش بسیار سنگینی بین نیروهای ایرانی و عراقی صورت گرفت فکر می کنم حدود ساعت دوازده شب بود که در میان تمام بچه ها آقای حشمتی فر بلند شد و یک تنه به خط زد. در آن لحظات کمتر کسی جرأت می کرد حتی سرش را از سنگر خارج کند ولی آقای حشمتی فر که از شجاعت خاصی بهره می برد اصلاً توجهی به اوضاع اطرافش نداشت. • یادم است یکبار مهدی برایم تعریف می کرد که بر سر موضوعی با دبیرش درگیر شده است. پس از بحث و جدلی که با دبیرش داشته است از مهدی می پرسد تو فردا که درستت تمام می شود و می خواهی با کارگر جماعت در ارتباط باشی با این جثه کوچکت اگر با آنها درگیر شدی چه می کنی مهدی درجواب به دبیرش گفته بود نیازی به درگیری فیزیکی ندارم من با زبان و قلمم با آنها مبارزه خواهم کرد. • مهدی به دستور حضرت امام و جهت اطاعت امر ایشان قصد داشت عازم جبهه شود گفتم مهدی اینجا به وجود شما بیشتر نیاز است شما هنوز دانشگاهت تمام نشده است بهتر است که درست را ادامه دهی و دانشگاه خود را تمام کنی مهدی درجوابم گفت برادر جبهه خودش بهترین دانشگاه است در ضمن چون حضرت امام دستور داده اند من نمی توانم امر ایشان را اطاعت نکنم درسم را نیز می توانم همان جا ادامه دهم. • یادم است در ماه مبارک رمضان سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت که مصادف بود با روزهایی که مقاومت مردم به اوج خود رسیده بود شبها در حسینیه عطارها آقای سید کاظم حسینی که از افراد انقلابی بود سخنرانی می کرد و استقبال مردم نیز بسیار پر شور بود. مردم نیز کم کم با روشنگریهای حضرت امام و علما متوجه شده بودند که باید در صحنه ها حضور داشته باشند سخنرانی های حاج آقای حسینی هم در جهت ترویج و تقویت این مسئله بود و ایشان می خواست با صحبتهایی که می کند شهر را از آن حالت خفقان و تاریکی که نیروهای وابسته به شاه، خصوصاً ساواک به وجود آورده بود خارج کند. آن شب نیز طبق معمول جمعیت زیادی به حسینیه آمده بود. پس از اتمام سخنرانی هنگامی که مردم قصد خروج از حسینیه را داشتند ناگهان صدای بگو درود بر خمینی را شنیدم صدا از بین جمعیت بود مردم با او نیز هم صدا شدند این اولین باری بود که در حسینیه اینگونه جمعیت درود بر خمینی می گفتند. وقتی خوب دقت کردم مهدی را در بین جمعیت تشخیص دادم او بود که با فریاد زدن مردم را به شعار دادن تشویق کرد. سپس خودش را در بین جمعیت گم کرد تا مبادا مشکلی برایش پیش آید. این هم نقطه عطفی بود چون کسی تا آن موقع جرأت نکرده بود فریاد درود بر خمینی را بلند بکوید مردم نیز که ترسشان ریخته بود همگی شروع به شعار دادن کردند، خلاصه آن شب بعد از اتمام سخنرانی جو خاصی بین مردم ایجاد شد. • در عملیات یا مهدی این افتخار را داشتم که در خدمت آقای حشمتی فر باشم و در آن عملیات شرکت کنم در جلسه ای که مهدی قبل از عملیات برای بچه ها گذاشته بود گفت ما فقط به صد و بیست نفر احتیاج داریم ـ در حاالی که فقط تعداد تانکهای عراق حدود صد و بیست دستگاه بود و از نظر امکانات با آنها اصلا قابل قیاس نبودیم‌ ـ مهدی گفت به تانکها شلیک نکنید و آنها را به گونه ای دیگر از بین ببرید زیرا تجهیزاتمان محدود است، اسیر نیاورید وغنیمت جمع نکنید، می خواهم اینجا جنگ احد راه بیاندازم و همه عراقیها را به آتش بکشم پس از حمله عقب نشینی می کنیم تا دشمن ضعیف تر شود در آن زمان هنوز اتحاد بین برادران سپاهی و برادران ارتشی به آن شکل حقیقی ایجاد نشدهبود ولی آقای حشمتی فر از آنها خواست تا در این عملیات ما را یاری دهند. او از ارتش خواست تا در روز عملیات هر کجا که هستند پایشان را روی پدال گاز تانکهای چیفتن بگذارند و تا می توانند سر و صدا ایجاد کنند طوری که دشمن فکر کند این تانکها پشت سر ما حرکت می کنند و پشتیبان ما هستند. فاصله ما و عراقیها نیز بسیار کم بود طوری که آنها با اسلحه کلاش بچه ها را در سنگرها مورد هدف قرار می دادند و به شهادت می رساندند به هر حال ارتش قبول کرد تانکهایی که اطراف سوسنگرد است را به حرکت در آورد و به وسیله توپ نیز ما را حمایت کند. نماز صبح را در کانال نقطه رهایی خواندیم ـ نقطه رهایی نیز در فاصله بیست متری با عراق واقع شده بود ـ درکانال قرار شد مینها را تا فاصله ای که بین عراقیها است خنثی کنیم قرار شد چند نفر از بچه ها ایثار کنند و روی مین بروند تا راه برای بقیه رزمندگان باز شود. جالب بود که بین بچه ها دعوا پیش آمدکه چه کسی روی مین برود همه می گفتند اول من می روم خلاصه مهدی گفت اینطوری نمی شود هیچکس نمی خواهد روی مین برود همینطور حرکت میکنیم تا ببینیم چه می شود. خلاصه بچه ها موفق شدند رد شدند و به منطقه برسند. عراقیها که تازه از خواب بیدار شده بودند متوجه حضور نیروهای ایرانی شدند اما ما دیگر مهلت هیچ عکس العملی را به آنها ندادیم. قرار نبود اسیر بگیریم به خاطر اینکه نیروی ما نیروی محدود ی بود و اگر می خواستیم اسیر بگیریم عراق حمله می کرد و بچه ها را از بین می برد. خلاصه تا توانستیم نیروهای دشمن را به هلاکت رساندیم مهدی گفت بچه ها تانک ها را با آرپی جی از بین نبرید حیف است به حرف من گوش کنید ببینید چه می گویم بروید در تانک را باز کنید و داخل تانک نارنجک بیاندازید و سپس در ببندید، خودش نیز این کار را انجام می داد و دو تانک را روی هوا فرستاد. داخل تانک چون مواد منفجره بود هنگامی که نارنجک اثر می کرد تانک با شدت بالایی منفجر می شدو آتش می گرفت در آن عملیات مهدی از خود شجاعت بسیار بالایی نشان داد و توانستیم تلفات سنگین را دشمن وارد کنیم. • مهدی در آزاد سازی منطقه بستان نقش بسیار موثری داشت خودش برایم تعریف می کرد پس از اینکه تانکهای عراقی در تیررس نیروهای ایرانی قرار گرفتند آرپی جی زن گردان شروع به تیراندازی می کند آرپی جی بنابه توصیه مهدی صبر می کند تا اولین تانک روی پل برود سپس او را مورد هدف قرار می دهد و خوشبختانه موفق می شود تانک را منهدم کند تانک پشت سرکه سرعت زیادی داشته است موفق به مهار خود نمی شود وروی تانک آتش گرفته می رود ومتوقف می شود او را نیز منهدم می کنند دیگر با وجود این دو تانک که آتش گرفته بودند راه پل بسته شد و تانکهای دیگر عراقی قادر به رد شدن از روی پل نبودند، هیچ راه دیگری نیز برای عبور باقی نمانده بو د خوشبختانه دشمن نتوانست از سمت جنوب پل سابله به سمت بستان زرهی بفرستید و نتیجتا محاصره شد و بستان از دست دست دشمن آزاد شد و مهدی حشمتی فرکه فرماندهی را بر عهده داشت در راستای آزادسازی بستان نقش اساسی و کلیدی ایفا نمود. • برادرم در دانشگاه نیز دست از فعالیتهای انقلابی و مذهبی خود بر نمی داشت زیرا در محیط دانشگاه که فقط جوانان هستند او بتر می توانست اهداف خود را پیاده کند به همین دلیل یکروز به دانشگاه برادرم رفته بودم رئیس دانشگاه به من گفت به برادرت بگو در محیط دانشگاه ایجاد تحرک نکند، تحرکات زیادی در محیط فرهنگی اینجا به وسیله فعالیتهای مهدی ایجاد شده است. • یادم است قبل از آخرین اعزام مهدی به جبهه، ایشان پیش من آمد من هم همراه آقای فتاحی مشغول نگارش خاطراتی از شهدا بودم آقای فتاحی خاطره را می خواند و من می نوشتم در همان حال آقای حشمتی فر وارد شد و گفت عازم جبهه هستم برای خداحافظی آمده ام، من همانطور که سرم پائین بود گفتم خداحافظ و سپس همان سفارش همیشگی ام را به او کردم گفتم آقای حشمتی فر آن دنیا رفتی از ما یادت نرود، دست ما را هم بگیر. پس از چند لحظه که فکر می کردم مهدی رفته است احساس کردم هنوز او همان جا ایستاده است. سرم را که بالا آوردم دیدم همانطور ایستاده و مرا نگاه می کند گفتم مهدی چرا ایستاده ای، مگر نمی خواهی بروی گفت می خواهم با شما خداحافظی کنم تا این حرف را زد دیگر کاملاً برایم روشن شد که این بار آخری است که او را می بینم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم سپس روبوسی کردیم می دانستم به خود او هم الهام شده است که شهادتش نزدیک است و لحظه به لحظه به خدا نزدیکتر می شود. • یادم است آن اوایلی که به عضویت جهاد در آمده بودیم به روستای حسین آباد که روستایی بسیار محروم است اعزام شدیم، بخاطر اینکه ما هم تازه از خانوادهایمان جدا شده بودیم و شرایط کمی به سختی می گذشت یکشب نه شامی داشتیم و نه نانی که بتوانیم بخوریم مهدی گفت اینجاست که مرد عمل خود را نشان می دهد اگر به بیابانی مثل اینجا آمدی وآنوقت توانستی با مشکلات بسازی آن گاه می شود گفت که انسان تحمل سختی ها را دارد .در آن روزها که شرایط سختی داشتیم ولی مهدی با اعمال وکردارش به ما روحیه می داد در حالی که خودش هرگز اظهار ضعف نکرد. • یادم است اوایل انقلاب در جهاد هیچ ماشین تمیز و مدل بالایی وجود نداشت تقریبا تمامی ماشینها خراب و فرسوده بود ند بالاخره قرار شد ماشینی را از یکی از سازمانها بگیریم ولی هر چه اصرار کردیم سرایدارش ماشین را به ما نمی داد آقای حشمتی فر به او گفت شما ماشین را به ما بده ـ البته ماشین بسیار خراب وتقریبا از دور خارج شد ـ آن را درست می کنیم وکسی ازآن استفاده نکرده است ولی سرایدار راضی نمی شد بالاخره آقا مهدی گفت پدر جان ،ما چه کارکنیم ،تو را چگونه راضی کنیم تا این ماشین رابه مابدهی گفت شمایک قفس برای من بخر ،آنوقت من این ماشین رابه شما می دهم نمی دانم آن قفس را که سرایدار از ما خواسته بود چگونه تهیه کردیم و به او دادیم و ماشین را گرفتیم، ماشین هم یک جیپ چادری بود که وضعیت بسیار نامناسبی داشت اکثر جیپهای آن زمان، جیپهای کالسکه ای بود که ضریب اطمینانش بالاتر بود ولی این جیپ چادری به گونه ای بود که کمتر کسی جرات می کرد سوار آن شود. خلاصه ماشین را از آقای سرایدار گرفتیم، عده ای از دوستان نیز به آقای حشمتی فر خرده گرفتند که این چه ماشینی است که شما گرفته ای ولی آقای حشمتی فر بدون اینکه ناراحت شود در جواب آنها می گفت این ماشین چه خوب باشد، چه بد باشد وسیله کار راه اندازی است، من به طور متوسط روزی صد و بیست کیلومتر با همین ماشین راه می روم، چرا از وسیله ای که هنوز قابل استفاده است استفاده نکنیم؟ خلاصه تفکر آقای حشمتی فر که از حداقل، حداکثر استفاده را می کرد برایم جالب بود و شاید کسی فکر نمی کرد و از این ماشین فرسوده و از دور خارج اینگونه کار کشد. • یادم است یکبار آقای حشمتی فر قصد داشت از جبهه به سبزوار برود گفتم برای چه می خواهی به سبزوار بروی؟ گفت تصمیم ازدواج دارم خلاصه ایشان رفت و پس از مدتی بازگشت وقتی ایشان را دیدم گفتم چه شد؟ گفت با خانواده ام به خواستگاری دختر مورد نظر رفتیم آنجا پس از صحبتهای اولیه ای که صورت گرفت با یکدیگر به توافق رسیدیم من نیز وضعیت خود و علاقه ام به جبهه را بیان کردم، درآخر کار دختری که قرار بود همسرم شود گفت من خواسته ای از شما دارم گفتم بگوئید: دختر گفت با توجه به اینکه شما مدتی از عمر خود را در جبهه های جنگ گذراندیده اید و به طوری دین خود را نسبت به کشور و جبهه ادا کرده اید از شما می خواهم پس از ازدواج دیگر عازم منطقه نشوید و به زندگی خود برسید. تا این حر را شنیدم بلند شدم و به خانواده ام گفتم بلند شوید برویم، من همسری را که می گوید به جبهه نرو نمی خواهم من هنوز دین خود را ادا نکرده ام و سپس از منزل آنها خارج شدم. اینطور از صحبتهای مهدی متوجه شدم او پس از شنیدن حرفهای دختر، حتی در مقام توجیه در جبهه بودنش برنیامده است و با حالت تشر از خانواده اش خواسته است که آن خانه را ترک کنندو این از علاقه شدید مهدی به جبهه و جنگ خبر می دهد، راهی که او آن را تا آخر ادامه داد و در پایان نیز مزدش را که همان شهادت بود گرفت. • یادم است آخرین باری که آقای حشمتی فر را دیدم درجلسه ای بود که آقای شریف در سنگر خود ترتیب داده بود و قرار بود شام را آنجا بخوریم. تا پاسی از شب بچه ها با یکدیگر صحبت می کردند و از خاطرات خود برای یکدیگر تعریف می کردند.در همین حین آقای حشمتی فر از آقای شریف پرسید بالاخره در چزابه چه شد؟ از چزابه برایم تعریف کنید. آقای حشمتی فر به دلیل اینکه مسئول خط بستان بود نتوانست به چزابه بیاید آقای شریف در حالی که انگشت قطع شده اش را نشان می داد گفت انگشتم قطع شد. مهدی هم با حالت شوخی گفت آقای شریف شما وقتی به سبزوار رفتی و کسی دست بودن انگشتت را دید بگو در سال شصت انگشت شصتم با خمپاره شصت قطع شد. بچه ها زدند زیر خنده این مراسم دقیقاً شب بیست و دوم بهمن بود و فردایش مهدی به فیض عظیم شهادت نائل گشت عراق به اصطلاح می خواست روز جشن ملی ایران را به عزا تبدیل کند به همین خاطر در روز بیست و دوم بهمن پاتک بسیار سنگینی بر روی نیروهای ایرانی انجام داد و در جریان همین حمله مهدی نیز بالاخره به ارزوی دیرینه اش رسید. • یادم است یکبار آقای بهشتی برای دیدار مردم شهر سبزوار تشریف آوردند اوایل انقلاب تبلیغات بدی علیه آقای بهشتی می شد و می گفتند هدف آقای بهشتی در راستای اهداف انقلاب نیست. من هم به همراه مهدی به مسجد جامع برای دیدار ایشان رفتیم و با آقای بهشتی صحبت کردیم ایشان در صحبتهایش می گفت اگر قرار است کسانی با امام باشند همین نسل شماست، نباید حضرت امام را تنها بگذارید. هنگامی که از مسجد جامع باز می گشتیم مهدی به من گفت شما اشتباه می کنید آقای بهشتی یار و یاور حضرت امام است. • معمولاً تعدادی از بچه ها جهت انجام شناسایی به سوسنگرد می رفتند. یک شب یکی از بچه ها که بعدا فرمانده خط شد ـ به نام زمان محمودی ـ شبانه داخل سنگر یکی از عراقیها شده بود و دید گفت: این چیست؟ زمان ممودی گفت: خوب معلومه، آر پی جی، از سنگر عراقیها آورده ام. مهدی با جدیت خاصی گفت: بیخود آورده ای، فوراً برشگردان، ببر دقیقاً همان جایی که بوده ـ آن هم هنگامی که هوا کاملا روشن شده بود ـ یک آر پی جی ارزش آنرا ندارد. می بری یا خودم ببرم؟ ـ زمان محمودی هم خیلی هیکل تنومند و رشیدی داشت، زمانی که من بیستم چی او بودم هنگامی که ایشان به طور عادی راه می رفت من دنبالش می دویدم، وقتی هم که می دوید من اصلاً به او نمی رسیدم ـ زمان محمودی با شجاعت خاصی گفتک همین الان می برم. و او سنگر خارج شد. وقتی از سنگر بیرون آمدم دیدم زمان محمودی نیست. بعد از حدود 15 ، 20 دقیقه برگشت. بعداً مهدی در این باره به من گفت: عراقیها عمداً این کارها را می کنند که تحرک ما را بسنجند. • محل استقرار ما مکانی بود در نزدیکی روستای به نام دغاغله که حدود یک کیلومتر با رودخانه نیسان فاصله داشت روستا هم تقریباً به دست نیروهای دشمن کاملاً از بین رفته بود. آقای حشمتی فر به فرماندهی پشنهاد داد که اگر ما از رودخانه فاصله داشته باشیم دشمن شبانه راحت می تواند برای نیروهای ایرانی مشکل بوجود بیاورند. اول این پیشنهاد آقای حشمتی فر با مخالفت روبرو شد. آقای مهندس شریف به مهدی گفت آقای حشمتی فر این کار موجب می شد که خود ما هم نتوانیم از رودخانه عبور کنیم ولی مهدی در جواب ایشان گفت آقای شریف ما هر چه به رودخانه نزدیکتر باشیم به دشمن تسلط بیشتری خواهیم داشت. ما در خاک خودمان هستیم. اگر ما با رودخانه فاصله داشته باشیم هنگام درگیری ما هم مانند دشمن باید در جایی بجنگیم که سنگر ندارد. پس فرق ما با آنها در چیست؟ با صحبتهای آقای حشمتی فر فرماندهی با این پیشنهاد موافقت کرد. زمستان هم بود و هوای سردی بر منطقه حاکم بود ساعت چهار بعد از ظهر که هوا رو به تاریکی بود چندین دستگاه لودر و بولدوزر آمدند و خاکریز را در فاصله یک کیلومتری به کنار رودخانه انتقال دادند البته درست است خاکریزی که ایجاد شد مانند خاکریزهای جنگی خیلی بلندتر نبود ولی همان پناهگاه خوبی برای بچه ها بود و باعث شده بود دشمن نتواند از آن منطقه نفوذ کند. حتی عراقیها چند بار پلهای متحرک آوردند یا با تریلی به نزدیکی رودخانه نیز آمدند اما نتوانستند به این طرف بیایند مخصوصاً شبها آنجا بسیار تاریک بود. یعنی اگر کسی از روبرو می آمد اصلاً با چشم دیده نمی شد. ولی به خاطری که ما به رودخانه نزدیک بودیم همان سر و صدای که ایجاد می شد تا نگهبانان متوجه حضور نیروهای بیگانه بشوند به هر حال کار جالبی بود که با تدبیر آقای حشمتی فر صورت گرفت ایشان از درک نظامی بالایی برخوردار بود. • در بیستم بهمن سال هزار و سیصد و شصت عراق عملیاتهایی در مناطق چزابه تپه های نبا و بستان شروع کرد علت این عملیات نیز این بود که عراق متوجه تحرکات ما در جبهه های فکه شده بود زیرا ما نیز در حال فراهم کردن مقدمات فتح المبین بودیم آنها می خواستند توجه ما را به سمت بستان و سوسنگرد جلب کنند در واقع می خواستند عملیات ایزایی انجام دهند تا عملیات ما را به تاخیر بیاندازند در روز بیستم بهمن درگیری سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای عراقی در ناحیه بنا پیش آمد ان زمان ما در رودخانه نیسان مستقر بودیم این رودخانه در جنوب سوسنگرد واقع شده بود و به علت اینکه آب رودخانه کرخه را منحرف کرده بودند و آب آن را به سمت نیستان هدایت کرده بود این رودخانه آب بسیار خوبی داشت. در آنجا به خاطر اینکه مقاومت زیادی در منطقه چزابه و نبا صورت گرفت ارتش عراق تصمیم گرفته بود از منطقه نیسان وارد عمل شود. در قسمتی که ما بودیم خالی از نیرو بود چرا که نیروها را از آنجا برده بودند فکر می کنم حدود بیست نفر در آن خط مستقر بودند. اما آقای حشمتی فر که متوجه نقشه عراقیها شده بود در روز بیست و یکم خودش را از منطقه چزابه به نیسان رساند و با تلاش فراوان توانست تعدادی از نیروها را آماده کند در بین نیروها فردی به نام آقای حسینی که اهل تهران بود و از ناحیه دست مجروح شده بود ـ دستش در کردستان قطع شده بود ـ ابتکار جالبی به خرج داد. او توانسته بود چند تا از کالیبرهای تانک های سوخته را باز کند و آنها را سر هم کند و در روی پایه هایی مه خودش ساخته بود سوار کند. بچه ها آن را در خط مستقر کرده بود و استفاده می کردند. دقیقاً‌در هنگام اذان صبح روز بیست و دوم بهمن ارتش عراق از آن طرف رودخانه نیسان با تانکها و دیگر ادوات زرهی خود حمله را آغاز کرد و برای اینکه تانکها را از پل عبور دهند با خود پلهای شناور آورده بودند. بچه ها با وجود اینکه تعداد کمی بودند ولی از خود مقاومت بسیار جانانه ای نشان دادند مهدی که گفته بود کالیبرها را در فواصل مختلف قرار دهید با تلاش و دوندگی زیاد مرتب خود را از این کالیبر به آن کالیبر می رساند، تیراندازی می کرد، آرپی جی می زد و .... در همین حین کار فرماندهی خود را نیز به نحو احسن انجام می داد و بچه ها را به خوبی هدایت می کرد. به تنهایی حدود سه یا چهار تانک دشمن را زمین گیر کرد. درواقع دشمن با این تلاشی که مهدی انجام می داد فکر می کرد با نیرویی بیشتر از آن که هستیم روبرو شده است. اگر دشمن می دانست که افراد ما تعداد بسیار کمی هستند مطمئناً با شدت بیشتر حمله می کرد ولی با هدایت و تدبیر خوب مهدی هرگز متوجه این امر نشدند. آن روز آخرین روز زندگی مهدی در این دنیا بود زیرا بر اثر تیر سیمنوف که به گلوی او اصابت کرد جام شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه اش رسید. • وقتی خبر شهادت مهدی را شنیدم بسیار ناراحت شدم همراه یکی از بچه های جهاد به بیمارستان رفتیم تا جنازه آقای حشمتی را ببینیم داخل سردخانه بیمارستان شدیم و کشویی که مهدی در آن بود را بیرون کشیدم تا چشمم به جنازه مهدی افتاد محو تماشای صورت نورانی اش شدم ناخود آگاه پیشانی اش را بوسیدم سپس از نحوه شهادتش پرسیدم یکی از بچه های جبهه نیز آنجا بود گفت مهدی مورد اصابت تیر سمینوف قرار گرفته است. نگاهی دیگر به جنازه مهدی انداختم گلوی مهدی کاملاً بریده شده بود و البته بوسیله همان تیری که به ایشان اصابت کرده بود استخوان گردن هیچ آسیبی ندیده بود.یا حداقل من هیچ آسیب ظاهری ندیدم. مانند شهدای کربلا گردنش بریده شده بود. شیوه شهادت مهدی برایم جالب بود که خداوند چگونه بهترین (پاداش) فرد را به او هدیه کرده بود و او را بالاخره به تنها آرزویش شهادت رساند. • وقتی خبر شهادت مهدی را شنیدم بسیار ناراحت شدم همراه یکی از بچه های جهاد به بیمارستان رفتیم تا جنازه آقای حشمتی را ببینیم داخل سردخانه بیمارستان شدیم و کشویی که مهدی در آن بود را بیرون کشیدم تا چشمم به جنازه مهدی افتاد محو تماشای صورت نورانی اش شدم ناخود آگاه پیشانی اش را بوسیدم سپس از نحوه شهادتش پرسیدم یکی از بچه های جبهه نیز آنجا بود گفت مهدی مورد اصابت تیر سمینوف قرار گرفته است. نگاهی دیگر به جنازه مهدی انداختم گلوی مهدی کاملاً بریده شده بود و البته بوسیله همان تیری که به ایشان اصابت کرده بود استخوان گردن هیچ آسیبی ندیده بود.یا حداقل من هیچ آسیب ظاهری ندیدم. مانند شهدای کربلا گردنش بریده شده بود. شیوه شهادت مهدی برایم جالب بود که خداوند چگونه بهترین (پاداش) فرد را به او هدیه کرده بود و او را بالاخره به تنها آرزویش شهادت رساند. • یادم است بعد از آزاد سازی منطقه سوسنگرد بنی صدر برای اینکه خودی نشان دهد و این پیروزی ها را به خود منتسب کند به خط مقدم آمده بود و از بچه ها سرکشی و احوال پرسی می کرد. در همین حین به سنگر مهدی حشمتی فر رسید. در حضور هیئت همراهی که داشت به سوی مهدی دست دراز کرد تا با او دست دهد. در آن زمان بنی صدر اولین رئیس جمهور ایران با آن اهمیتی که برای خودش متصور بود و آن هیئت همراهش آقای حشمتی فر با بی اعتنایی کامل به او از دست دادن خودداری کرد که البته آن زمان هضمش برای عده ای سخت بود و به نحوه برخورد مهدی خرده گرفتند ولی مهدی با آن شهامتی که داشت هیچ وقت حقیقت را فدای مصلحت نکرد. برخورد ایشان با بنی صدر ملعون که در چند وقت بعد با آن فرمان تاریخی حضرت امام از فرماندهی کل قوا عزل شد و مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی او داد و سپس با آن وضعیت فضاحت بار از ایران گریخت آن موقع برای خیلی ها مشخص شد که برخورد آقای حشمتی فر چه برخورد سنجیده و حساب شده ای بوده است. • یادم است خود مهدی برایم تعریف می کرد: خلاصه با اصرار خانواده ام راضی به ازدواج شدم پس از مدتی که خانواده ام، خانواده ای متدین را پیدا کردند قرار شد به خواستگاری برویم، در انجا پس از صحبتهای اولیه ای که رد و بدل شد پدر عروس گفت دخترم فقط یک شرط دارد و در صورت قبولی شما می توانید با او ازدواج کنید. سپس ادامه داد تنها شرط دخترم این است که شما به جبهه نروید. من هم به خانواده ام گفتم بلند شوید و از اینجا برویم من این کاری را خواسته اند که نمی توانم آن را انجام دهم. • یادم است در عملیاتی با تعداد محدود نیرو که فکر می کنم از صد نفر کمتر بودند مأموریت شکست محاصره سوسنگرد را داشتیم می خواستیم یک تیپ زرهی عراق را به عقب برانیم، حداقل سه ماه آنجا عملیات شناسایی داشتیم و با آن امکانات کم شرایط، بسیار سخت بود. خلاصه روز عملیات رزمندگان اسلام از چند محور عملیاتی برای یک تیپ زرهی کاملاً تجهیز شده بودند و در نتیجه منجر به شکست نیروهای عراقی شد و نیروهای دشمن را تا دهلاویه به عقب راندیم ولی عراق پاتک زد وقتی تانکهای عراقی پشرویشان را به سمت ما شروع کردند یک تانک نزدیک شد آر پی جی هم به تعداد محدود داشتیم مهدی با شجاعت تمام به سمت تانک دوید و نارنجک دستی را داخل تانک انداخت و مانع پشروی بیشتر آن شد کاری که شاید از نظر نظامی زیاد قابل باور نباشد ولی کسانی که در آن صحنه حضور داشتند همگی شجاعت مهدی را تحسین کردند. • در جبهه فضای خاصی حاکم بود، در آن شرایط جنگی در حالی که رزمندگان به شدت زیر بارش خمپاره و توپ بودند ولی هرگز نماز شبشان ترک نمی شد یکشب بچه ها برای خواندن نماز شب بیدار شدند تقریباً دسته جمعی، اکثر بچه ها نماز شب را می خواندند و هر کس در گوشه مشغول عبادت می شد. در همین حین چشمم به مهدی افتاد، رکوعش خیلی طولانی شد، همچنان اشک می ریخت و ذکر می گفت بطوری که زیر پایش خیس شده بود. با خودم گفتم چه شده است که اینقدر رکوعش طولانی شده است. چرا اینقدر گریه و زاری کرد. صبح بعد از خواندن نماز رفتم و کنارش نشستم گفتم آقا مهدی جریان نماز شبت چه بود، خدای نکرده حادثه ناگواری برایت رخ داده است که رکوعت اینقدر طولانی و همراه با ناله بود؟ مهدی گفت: نه، هنگامی که در رکوع بودم صحرای محشر را دیدم، همه نگران بودند عده ای نالان و در آتش جهنم بودند و گروهی نیز در عالم برزخ، بالاخره فردی را دیدم با وحشت و نگرانی نزد او رفتم گفتم آقای فلانی شما چرا؟ گفت من در دنیا یک اشتباه کردم، از زمانی که آمده ام و در این عالم قرار گرفته ام شرایطم اینگونه است که شما می بینی. حضور قلب مهدی برایم عجیب بود. انگار در این عالم نبود، و همه چیز را با لعینه لمس می کرد. • یادم است یکبار مهدی به من گفت قصد دارم به سبزوار بروم و ازدواج کنم پس از مدتی مهدی به جبهه بازگشت گفت برای خواستگاری به سبزوار رفتم. آنجا به خواستگاری یکی از دانشجویان همکلاسیم رفتم پس از صحبتهای اولیه پدر عروس از من پرسید خوب حالا جناب حشمتی فر شما که برای خواستگاری دختر من آمده اید بفرمائید شغلتان چه است و در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید؟ گفتم شغلم جهاد است. من یک جهادگرم و در حال حاضر در جبهه هستم سپس پدر عروس دوباره پرسید تصمیم دارید در جهاد باقی بمانید یا نه دنبال کار بهتری هستید؟ مهدی آن زمان هنوز کار سپاهش تمام نشده بود گفتم بله تصمیم دارم در جهاد بمانم و به کارم نیز افتخار می کنم وقتی این حرف را زدم پدر عروس گفت آقای حشمتی فر من به کسی که صبح نان و پنیر بخورد، ظهر نان و پنیر بخورد و شب نیز نان و پنیر بخورد دختر نمی دهم، شرایط زندگی ما با شرایط زندگی شما متفاوت است. منظور پدر عروس این بود که برای تو مهم نیست که با چه شرایطی زندگی می کنی، نان خالی هم اگر بخوری برایت مهم نیست. خلاصه جواب منفی به من دادند. به مهدی گفتم خوب حالا نتیجه ازدواجت چه شد؟ مهدی گفت دیگر قصد ازدواج ندارم. • یکبار مهدی برایم تعریف می کرد یکشب همراه رضا صادقی به آن طرف سوسنگرد، بعد از پل که در اختیار عراقی ها بود رفتیم با تیربار پی ام پی شروع به تیراندازی کردیم. گفتم رضا اینقدر عراق گلوله روی سر بچه ها می ریزد فکر کنم وقتی بازگردیم اکثراً شهید شده اند وقتی این حرف را زدم رضا رفت هنگامی که بازگشت گفت مهدی هنوز تو زنده ای؟ گفتم آره چطور مگر قرار نبود زنده باشم؟ دوستم گفت خودم دیدم عراق اینقدر توپ و گلوله و خمپاره در این منطقه ریخت که دیگر فکر نمی کردم تو را سالم ببینم و زنده باشی، تعجب می کنم که هنوز دراین معرکه جان داریو سپس با یکدیگر بازگشتیم. • اولین اعزام ما ابتدای سال 60 از طریق جهاد سازندگی شهرستان سبزوار بود. آن زمان گروههای مختلفی که به جبهه اعزام می شدند افراد داوطلبی که می خواستند به جبهه بروند را با خود می بردند از جمله ی آن افراد که تعدادی از نیروهای جهاد سبزوار را قرار بود به جبهه ببرد مهدی حشمتی فر بود. حشمتی فر در آن زمان مسئولیتگروه اخلاص را که از نیروهای سبزوار بودند و در سوسنگرد مستقربودند بعهده داشت من هم ابتدای تابستان سال 60 به عنوان فردی که قرار بود به جبهه برود و در گروه اخلاص خدمت کند به اتفاق آقایحشمتی فر به سمت جبهه حرکت کردیم هنوز نیم ساعتی بیشتر از حرکت ماشین نگذشته بود که دیدم مهدی حشمتی فر از حفظ دارد دعای توسل را می خواند. ادعیه ی دیگر نیز ایشان خواندند. برای من که درکنار ایشان نشسته بودم تعجب آور بود که چطور توانسته بود دعای توسل و دیگر ادعیه را حفظ کرده و بخواند دقیقاً‌صبح ساعت 7 روز 7 تیر ماشین ما به میدان راه آهن تهران رسید بچه ها رفتند و روزنامه ای خریدند و آمدند وقتی چشم ما به روزنامه افتاد دیدیم با تیتر درشتی نوشته است بهشتی و 72 تن از یارانش به شهادت رسیدند با دیدن این نوشته هفت هشت نفری که بودیم بلند بلند شروع به گریه کردیم در میان گریه ها صدای حشمتی فر از دیگران بلند تر بود و بی تابی بیشتری می کرد زیرا شناختی که از ایشان از آیت الله بهشتی داشت بیشتر از ما بود دیدن این صحنه ها باعث شد که حشمتی فر در دل من جای خاصی باز کند بالاخره از تهران به سمت اهواز حرکت کردیم به اهواز هم که رسیدیم ه مقری که در سوسنگرد بود رفتیم و در آنجا استقرار پیدا کردیم و از آن تاریخ با همدیگر بودیم تا این که بعد از مدتی به اتفاق حشمتی فر به گروه جنگ های نامنظم پیوستیم و مدتی را در آنجا بودیم تا این که بحث شکل گیری یگانهای سپاه و بسیج مطرح شد و ایشان به عنوان فرمانده گردان امام علی(ع) انتخاب شدند و با ایشان تا لحظه ی شهادت در کنار هم بودیم. • مادر احمدی برایم تعریف می کرد: آخرین باری که مهدی می خواست به جبهه برود به او گفتم مادر بودن تو در خانه باعث دلگرمی من است دیگر به جبهه نرو و پیش من بمان در جوابم گفت مادر اینبار که به جبهه می روم دفعه آخر است و پس از آن دیگر همیشه پیشت خواهم ماند این را به شما قول می دهم. پس از مدتی خبر شهادت پسرم را آوردند و پس از آن دیگر همیشه پیش من ماند و به قول خودش وفا کرد. آن موقع فهمیدم منظور پسرم چه بوده است. • یادم است در میدان عملیات طریق القدس که به فتح بستان انجامید مهدی در بین تانکهای دشمن می دوید و با نارنجک هایی که همراه داشت تانکها را منهدم می کرد بدین گونه که در تانک را باز می کرد ونارنجک را داخل آن می انداخت و به سرعت از آنجا دور می شد، پس از چند ثانیه تانک با شدت منفجر شد. • تازه از عملیات برگشته بودیم، بچه ها که خسته بودند و می خواستند استراحت کنند که ناگهان مهدی وارد سنگر شد و گفت بچه ها سریع لباسهایتان را بپوشید، اسلحه هایتان را تمیز کنید عملیات در پیش داریم. بچه ها گفتند بابا تازه از راه رسیده ایم خسته ایم خلاصه سریع اسلحه ها را تمیز کردیم و خودمان را آماده کردیم. به مهدی گفتیم خوب حالا چکار کنیم؟ مهدی که خودش نشسته بود گفت بیرون سنگر بایستید و مواظب باشید پشه ها داخل سنگر نیایند. • یادم است اوایل جنگ بنی صدر که توانسته بود فرماندهی کل قوا را به نام خود کند به جبهه آمد تا به اصطلاح خودش از منطقه و بچه ها بازدیدی به عمل آورد. هنگامی که به قسمت ما آمد اکثر بچه ها از سنگرهای خود بیرون آمدند و به علت نا آگاهی با او دست دادند و کمی صحبت می کردند تنها کسی که هنگام بنی صدر دستش را به طرف او دراز کرد و لی عکس العملی از طرف مقابل ندید مهدی حشمتی فر بود. وقتی بنی صدر دستش را به طرف مهدی دراز کردتا با او دست دهد آقای حشمتی فر بدون اینکه حرفی بزند و در کمال خونسردی از دست دادن با بنی صدر امتناع کرد. در آن صحنه خیلی از بچه ها تعجب کردند از حرکت مهدی و حتی عده ای نیز به او خرده گرفتند که حرکت تو حرکت مناسبی نبود. مخصوصاً در آن جمع بچه های رزمنده ولی مهدی که به خوبی دشمن شناسی می کرد و از بنی صدر همیشه به عنوان یک دشمن یاد می کرد. به خوبی جواب او را با این حرکت حساب شده اش داد وچهره واقعی بنی صدر را برای افرادی که آگاهی کامل به شخصیت درونی بنی صدر نداشتند نشان داد. • در زمان فرماندهی مهدی حشمتی فر که در عملیات بستان شرکت کردم زخمی شدم. هنگامی که به مهدی حشمتی فر می گویند بیسیمچیت زخمی شده فوراً خودش را به سنگری که من در آن بودم رساند. وقتی وارد شد پرسید: چه کسی زخمی شده؟ گفتم: من زخمی شده ام. با حرارت خاصی پرسید: الان چطوری؟ گفتم: خوبم.گفت: خدا را شکر، بچه ها کجا هستند؟ گفتم: بچه ها همه برگشتند. گفت: انشاء ا... زود خوب می شوی، ببرینش. مهدی سلامتی نیروهایش واقعاً برایش اهمیت داشت • یادم است یکبار که مهدی برای آزمون کنکور به تهران رفته بود مبلغی را از خانواده اش برای خرج سفرش گرفته بود. بعد از اینکه از تهران آمد برای اینکه آن مبلغ به گردنش نباشد با اینکه خانواده اش چیزی به او نگفته بودند او چند روزی را کار عملگی انجام داد تا پولی را که از خانواده اش گرفته بود را بدست آورد و آن را به خانواده اش باز گرداند. • یادم است یکبار که برای شناسایی به خط رفته بودیم بسیاری از مردم بومی به علت غافلگیر شدن توسط حمله ی عراقی ها امکانات خود را رها کرده بودند و رفته بودند. مغازه ها بعضی مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود و افراد می توانستند به راحتی وارد مغاره شوند و اجناس مورد نیازخود را بردارند اما مهدی حشمتی فر هرگز اجازه نداد کسی وارد مغازه ای شود هر چند کمبود امکانات هم داشتیم. • در یکی از عملیاتهای شناسایی که روستائیان دامهای خود را رها کرده و رفته بودند شهید حشمتی فر با زحمت بسیار زیاد طوری که عراقیها متوجه نشوند گوساله ای را گرفت و به پشت خط مقدم منتقل کرد و در اختیار مردم بومی آن منطقه گذاشت تا از آن استفاده کنند. • یادم می آید قرار بود در منطقه ی دهلاویه کانالی بزنیم و در واقع داشت مقدمات عملیات طریق القدس فراهم می شد این کانال باید بین خاکریز خودی و عراق ایجاد می شد تصمیم براین شد که این کانال در شب احداث شود و سعی هم بشود که صدا کمتر ایجاد شود و خاکها هم باید جوری خارج می شد که جلب توجه نمی کرد نزدیکی های صبح کانال ما با خاکریز دشمن نزدیک شده بود وقتی عراقی ها متوجه حرکت های ما شدند شروع به ریختن آتش کردند فاصله ی ما با دشمن آنقدر نزدیک بود که هیچ وسیله ی دفاعی نداشتیم هنگامی که با بی سیم با آقای پرویز شریف صحبت می کردم کاملاً ترس و اضطراب در صدای من مشخص بود اما وقتی مهدی حشمتی با آقای شریف صحبت می کرد بقدری خونسرد بود که آقای شریف از حشمتی فر پرسید من کدام حالت شما را باور کنم اضطراب بی سیم چی یا خونسردی شما را. • یادم است آخرین باری که آقای حشمتی فر را دیدم حالش با قبل تغیر کرده بود. صورتش نورانی شده بود و ارام سخن می گفت به شوخی گفتم مهدی صورتت خیلی نورانی شده است منظورم را فهمید گفت نه ما را چه به این کارها، شهادت مال انسانهای والا مقام است که ما به آنجا نمی رسیم، این آخرین باری بود که او را دیدم پس از مدتی عازم جبهه شد و به فیض عظیم شهادت نائل گشت. • یادم است یکشب بین نیروهای ایرانی و عراقی تبادل آتش سختی در گرفت فردا صبح زود برای کار کوچکی از خاکریز پایین آمدم، جنازه های زیادی را روی برانکارد ها دیدم جنازه ای نیز در زیر پتو بود، وقتی پتو را از روی جنازه کشیدم چشمم به چهره نورانی مهدی افتاد. از بچه های آن اطراف نحوه ی شهادت مهدی را سئوال کردم گفتند صبح زود مورد اصابت تیر سیمنوف قرار گرفته است و همان لحظه به شهادت رسیده است. چهره مهدی بسیار نورانی و بشاش بود. به طوری که هنوز چهر هاش در ذهنم مانده است. • یک روز محمود بیادی خاطره ای را اینگونه برایم تعریف کرد: در عملیاتی زخمی شده بودم. هنگامی که به مهدی خبر دادند که یکی از نیروهایت زخمی شده فوراً خودش را بالای سر من رسند وبا حرار ت خاصی جویایی حال من شد. مهدی به سلامتی نیروهایش خیلی اهمیت می داد. • فردی در سبزوار بسیار بدگویی مهدی را می کرد. به علت مخالفت بودن با عقاید برادرم در هر جا که می نشست شروع به بدگویی از مهدی می کرد. یکروز مهدی با او صحبت کرد و با حسن رفتاری که از خود نشان داد چنان آن فرد را متحول کرد که از آن روز به بعد پشت سر برادرم نماز می خواند. • در سال هزار و سیصصد و پنجاه و پنج به حج عمره مشرف شدم در غیبتم از طرف ساواک چند بار به منزلم مراجعه کردند وقتی از حج بازگشتم از طرف ساواک به دنبالم آمدند و مرا با خود بردند آنجا در مورد فعالیتهای برادرم با من صحبت کردند و تهدید کردند اگر جلوی برادرم را نگیرم و او دست از فعالیتهایش نکشد مرا با داشتن پانزده سال سابقه کار از بانک اخراج خواهند کرد. • یکی از همرزمان مهدی نحوه ی شهادت او را اینگونه برایم نقل کرد. گفت در سحرگاه بیست و سوم بهمن مهدی در حالی که به نیروهایش سفارش می کرد سرتان از خاکریز بیرون نیاید ولی خودش برای شناسای اینکار را انجام می داد و متاسفانه مورد اصابت تیر سیمنوف قرار گرفت و به فیض عظیم شهادت نائل گشت. • یادم است که یکبار برادرم قصد ازدواج با دختر دانشجویی داشت روزی که می خواستیم به خواستگاری دختر مورد نظر برویم هنگام رفتن مهدی را دیدم که لباس پاسداری را پوشیده است. گفتم مهدی لباست را عوض کن می خواهیم به خواستگاری برویم گفت نه می خواهم دختر خانم ببیند که من سپاهی هستم و اگر مرا قبول کرد با همین لباس پاسداری قبول کند. • قبل از شهادت مهدی من دو باب منزل داشتم. یکروز مهدی به من گفت برادر شما که دو باب منزل داری باید یکی از آنها را به مستضعف یا کسی که خانه ندارد ببخشی درست نیست که شما یک منزل اضافه داشته باشی و عده ای با بچه های زیاد از داشتن یک خانه نیز محروم باشند. • آقای حشمتی فر تازه از جبهه بازگشته بود و بچه های جهاد کهدوست داشتند اطلاعات از اوضاع جبهه داشته باشند از آقای حشمتی فر در خواست کردند تا جلسه ای ترتیب دهد و ایشان درجمع جهادگران صحبت کند، من هم تازه به جمع جهادگران پیوسته بودم و هنوز خیلی با بچه های جهاد آشنا نشده بودم جلسه را در مسجد سبزواری برگزار کردیم علاوه بر بچه های جهاد افراد دیگری نیز در جلسه حضور داشتنند آقای حشمتی فر در ابتدای جلسه شروع به سخنرانی کرد. من که اولین بار بود آقای حشمتی فر را می دیدم تحت تاثیر صحبتهای زیبای مهدی قرار گرفتم. آقای حشمتی فر با سخنان آنروزش عده ی زیادی را تحت تاثیر قرار داد و باعث شد اکثر بچه های جهاد عازم جبهه شوند. • پس از عملیات یا مهدی در حال شناسایی بودیم که خبر دادند بنی صدر دستور داده است که برادران سپاه باید سوسنگرد را تخلیه کنند و به جای سپاهیان نیروهای ارتش جایگزین آنها در سوسنگرد شوند بچه های سپاه کرمی داشتند هدف بنی صدر از خالی کردن سوسنگرد از نیروهای سپاه چیست حاضر به ترک سوسنگرد نشدند چون می دانستند بنی صدر می خواهد سوسنگرد را به عراقیها بدهد. به همین خاطر بچه ها داخل سپاه تحصن کردند، این خبر به گوش فرماندهان سپاه رسید از مرکز سپاه خبر رسید که بچه ها سوسنگرد را تخلیه نکنند ولی تحصن هم نکنند تا باعث سوء استفاده دشمن از این جریان نشود گفتیم ما سوسنگرد را با خون شهدا حفظ کرده ایم می دانیم که بنی صدر قصد دارد همان بلایی راکه سر هویزه در آورد اینبار برای سوسنگرد پیاده کند بالاخره بنی صدر یک ابلاغیه فوری چهل و هشت ساعته برای بچه های سپاه صادر کرد سپس آن را به بیست و چهار ساعت تقلیل داد. ما گفتیم اگر همه ما شهید شدیم اینجا را خالی نخواهیم کرد وقتی بنی صدر اوضاع را اینگونه دید گفت حالا که اینطور است هوابرد شیراز هم باید به سوسنگرد بیاید گفتیم ایرادی ندارد. ما از خدا می خواهیم ارتش هم در سوسنگرد باشد. اتفاقاً هوابرد شیراز بچه های خیلی خوبی داشت وقتی وارد سوسنگرد شدند یکی از آنها که مسئول گشتی شناسایی ارتش بود گفت آیا می شود من هم هنگامی که خواستید به شناسایی بروید با شما همراه باشم؟ چون شنیده ام در شناسایی شما خیلی پیشروی می کنید و تا دل دشمن پیش می روید ما از این کارها بلد نیستیم گفتم ایرادی ندارد. تو هم همراهمان بیا. هنگامی که برای شناسایی رفتیم او را نیز با خود بردیم، حدود دو یا سه کیلو متری در خاک عراق نفوذ کرده بودیم، ماشینها و نیروهای عراقی به راحتی در حال رفت و آمد بودند ناگهان فردی که همراه ما آمده بودگفت، اوه، چقدر راحت می توانیم از اینجا عراقیها را لقمه لقمه کنیم با بیسیمی که همراه داشت مختصات آنها را اعلام کرد و دستور داد بزنید. بچه های ارتشی نیز با خمپاره هشتاد شروع به آتش ریختن کردند آن زمان به خاطر وجود بنی صدر آن اتحاد لازم وجود نداشت. هنگامی که آنها فهمیدند مختصات مورد نظر در حال نزدیک شدن است ناگهان آتش قطع شد هر چه ایشان در بیسیم داد می زد بزنید، بزنید، امام دلش خون است بزنید ولی آنها دیگر شلیکی نکردند وقتی دید دیگر به صحبتهای او گوش نمی کنند گفت شما پشتیبان من باشید من دیگر در ارتش نخواهم ماند و می خواهم به سپاه ملحق شوم، دوست دارم در گروه شما (گروه اخلاص) باشم من خمپاره هشتاد را برمی دارم و با خود به اینجا خواهم آورد و اتفاقاً همینطور هم شد. • پسرم را قبل از انقلاب یکبار دستگیر کردند خود مهدی برایم تعریف می کرد در دادگاه ، رئیس دادگاه به او گفته است پسر جان تو نان دولت را می خوری و دردانشگاه دولتی تحصیل می کنی چرا برعلیه دولت فعالیت می کنی ؟ مهدی درجواب قاضی گفته است حرف حق گفتنی است .حق را باید گفت رئیس دادگاه که خود فردی انقلابی بوده است از شجاعت مهدی لذت برده است او را تشویق کرده و به او گفته بود پسرم التماس دعا دارم سپس او را از زندان آزاد کرده است • پس ار شهادت مهدی از یکی از همرزمانش درموردمهدی زمانیکه درجبهه بود سوال کردم گفت : جبهه قسمتی از بهشت است انسان که دربهشت گناه نمی کند سپس ادامه داد یک بار در موقعیت بسیار بدی از لحاظ مهمات قرار داشتیم ودرمحاصره کامل دشمن قرار گرفته بودیم ، مهدی که می دانست مکالماتش توسط عراقی ها استراق سمع می شود به گونه ای از امکانات و تسلیحات گردان خود سخن گفت که دشمن متوجه نشد ما در چه تنگنایی قرار گرفته ایم و خوشبختانه این کار او باعث نجات همه ی بچه های گردان شد. • پسرم قبل از شهادتش با نامه هایی که می فرستادهمه را برای شنیدن خبرشهادتش آماده کرده بود تا اینکه مطلع شدم در سحر گاه بیست و دوم بهمن در رودخانه نیسان با سمینوف از راه دورمورد اصابت قرار گرفته است وبه شهادت رسیده است. • دو سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تحولات عمده ای در پسرم بوجود آمده بود یک روز حسابی او رانصیحت کردم گفتم : پسرم شما ها که زورتان به شاه نمی رسد آنها توپ و تانک دارند .ولی مهدی هیچ حرفی نزد برادرش گفت : خودت که هیچ توما را هم به کشتن می دهی ولی مهدی گفت : من سرباز امام هستم و گوش به فرمان ایشان. همان شب به همراه یکی از دوستانش به شهر خمین رفتند و عکس هایی از حضرت امام با خود به سبزوار آوردند ، شبانه عکس های شاه را از خیابانها کندندو به جای آنها تصاویر امام را می چسباندند • یک بار مهدی و برادرش درحین وضوگرفتن بر سر شیر آب با یگدیگر دعوایشان شد.من که خیلی ناراحت بودم قسم خوردم که شکایتم را به مدیر مدرسه بگویم فردا که به مدرسه مهدی رفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم رئیس مدرسه گفت : مادرجان از شکایتت درگذرزیرا مهدی ازبهترین شاگردان مدرسه است من تا کنون هیچ خلافی از او ندیده ام . • یک بار به او گفتم مادرکمی به من فکر کن دیگر به جبهه نروگفت: مادرجان خواهش می کنم ازمن راضی باش چون شما چه بخواهی و چه نخواهی من باید به جبهه بروم ، چون جبهه را ه حق و حقیقت است و من نمی توانم جبهه رفتن را ترک کنم ازشما خواهش می کنم که ار من راضی باش وقتی مهدی این حرف را زد من نیز رضاین خود را اعلام کردم • یادم است یک بار برای پسرم دو عدد تخم مرغ پختم .پسرم گفت : مادرچرا دو تخم مرغ پخته ای گفتم : پسرم برای تو درست کرده ام گفت : مادر یکی برای من کافی است یکی دیگر را به مستمندان بده گفتم : مهدی مستحق از کجا پیدا کنم ؟ گفت : من خودم به مستحق می دهم و سپس یکی از تخم مرغ ها را برداشت و از منرل خارج شد. • مهدی قبل از انقلاب درجهت براندازی رژیم ستمشاهی از هیچ کوششی فروگذار نبود درسال 1358 کتابخانه ای در مسجد صاحت الزمان تاسیس کرد ودرکنار کتابها به افرادی که تشخیص می داد اعلامیه نیز می داد ولی متاسفانه توسط رژیم شاه کتابخانه به تعطیلی کشیده شد ولی مهدی دست بردار نبود ، کتابهایش را به مسجد امام علی (ع) منتقل کرد ودوباره شروع به تبلیغ اهداف انقلاب کرد وبار دیگر نیز این کتابخانه از طرف شهربانی بسته شد ولی مهدی هرگز مایوس نشد وکتابهایش را دوباره به مسجد امام حسین (ع) برد او فعالیتش را بیشتر درنواحی جنوب شهر که مردم آنجا دارای انگیزه قویتری از لحاظ مذهبی هستند انجام می داد. بالاخره بعد ازمدتی برای تداوم مبارزات خود به قم نزد آیت ا… صدوقی نماینده حضرت امام خمینی که تنها مبارز آن زمان بود رفت چند روزی را درمنزل ایشان بود .خلاصه نامه ای از آقای صدوقی گرفت و با تعداد زیادی عکس و اعلامیه که داخل صندلی اتومبیل مخفی کرده بود به سبزوار برگشت این کار او باعث کمک هر چه بیشتر در راستای انقلاب به مردم انقلابی شد . • یادم است یک بار که از عملیات بازگشته بودم آبی به صورتم زدم وداخل چادر فرماندهی رفتم همه بچه ها نشسته بودند واز خاطرات تلخ و شیرین عملیا ت برای همدیگر تعریف می کردند ناگهان چشمم به تابلوهایی که به دیوار سنگر زده شده بودافتاد روی تابلو ها نوشته شده بود غرور ممنوع ،من و ما ممنوع ، کار خدا بود این تابلو ها را روی دیوارسنگر نصب کرده بودند تابلوها کنایه از این بود پیروزیهایی که درعملیات هانصیب نیروهای ایرانی می شود فقط لطف و عنایت خدا بوده است درگوشه ای دیگر از سنگر تابلویی با این مضمون نوشته شده بود خرمشهر را خدا آزاد کرد . • بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، کارورزی چند شهر ازقبیل اصفهان و مشهد به مهدی پیشنهاد شد ولی اوشهر زاهدان را انتخاب کرد تا بتواند به مردم مستضعف آن دیار کمک کند او پس از ورود به زاهدان بر دامنه فعالیت های سیاسی و عقیدتی و فرهنگی خود افزود وبه موازات آن برنامه های سخنرانی در کارخانه ها و ادارات جهت خنثی کردن اعتصابات و کم کاری ها که به تحریک گروه های منافق و فدایی و فئودالهای بلوچ صورت می گرفت دایر ساخت تا از طرف دادستانی انقلاب مامور پاکسازی ادارات گردید و پس از اتمام این دوره باز هم جهت سازمان بخشیدن به اموز ، در زاهدان ماند مهدی برای برآوردن نیازهای اولیه مردم استان سیستان و بلوچستان لحظه ای آرام نداشت تکه کلام آقای حشمتی فر این بود ( جهاد در راه عقیده شکست ناپذیر است) • سیدمهدی حشمتی فر درمورد اطاعت از ولایت فقیه ونظرات واوامر امام اعتقادی محکم داشت دربهمن 1359 عاشقانه به سوی کربلای ایران شتافت به طوریکه خودش برایم تعریف می کرد خیلی تلاش کردم تا بالاخره توانستم به خط مقدم جبهه راه یابم آقای حشمتی فر پس از مدتی درشناسائی مناطق جنگی همکاری نزدیکی با شهید چمران داشت مهدی بعد از شهادت دکتر چمران با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درسوسنگرد و اهواز همکاری صمیمانه داشت تا اینکه به عضویت سپاه درآمد و سپس به فرماندهی گردان امام علی (ع) انتخاب شد. • یک بار درکنار سفره غذا داخل سنگر نشسته بودیم و بلندگوی عراقی ها درحال تبلیعات سوء بود .آقای حشمتی فر گفت : کسی هست برود و این صدا را خاموش کند بعد از چند لحظه خودش از سنگر خارج شد وبعد از مدتی بازگشت درحالی که صدای بلند گو قطع شده بود از او سوال کردیم کجا رفتی ؟ گفت رفتم و این صدای ناهنجار را خاموش کردم چون دوست نداشتم این صدا مانع شام خوردن شما باشد. • آقای حشمتی فر از شوخ طبعی خاصی برخوردار بود یادم است یک بار با ایشان سر به سر یکی از بچه هاگذاشتیم و کمی با او شوخی کردیم آن دوستمان منتطر فرصتی یود تا او هم شوخی ما را جبران کند . اتفاقاً همان شب دونفر از بچه های جهاد به سنگرما آمده بودند و شب را قرار بود آنجا بمانند مهدی که حواسش خیلی جمع بود متوجه شد دوستمان می خواهد هنگامیکه درخواب است او را اذیت کند به همین خاطر آن شب پشت در ماند آن کس هم که به انتظار مهدی ایستاده بود به گمان اینکه مهدی سرجایش خوابیده است .بالای سر آن دو نفری که از جهاد آمده بودند رفت و به گمان اینکه یکی از آن دونفر مهدی است او را از خواب بیدار کرد درهمین حین مهدی ارپشت در بیرون آمد وباصدای بلندی گفت: سلام علیکم .تا صدای مهدی درسنگر پیچید افرادی که خواب بودند زدند زیر خنده ، سپس یکی از بچه ها چراغ را روشن کرد و آن بنده خدا تازه فهمیده بودکه چه اشتباهی کرده است ومهدی با ظرافتی خاص ار دست او فرار کرد .آن فرد هم گفت : هرطور شده است امشب باید حشمتی فر را بگیرم ولی هرجا را که گشت نتوانست مهدی راپیدا کند .فردا صبح فهمیدیم که پتو یش را برداشته داخل ماشین خوابیده است. • برادرم قطعه زمینی درمشهد به مساحت هشتصد متر مربع داشت فکر می کنم سال هزار وسیصدو پنجاه و هشت بود که یک روز برادرم با عجله به خانه آمدو گفت : مادرجان سند زمینم را بده می خواهم به مشهد بروم مادرگفت : زمین را برای چه می خواهی ؟ مهدی درحالی که تبسم زیبائی بر لب داشت رو به مادرم کرد و گفت : مادرجان می خاهم کاری کنم که صلاح من و شما درآن است .مادرم دیگر سوالی از مهدی نکرد و سندزمین را به او داد و برادرم راهی مشهد شد مهدی بعد از دو روز از مشهد بازگشت درحالی که سندی همراهش نبود . مادرم جلو رفت و بعد از احوالپرسی از مهدی پرسید ؟ مادرسند زمین کحاست ؟ آن را چکار کردی ؟ برادرم گفت : زمین را درهمان مشهدجا گذاشتم ، همه با تعجب گفتند ، یعنی سند راگم کرده ای؟ مهدی سرش را بالاگرفت و گفت: مادرجان سند را به هشت سند تبدیل کردم و آن را به خانواده های مستضعف بخشیدم مادرم نگاه عجیبی به مهدی کرد و گفت : مادرخوب یک قطعه ار آن زمین ها را برای من نگه می داشتی تا وقتی به مشهد می روم جا و مکان برای ماندن داشته باشم مهدی با خوش رویی گفت : مادرجان یک قطعه زمین درآن دنیا به اسم شما کرده ام تا موجب سعادت و خوشبختی شما گردد زمین دنیایی ارزشی ندارد. • درسال هزارو سیصدو پنجاه و هشت وقتی به دستور حضرت امام خمینی رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی نماد مقدس جهاد سازندگی سبزوار را افتتاح کردند برادرم برای یاری و مساعدت به هموطنان خود راهی روستاهای محروم شهرستان سبزوار شد تا دربرداشت محصول و ساختن حمام یا واحدهای مسکونی به آنها کمک کند درهمین روزها برادر بزرگترم خانواده ما را برای صرف نهار به منزل خود دعوت کرد . هنگامیکه سفره پهن کردند همه شروع به خوردن غذا کردند ولی برادرم مهدی سر سفره نیامد و هر چه پدرم و مادرم به او گفتند بلند شو بیا سر سفره ، مهدی گوش نکرد . برادر بزرگترم گفت : این کارها چیست مهدی ؟ چرا نمی آیی غذا بخوری ؟ مهدی درحالی که اشک درچشمانش حلقه زده بود گفت : شما همه می دانید که من به روستاها می روم . به جاهای می روم که شاید تا به حال خرما ندیده اند، چه برسد که از آن استفاده کنند درحالی که من سر سفره ای نشسته ام که دونوع خورشت درآن است .برنج آنقدر زیاد است که با آن می توان شکم ده نفر دیگر را هم سیر کرد.چطور من از این غذاها بخورم درحالی که می دانم برادران و خواهرانم در روستاها گرسنه اند. سپس ار جیبش تکه ای بیسکویت درآورد و به مادرم گفت مادرجان من با همین یک تکه بیسکوین سیر می شوم ونیازی به غذای اینگونه و دوغ و نوشابه ندارم سپس بلند شد و گفت می روم به جهاد . همه احساس عجیبی داشتند حتی خودمن که هنوز سن زیادی نداشتم دیگر آن غذا از گلویم پائین نرفت واین عمل برادرم مهدی باعث شد تا برادربزرگترم مقداری از غذاها را ازسر سفره بردارد و برای خانواده های مستضعف ببرد . شب وقتی مهدی به خانه آمد مادرم به مهدی گفت : پسرم درست است که باید به فکرمستضعفان هم باشیم ولی شما کار درستی نکردی چون درخانه برادرت مهمان بودیم بهتر بود از غذایی که برای شما تدارک دیده بودند استفاده می کردی مهدی با لبخندی که بر لب داشت به مادرم گفت : اینها فقط تجملات است .می شود مهمانی را با یک نوع غذا نیز برپا نمود ما انقلاب کرده ایم که تجملات از بین برود . از آن روز به بعد مادرم به خواهر و برادرانم گفت : اگر می خواهید ما را دعوت کنید وما به خانتان بیاییم فقط یک نوع خورشت و غذا نیز به اندازه درست کنید. • یادم هست قبل ا ز پیروری انقلاب همیشه درجیب مهدی ماژیکی وجود داشت .یک روز از او علت این کار را پرسیدم گفت : این ماژیک برای این است تا اگر خیابانی ، کوچه ای خلوت پیدا کردم روی دیوار شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی بنویسم درضمن همراه داشتن ماژیک آن زمان جرم بود ولی مهدی بسیار شجاع و نترس بود و از به دام افتادن به دست نیروهای شاه هیچ واهمه ای نداشت .خوشبختانه زحمات مهدی و افراد انقلابی دربیست و دوم بهمن ماه سال پنجاه و هفت نتیجه داد و انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید . • نزدیکیهای عملیات چزابه بود .قبل ار عملیات عراق حمله کرده بود و چزابه راتصرف کرده بود .یک شب ما را شبانه به چزابه بردند .آنجا حدود سه شبانه رود نخوابیدیم .زمینهای آنجا هم رملی بود طوری که ماسه بادی ها به چشم بچه ها می رفت و چشم اکثر بچه ها ورم کرده و قرمز شده بود .هنگامیکه عملیات چزابه انجام شد و مقداری از مناطق را از عراقی ها گرفتیم به پشت خط برگشتیم .با توجه به سختیهای آن چند روزه به سوسنگرد رفتیم .نصف شب بود که مهدی حشمتی فر آمد و گفت: بلند شوید که حمله شده است .به قدری خسته بودیم که باور نمی کردیم حمله شده است. گفتم : مهدی جان شوخی نکن گفت : نه شوخی نمی کنم حمله شده است .هرچه ایشان اصرار کرد ما گفتیم که نه شوخی می کنی .خلاصه بلند شدیم و شبانه با مهدی به راه افتادیم .درراه دیدیم که مهدی از راه جاده حرکت نمی کندو از راه بیابان حرکت می کند .گفتم : چرا ازاینجا می روی ؟ گفت: برای اینکه از دید دشمن درامان باشیم (عراقی ها آمده بودندکه سوسنگرد را دور بزنندو آن را دوباره بگیرند) هنگامیکه ما رسیدیم دیدیم نیرو بسیار کم است این طرف رودخانه ی نیسان ، مستقر شدیم و آن طرف رودخانه عراقی ها بودند طوری که تقریباً 15 الی 20 متر بیشتر با عراقی ها فاصله نداشتیم .عراقی ها می خواستند شبانه پل شناور بیاندازند و نیروهایشان را عبور دهند .با توجه به اینکه نیروهای ماکم بود هر 10 متری 4 الی 5 تیر می زدیم که دشمن تصور کند که تعداد نیروهای ما زیاد است تا نزدیکیهای صبح مقاومت کردیم بعد ازنماز صبح پشت خاکریزی که به انتهای رودخانه می رسید شروع به حرکت کردیم .از بغل خاکریز تانکهای عراقی ردیفی آمده بودند که پل بیاندارند و از روی آن عبور کنند هر کجا که پل می زدند آن را با آر پی جی می زدیم و آب داخل آن می شد و داخل رودخانه فرومی رفت و خلاصه نگذاشتیم که پل بزنند .هنگامیکه تانکها می آمدند مهدی حشمتی فر هم آرپی جی را برداشته بود و با هر یک گلوله آرپی جی یک تانک می زد . وقتی عراقی ها دیدند که تانک ها را یکی پس از دیگری می زنیم عقب نشینی کردندو برگشتند . مهدی دو تانک را زد ولی هنگامیکه خواست تانک سوم را منهدم کند با توجه به اینکه سنگرش را عوض نکرده بود مورد هدف سیمینف قرار گرفت و گلوله ای به حنجره اش اصابت کرد و به فیض عظیم شهادت نائل شد • آقای حشمتی فر در اوایل انقلاب و قبل از انقلاب د رفعالیتهای سیاسی بسیار پر تلاش بود .یادم می آید درسال 1357 ایشان اولین نفری بود که دعای وحدت را در بین نماز ظهر و عصر خواند و سپس با سردادن شعارهایی بر ضد رژیم شاهنشاهی شهر را به آشوب کشید.همان روز او از شلوغی استفاده کرد و با پخش کردن عکس ها و اعلامیه های رسیده از طرف امام خمینی (ره) دربین مردم و چسباندن بر سر در مغازه ها ، کمک زیادی در رسانیدن پیام حضرت امام به مردم داشت • «در حمله امام مهدی(عج ) 26 /12/ 59 مرحوم شهید عزیزی فرمانده عملیات، خواب دیده بود که امام روی تپه خاکی دشمن نشسته و تیربار را بر دوش گرفته است و به سمت دشمن حمله می کند. امام در روی بلندی نشسته و به او هیچ تیری نمی خورد. می گویند امام، جان شما در خطر است. امام می فرماید نه از لحاظ من خاطر جمع باشید و با این اساس حمله شد و ضربه عجیبی به دشمن خورد.» • سال 54 بود که یک روز شهید مهدی از دبیرستان به خانه آمد به مادرم گفت: که قصد دارم حشمت را با خود به مشهد ببرم و هر چه مادرگفت: مادرجان او 5 سال دارد و شاید برای تو ایجاد مزاحمت کند. برادرم زیر بار نرفت و به من گفت: زود باش خواهرم کیف کودکستانت را بردار تا با هم به مشهد برویم. خلاصه سوار اتوبوس شدیم. در راه مشهد برادرم دائم از سخنان آقا می گفت. من اصلاً از حرفهای او سر در نمی آوردم. تا به مشهد مقدس رسیدیم. اول به حرم آقا علی بن موسی الرضا (ع) رفتیم و زیارت نامه خواندیم. بعد از صرف نهار، شهید مهدی به من گفت خوب حالا من خیلی کار دارم تو هم باید به من کمک کنی. بعد به خانه یکی از دوستانش رفتیم که در زیر خانه اش اعلامیه چاپ می کردند. حدود دو سه روزی ما در مشهد بودیم. برادرم به کمک من اعلامیه را پخش می کرد. البته برای اینکه مأموران متوجه نشوند داخل کیف کودکستان من می گذاشت و کیف را به دست من می داد تا هیچ شکی به او نکنند. من به او گفتم: عجب مشهدی مرا آوردی تو که کارهای خودت را انجام می دهی. نگاهی به من کرد و گفت خواهرم مگر تو امام را دوست نداری و من که در ذهنم امام همان 12 پیشوای معصوم و حرفهای مادرم درباره امامان نقش بسته بود. گفتم: چرا، شهید مهدی خندید و دیگر چیزی نمی گفت. من نتیجه کار شهید مهدی را در سال 57 با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی متوجه شدم. خدا را شکر که در آن روزها از حرفهای برادرم سرپیچی نکردم. • «ایشان یکی از افرادی بود که از اوایل جنگ در جبهه بودند . در سال 61 در سوسنگرد در تیپ شهداء ظاهراً ایشان فرماندة گردان امام علی بودند . یکی از خصوصیّات خیلی خوب و بارزی که داشتند خونسردی ایشان بود یعنی همیشه در رابطه با مشکلات خونسرد بودند و در رابطه با مشکلات عمقی فکر می کردند . طوری نبود که بگویند مسئله ای پیش آمده ،‌ دست و پایشان را گم کنند . عراق پاتک زده بود در آن منطقه . دشمن تانکها را آورده بود امّا نیروهای اسلام با آر پی جی تانک ها را منفجر می کردند . ناگهان یک تیر از سوی دشمن به زیر گلوی ایشان اصابت کرد و در همان لحظه شهید شد و دیگر نبودند تا ببینند ما چطور عراقی ها را سرنگون کردیم .» • شهید حشمتی فر هم از بچه های گروه اخلاص بود او خیلی خالص بود . از بچه هایی بود که نماز شبش در مدتی که ما با او بودیم ترک نشد . همراه شهید حسن ثابت 2_ تایی شون نماز شب می خواندند. پسر خیلی ریز نقش و لاغری که همیشه سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم : تو را ترکش نمی گیرد . چون خیلی کوچولو هستی اما او دل بزرگی داشت . با یک دنیا معرفت و روحیه و قدرت . یادم می آید از این شهید شبها که می رفتیم بیرون یک کانالی بود که باید پشت خاکریز عراقیها کنده می شد که عملیات ا...و اکبر هلاویه انجام شود . ما با بیل و کلنگ کانال را می کندیم و پشه های زیادی بود که از روی لباس هم ما را اذیت می کرد . بعضی وقتها شوخی می کرد و می گفت : این ماً مورین خدا ( پشه ها ) خیلی بی رحم هستند . وقتی پشه ها نیش می زند می گفت: بزنید که به این گناهان کوچک ما شما ها باید برسید . چون شما موکلید گناهان کوچک ما را پاک کنید و من هم سر به سرش می گذاشتم . می گفتم : اگر بنا به اینطوری باشد باید برای ما ها ترکش های یک کیلویی بیاید که ایشان بعداً در هلاویه به شهادت رسید . • در سال 58 بود که شهید مهدی با عجله به خانه آمد و به مادرم گفت : مادر جان سند زمین من را بده چون می خواهم به مشهد بروم ، مادرم گفت : سند زمین را برای چه می خواهی؟ شهید مهدی که همیشه تبسم بر لب داشت رو به مادر کرد وگفت : مادر جان سند ماشین من را بده که می خواهم به مشهد بوم ، مارد گفت : سند زمین را برای چه می خواهی ؟ شهید مهدی که همیشه تبسم بر لب داشت رو به مادر کرد و گفت : مادر جان می خواهم کاری را بکنم که صلاح من و تو در آن است . سند را از مادر گرفت و راهی مشهد شد . بعد از دو روز از مشهد آمد . مادر جلو رفت و پس از شهید مهدی پرسید پس سند زمین کجاست ؟ چکار کرده ای ؟ برادرم گفت : سند زمین را در همان مشهد جای گذاشتم ، همه با تعجب گفتند : یعنی گم کرده ای ؟ او سرش را بالا گرفت و با احساس گفت : نه نه مادر جان سند را به هشت سند هشت متری تقسیم کردم و آن را به خانواده های مستضعف بخشیدم . مادر نگاه عجیبی به شهید مهدی کرد و گفت : مادر یک قواره زمین به من می دادی تا وقتی به مشهد می روم مکانی برای ماندن داشته باشم . شهید مهدی با رویی خوش گفتند : مادر جان یک قواره در آن دنیا به اسم شما می کنم تا موجب سعادت و خوشبختی شما باشد . • خاطره دیگر من مربوط می شود به سال 58 که برادرم شهید مهدی به گفته و فرموده رهبر عظیم اشأن انقلاب امام خمینی(قدس ره)نهاد مقدس جهاد سازندگی سبزوار را افتتاح کرده بود وبرای مساعدت ویاری به هموطنان خود به روستاهای محروم شهرستان سبزوار می رفتند تا در برداشت محصول وساختن حمّام ویا واحدهای مسکونی به آنها کمک کنند. روزی برادر بزرگترم که متأهل بود خانواده ما را دعوت کرد تا برای صرف نهار به آنجا برویم. هنگامی که سفره را پهن کردند همه شروع به خوردن غذا کردند ولی شهید مهدی سر سفره نیامد که غذا بخورد. برادرم که بزرگتر از شهید مهدی بود به او گفت: این کارها چیست؟ چرا نمی آیی جلو غذا بخوری؟ شهید مهدی در حالی که اشک در چشمان او حلقه زده بود رو به ما کرد و گفت: به شما می گویم من به روستاهایی می روم که شاید خرما ندیده اند. حتی آنقدر در آمد ندارند که بتوانند شکم تمام خانواده را سیر کنند، در حالی که من سر سفره ای نشسته ام که دو رقم خورش هست وآنقدر زیاد است که شکم 10 نفر دیگر را سیرمی کند. چطور من این غذا را بخورم در حالی که می دانم خواهران وبرادران دیگر من گرسنه اند. یک بیسکویت از جیبش در آورد و به مادرم گفت: مادر جان من با همین بیسکویت سیر می شوم و احتیاج به دوغ ونوشابه هم نیست وبلند شد ورفت به جهاد. همه احساس عجیبی داشتند، حتی خود من دیگر آن غذا از گلویم پایین نمی رفت واین عمل شهید مهدی باعث شد که برادر بزرگم مقداری از آن غذا را برای خانواده های مستضعف ببرد. شب وقتی شهید مهدی به خانه آمد، مادرم گفت: مهدی جان امروز کار خوبی نکردی. مهدی با لبی پر خنده به مادرم گفت: مادر جان انقلاب کردیم که از تجملات دوری کنیم. اینها همه تجملات است. از آن به بعد مادرم، فرزندان خود می گفت: اگر می خواهید ما را دعوت کنید و ما به خانه تان بیائیم، فقط یک رقم غذا درست کنید. • برادران در طی عملیات طرار در اطراف هویزه کمی پیشروی کردند و پس از مدتی بر اثر خستگی در سنگرها خوابیده بودند که به ناگاه عراقی ها پاتک کرده و صبحگاه جلو آمدند، به طوری که به صد متری ما رسیدند و در این حال ایشان با خونسردی گفت : مسئله ای نیست! و جواب پاتک عراقی ها را دادند. ایشان با نیروها برخورد جالبی داشتند. یکی با شوخی به وی می گفت : فلانی ما اورکت نداریم! وی در جواب می گفت : همین است. می خواهی بخواه، نمی خواهی تسویه حساب کن و برو!» این بهانه شوخیش بود ولی در مرحله عمل اورکت خودش را در آورده و به بچه ها می داد و خودش گرچه سرما می خورد ولی این کار را می کرد. • یادم است یکبار قبل از انقلاب در حین شعار نویسی بر روی دیوار توسط نیروهای شاه دستگیر شده بود ولی خوشبختانه پاسبانی ضمانت او را کرد و او آزاد شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همان پاسبان دستگیر شده بود و سفارش کرده بود که حشمتی‌فر را زمانی آزاد کرده ام او می داند که من موافق انقلاب هستم و برادرم نیز ضمانت او را کرد و آن پاسبان آزاد شد. • پسرم از همان زمان که فعالیت خود را در جهاد و سپاه شروع کرده بود در جبهه ها نیز فعالیت داشت و همیشه در جبهه بود. یکبار که از طرف سپاه به او وام داده بودند تا ازدواج کند ولی مهدی قبول نکرده بود و گفته بود من هر کجا که بروم به خاطر اینکه همیشه در جبهه هستم به من زن نمی دهند، هیچ دختری حاضر به ازدواج با من نیست و همه می گویند به جبهه نرو، کاری که من نمی توانم انجام دهم. • قبل از عملیات هویزه آقای فاضل که فرماندهی گروه اخلاص را بر عهده داشت به بچه‌ها گفت بهتر است قبل از عملیات هر نفر برای خودش وصیت نامه ای بنویسد. معلوم نیست آینده ما چه می شود خلاصه هر کس برای خودش گوشه ای پیدا کرد و مشغول نوشتن وصیت نامه شد. آقای فاضل به مهدی گفت شما هم وصیت نامه بنویس. گفت: من وصیت نامه خاصی ندارم فقط یک جمله نوشت از همه حلالیت می طلبم، مرا حلال کنید، پایین وصیت نامه اش امضاء کرد عبدالله. بچه گفتند: چه وصیت نامه ای است تو نوشته ای. مهدی گفت: شما در همین کلمه عبدالله تأمل کنید. کلی مطلب دارد اگر خداوند مرا به عبد و بندگی خود قبول کند مرا کفایت است. • یادم است یکبار به اصرار من به خواستگاری دختری از اقوام رفتیم. وقتی مهدی شرایطش را برای خانواده عروس گفت، پدر عروس گفت: برای اینکه به این ازدواج رضایت دهم سه شرط دارم. اول اینکه دیگر به جبهه نروی مهدی بلافاصله بلند شد و اقدام به ترک جلسه کرد. پدر عروس گفت چه شد. مهدی گفت: نیازی نیست شما شروط دیگر را بگوئید زیرا من شرط اول را نمی پذیرم، نمی توانم جبهه رفتن را ترک کنم. • در شب عملیات یا مهدی که پس از آن شهر سوسنگرد به طور کامل آزاد شد آقای حشمتی فر فرماندهی را بر عهده داشت. حقیقتاً بچه ها از نوع هدایت مهدی در آن شب لذّت بردند با وجود اینکه هنوز ابتدای جنگ بود و مهدی نیز آموزش نظامی چندانی ندیده بود ولی به علت تسلط او بر منطقه و شناسایی و دقت بسیارش به فرماندهی انتخاب شده بود. آن شب خودش جلو دار نیروها بود و تا جائی که قرار بود ما از خاکریز دشمن بالا برویم و در آن طرف به عراقی ها حمله ور شویم در خط مقدم پیش می‌رفت. • مهدی حشمتی فر فرزند رجبعلی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برادرم در امور انقلابی شرکتی فعال داشت. یادم است در مهرماه سال هزاروسیصد وپنجاه وهفت یکشب برادرم همراه عده ای از افراد مذهبی در منزل حاج آقای فخر مجتهد بزرگ شهر جمع شده بودند تا درباره تظا هراتها وکلاً انقلاب بحث و تصمیم بگیرند و از پیشنهادات افراد برای هر چه بهتر شدن کارها استفاده کنند. ولی متأسفانه نیروهای شاه که از این گردهمایی مطلع شده بودند با یورش به منزل آقای فخر جلسه را تعطیل کردند وتعدادی از افراد حاضر در آن خانه را دستگیر کردند. آن شب پدرم به محض اطلاع ازدستگیری تعدادی از افراد در خانه آقای فخر بسیار مضطرب شد، می خواست بداند آیا مهدی هم جزء دستگیرشده ها بوده است یا نه. ولی خوشبختانه برادرم که دستگیر شده بود موفق به فرار می شود. وقتی مهدی به خانه آمد ما همه بیرون از خانه منتظر آمدن او بودیم. برادر بزرگترم با دیدن مهدی شروع به دعوا کردن برادرم کرد وگفت تو آخر پدر ومادر را می کشی،آخر پسر جان چرا اینقدر پدر ومادر پیرت را اذیت می کنی که این موقع شب آنها مجبور بشوند بیرون از خانه چشم به راه تو باشند؟ اگر برای پول این کارها را می کنی من به تو پول می دهم دست ازاین کارها بردار. مهدی جلوی پدرم رفت و دست اورا بوسید وگفت پدر جان من موجب ناراحتی تو شدم مرا ببخش وقتی انشاءالله امام بیاید تمام نگرانیهای شما برطرف خواهد شد. سپس مهدی رو به برادرم کرد و گفت می دانم که شما ازدست من عصبانی هستی ولی دوست دارم تا شما هم برادر برای پیروزی اسلام وبیرون راندن شاه خائن از جان ومال خود هیچ دریغی نداشته باشی. • شب دوازدهم ماه بهمن برادرم که به خاطر تذکری که در جبهه به او داده بودند تا ازدواج کند. به سبزوار آمد تا همسری اختیار کند ولی امکان ازدواج برادرم فراهم نشد ومهدی خواست که دوباره برگردد. به همین منظور برای خداحافظی به خانة ما آمد. پس از خداحافظی برای اینکه درراه حوصله اش سر نرود مقداری آجیل به او دادم تا از آنها استفاده کند ولی برادرم از گرفتن آجیل امتناع ورزید. گفتم مهدی چرا آجیل ها را نمی‌گیری؟ مهدی در جواب گفت: خواهر جان شاید همسر شما از این کار شما راضی نباشد شاید دوست نداشته باشد که چیزی به من بدهی. در همین حین که من و مهدی مشغول صحبت کردن بودیم همسرم از در وارد شد من بلافاصله جریان را برای همسرم تعریف کردم ،اوخندید و سپس دستی به شانه مهدی زد و گفت چه حرفهایی می زنی آقا مهدی مگر بین من وخواهرت فرقی است. مهدی وقتی این حرف راشنید گفت باشد حالا آجیل را قبول می کنم سپس آنها را از من گرفت و خداحافظی کرد. همین اخلاق و رفتار مهدی بود که باعث شد همسرم مرغداری و مغازه خود را ترک کرد و رو به شغل شریف و مقدس جهاد سازندگی ( شغل مهدی ) آورد. زیرا که به گفتة برادرم جهاد اصلی کمک به نیازمندان و ااقشار محروم جامعه است. مهدی با رفتارش همه را تحت تاثیر خود قرار داده بود. • یادم است زمان ازدواج من، مادرم مشغول تهیه اسباب زندگی برای من بود. در آن هنگام مهدی در زاهدان دانشجو بود و هر گاه که به سبزوار می آمد از زاهدان مقداری لوازم زندگی برای خود می خرید و به سبزوار می آورد. یک روز به مادرم گفتم از لوازم مهدی برای تکمیل جهازم استفاده کن مادرم گفت: دخترم ممکن است مهدی بخواهد از این وسایل برای زندگی خودش استفاده کند من نمی توانم بدون اجازه ی او دست به وسایلش بزنم این بار که ببینمش از او سوال می کنم ببینم چه می گوید. از قضا چند روز بعد برادرم با خانه تماس گرفت و مادرم پس از احوالپرسی جریان را به او گفت: بعد از اتمام صحبت مادرم و مهدی از مادرم پرسیدم چه شد؟ مادرم گفت مهدی پس از شنیدن حرف هایم بلافاصله گفت مادر این چه حرفی است که می زنی مگر من و او داریم؟ اگر خواهرم فردا در زندگی خود احساس کمبود کند من خودم را مقصر می دانم، خداوند بخشنده است امروز که الحمدلله وسایل موجود است به خواهرم بده تا استفاده کند، تا فردا که نوبت من می شود خداوند بزرگ است. • یادم است برادرم یکبار در جبهه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مدتی در تهران بستری بود. کمی که از بستری او در تهران گذشت. گفتند می توانید او را به سبزوار ببرید ولی به شرطی که استراحت کند. خلاصه او را به سبزوار آوردیم. گویا برادرم خبری دریافت کرده بود مبنی بر اینکه عملیاتی در پیش است. مهدی به محض شنیدن این خبر دیگر آرام و قرار نداشت و می خواست دوباره عازم جبهه شود. هر چه گفتیم تو هنوز بهبودیت را به طور کامل به دست نیاورده ای ولی نتوانستیم حریف او بشویم و بالاخره مهدی دوباره با تنی مجروح عازم منطقه شد. • مادرم همیشه به مهدی می گفت: آخر تو با این جثه کوچک چه کار مفیدی می‌توانی در جبهه انجام دهی؟ یکبار مهدی برای اثبات توانایی خود در جبهه جریان به هلاکت رساندن عراقیها را توسط تانک برایمان تعریف کرد. گفت: یکبار که با تعدای از نیروها به عنوان نفوذی به مناطق تحت کنترل عراقیها رفته بودیم. با تانک حدود چهل یا پنجاه نفر عراقی را به هلاکت رساندم حتی ظرف غذای در حال طبخ آنها نیز منهدم کردم و سالم به پایگاه خودمان برگشتیم. • پسرم پس از پیروزی انقلاب شکوهمند با تمام توان در خدمت کشور و انقلاب بود. در زمان انتخابات ریاست جمهوری مهدی در تهران بود. بلافاصله به سبزوار آمد و همه اقوام و خانواده را در مورد بنی صدر آگاه کرد. به همه می گفت مبادا به بنی صدر رأی بدهید زیرا اینگونه که تبلیغات می شود نیست و بنی صدر به انقلاب خیانت خواهد کرد. • یکبار از پسرم پرسیدم مهدی چرا اینقدر به جبهه می روی؟ گفت: مادر من سرباز امام خمینی هستم و باید همیشه گوش به فرمان ایشان باشم. دانشگاه اصلی ما جبهه‌هاست و بر همه واجب است در این دانشگاه و جهاد فی سبیل الله شرکت کنند و انگیزه‌شان از شرکت در جبهه فقط باید خدا باشد. • برادرم در هشتم ماه بهمن به مرخصی آمد و در چند روزی که در سبزوار بود او را ندیدم زیرا دائم در جهاد بود. با مادرم صحبت کردم و از مهدی به او شکایت کردم. گفتم مادر مهدی برادر من نیست زیرا که اصلاً در خانه نیست تا او را ببینم. همان روز وقتی من در مدرسه بودم او در خانه به انتظار من نشسته بود و از منزل خارج نشده بود تا من بازگردم. وقتی به خانه آمدم اینقدر با من به مهربانی رفتار کرد که مرا شرمنده خودش نمود. • بار آخری که پسرم می خواست عازم جبهه شود گفت دوست دارم خواهرانم زینب وار و برادرانم حسین گونه زندگی کنند. برادرانم در جهاد کار کنند و خواهرانم نیز معلم شوند تا راه و رسم زندگی اسلامی را به فرزندان میهن عزیزمان بیاموزند. به او گفتم: مادر کی می خواهی داماد شوی، آرزویم ازدواج توست. گفت مادر ازدواج من با حوریان بهشتی است و سپس رفت. • مهدی حشمتی فر فرزند رجبعلی در شب عملیات یا مهدی که پس از آن شهر سوسنگرد به طور کامل آزاد شد آقای حشمتی فر فرماندهی را بر عهده داشت. حقیقتاً بچه ها از نوع هدایت مهدی در آن شب لذّت بردند با وجود اینکه هنوز ابتدای جنگ بود و مهدی نیز آموزش نظامی چندانی ندیده بود ولی به علت تسلط او بر منطقه و شناسایی و دقت بسیارش به فرماندهی انتخاب شده بود. آن شب خودش جلو دار نیروها بود و تا جائی که قرار بود ما از خاکریز دشمن بالا برویم و در آن طرف به عراقی ها حمله ور شویم در خط مقدم پیش می‌رفت. • زمانی که مهدی برای انتخاب همسر به سبزوار آمده بود با مادر و همسر برادرم به خواستگاری دختری می روند. مادرم می گفت هنگامی که صحبتهای اولیه رد و بدل شد پدر دختر گفت سه شرط برای داماد و همسر آینده دخترم دارم. در صورت قبولی حاضرم دخترم را به عقد پسر شما درآورم. اول آنکه با توجه با اینکه ایشان چند سالی در جبهه است دیگر به جبهه نرود. در همین لحظه مهدی بلند می شود و می گوید دو شرط دیگر را نیاز نیست بگوئید، زیرا من شرط اول را قبول ندارم من هر چه دارم از جبهه است، و همان بار که به جبهه می رود دیگر باز نمی گردد. گویا اینکه این آخرین امتحان خداوند از مهدی بوده که او با موفقیت این امتحان را نیز پشت سر گذاشت. • یکبار قبل از انقلاب برادرم را در حال حمل کتابهای دکتر شریعتی دیدم، او را تعقیبش کردم و با او صحبت کردم از او خواستم چند روزی در منزل من بماند. ولی او قبول نکرد و گفت دوستم گرفتار شده است باید او را کمک کنم. سپس از من خواست تا برایش اسلحه تهیه کنم، پولهایی را که جمع آوری کرده بود به من داد. وقتی قصد او را از داشتن اسلحه پرسیدم گفت با چند تن از دوستانم می خواهیم کلانتری را تصرف کنیم. مهدی با وجود جثه و سن کم از شجاعت خاصی بهره می برد و در راه پیروزی انقلاب اسلامی از هیچ چیزی حتی از جانش دریغ نداشت و خوشبختانه در بهمن سال پنجاه و هفت زحمتهای مهدی و جوانان دیگر به ثمر نشست. • شب احیاء نوزدهم ماه مبارک رمضان بود و ما برای عزاداری به منزل پدرم رفته بودیم آنجا دیدم بین مهدی و پدر و مادرم کمی بحث به وجود آمده است. جریان را سؤال کردم فهمیدم که مهدی تعدادی اعلامیه تهیه کرده و قصد توزیع آنها را بین مردم دار.د همسرم رو به مهدی کرد و گفت: مهدی جان حرف پدر و مادرت را گوش کن آنها خیر و صلاح تورا می خواهند. با گفتن این حرف مهدی رو به همسرم کرد و گفت: شما چرا دیگر این حرفها را می زنید از شما دیگر توقع نداشتم و سپس با حالت قهر منزل را ترک کرد. همسرم بعد از چند دقیقه ای وقتی دید مهدی بازنگشت به قصد یافتن مهدی از خانه خارج شد و ما نیز در خانه ماندیم. همسرم برایم تعریف می کرد: پس از مقداری جستجو مهدی را جلوی مسجد صاحب الامر پیدا کرده ام به سویش رفتم دیدم که مهدی در حال گریه کردن است، دستی به سر او کشیدم و گفتم مهدی جان یک وقت فکر نکنی که می خواستم تورا امر و نهی کنم، اگر چیزی گفتم فقط از باب نصیحت بود دوست ندارم که از من دلگیر باشی. سپس دستم را به سویش دراز کردم و او نیز دستم را به گرمی فشرد و لبخندی از رضایت بر لبانش جاری شد. • مهدی اکثر اوقات بیکاری خود را با مطالعه کتابهای مذهبی پر می کرد. او کتابهای مذهبی مطالعه شده را دوباره برای خودش خلاصه نویسی می کرد و به دوستانش می‌داد. یک بار از او پرسیدم مهدی چرا فقط کتابهای مذهبی مطالعه می کنی؟ گفت می خواهم با چشم باز و دلی روشن راهم را انتخاب کنم. نمی خواهم تقلید کورکورانه از مسائل اسلام داشته باشم،‌ اینها را می خوانم تا در رویارویی با افراد غیر مذهبی بهتر از عقیده و مرام خود دفاع کنم. مهدی علاوه بر کتابهای مذهبی و اسلامی کتابهای عقاید و مکتب‌های دیگر را نیز مطالعه می کرد. قابل ذکر است که برادرم مهدی در وصیت نامه خود به این نکته اشاره کرده و ضمن اهدای کتاب های خودش به کتابخانه از خانواده خواست برای نفی ایدئولوژی آنها کتاب هایی که از گروه ها و مکتب های دیگر در بین کتاب های اسلامی و مذهبی اوست جدا کنند و بسوزانند تا دیگران از آنها استفاده نکنند. • یادم است قبل از انقلاب برادرم به ایجاد انجمن اسلامی دانشگاه همت گماشت، عکس ها و اعلامیه های حضرت امام را که از پاریس رسیده بود تکثیر و به طور رایگان پخش می کرد. همان روزها کتابخانه ای در مسجد صاحب الامر (عج) تأسیس کرد که به علت فعالیت های مذهبی و انقلابی که آنجا انجام می داد از طرف رژیم منفور شاهنشاهی تعطیل شد ولی برادرم دست بردار نبود و کتابخانه های همان کتابخانه را به مسجد امام علی (علیه السلام) منتقل کرد. آنجا را نیز مأموران شاه تعطیل کردند. این بار مهدی کتاب ها را به مسجد امام حسین (علیه الاسلام) برد. این مسجد در جنوب شهر واقع شده بود و مردم محروم بیشتر در آنجا رفت و آمد داشتند. برادرم می دانست که به زودی این کتابخانه نیز تعطیل می شود به همین جهت به اردکان یزد خدمت حجت‌الاسلام صدوقی رفت و پس از چند روزی که در منزل ایشان بود نامه ای از این بزرگوار گرفت و دوباره به سبزوار بازگشت. او نامه را بوسیله روحانی سبزوار در بین مردم تکثیر کرد و این کار او باعث شلوغی شهر و کارش در راستای اهداف انقلاب کاری ارزشمند بود • روزی در خانه مادرم بودم ناگهان مهدی سراسیمه وارد منزل شد. به مادرم گفت مادر سند زمین مشهد را بده می خواهم سندش را به نام شما بکنم. مادرم گفت سند زمین به اسم خودت باشد من دیگر باید زمین آخرت را به نام خودم بکنم مگر چقدر دیگر از زندگی ام باقی مانده است. خلاصه از مهدی اصرار و از مادر انکار ولی به هر‌صورت بود مهدی سند را از مادرم گرفت و رفت. وقتی برگشت به خانه مادرم گفت مهدی آخر هم کار خودت را کردی؟ مهدی گفت مادر زمین را به اسم تو کردم ولی نه در این دنیا بلکه برای آن دنیا. مادرم که تعجب کرده بود گفت: چکار کردی؟ مهدی گفت مادر زمین را قسمت کردم و هر قسمت را به یک خانواده مستضعف دادم و سند را نیز به نام آنها کردم. مادرم گفت خوب پسرم حداقل یک قطعه از زمین را برای خودمان نگه می داشتی که در آن خانه ای می ساختیم و هر وقت که به مشهد می رفتیم سرگردان نباشیم. مهدی با لبخندی بر لب گفت مادر تو هر وقت به مشهد رفتی می توانی به مسافرخانه بروی و سرگردان نباشی. • در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار در حالی که من کودکی بیش نبودم یک روز که مهدی از دبیرستان به خانه آمد گفت مادر می خواهم به مشهد بروم و قصد دارم حشمت را نیز با خود ببرم. مادر هر چه اصرار کرد که حشمت فق پنج سال دارد، در راه هم خودش اذیت می شود هم تو را اذیت می کند ولی مهدی زیر بار نرفت و به من گفت زود باش خواهرم کیف کودکستانت رو بردار تا با هم به مشهد برویم. خلاصه سوار اتوبوس شدیم. در بین راه مشهد و سبزوار برادرم مرتب از سخنان حضرت امام خمینی برایم تعریف می کرد و من اصلاً از حرف های او سر در نمی آوردم، وقتی به مشهد رسیدیم اول به حرم آقا علی بن موسی الرضا رفتیم و زیارتنامه خواندیم، بعد از صرف نهار برادرم به من گفت خوب حالا من خیلی کار دارم و تو هم باید به من کمک کنی. از رحم به منزل یکی از دوستانش رفتیم که در زیرزمین خانه اش اعلامیه چاپ می کردند، حدود دو سه روزی که ما در مشهد بودیم برادرم به کمک من اعلامیه پخش می‌کرد البته برای اینکه مأموران متوجه نشوند اعلامیه ها را داخل کیف من می گذاشت و کیف نیز دست خودم بود تا کسی به ما شک نکنند. من به او گفتم عجب مرا به مشهد آورده ای تا در کارهایی که انجام میدهی به تو کمک کنم، نگاهی به من کرد و گفت خواهرم تو مگر امام خمینی را دوست نداری و من که در ذهنم با توجه به حرف های مادر و برادرم امام را مانند چهارده معصوم می پنداشتم. گفتم چرا دوست دارم، مهدی خندید و دیگر چیزی نگفت و من تیجه کارهای برادرم را در سال پنجاه و هشت با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی متوجه شدم و خداوند را شاکرم که در آن روزها از حرف های برادرم سرپیچی نکردم. • یک شب ما در گردان دعای توسل داشتیم. آقای حشمتی فر که از گردان دیگری بودند به جلسه ما آمدند و از تعدادی از تعمیرکاران خواست تا برای تعمیر بولدوزر همراه او بروند. من هم همراه چند نفر دیگر با آقای حشمتی فر راه افتادیم. در بین راه دعای توسل را نیز می خواندیم. خلاصه به بولدوزر رسیدیم بعد از چند لحظه متوجه شدم که مهدی در بین بچه ها نیست. کنجکاو شده بودم کجا رفته است، بعد از ساعتی بازگشت کار ما هم تمام شده بود و بچه ها نگران ایشان بودند. تا او را دیدم گفتم آقای حشمتی فر کجا رفته بودی؟ نگران شده بودیم. گفت من رفتم ببینم می شود چند عراقی بکشیم یا اسیر کنیم و با خودم بیاورم یا نه، که نتیجه زحمت هایمان امشب هدر نرود. یکی از بچه ها گفت این چه کاری بود که شما کردید آقا مهدی، اگر می خواستی بروی لااقل می گفتی چند تن از بچه ها همراه شما بیایند تا تنها نمی بودی. من که تا آن موقع فکر می کردم مهدی حداقل یک کلت کمری دارد متوجه شدم هیچ سلاحی همراه نداشته است و با دست خالی به سمت عراقی ها رفته است. آقای حشمتی فر از شجاعت خاصی بهره مند بود. • مهدی قبل از اینکه به جبهه بیاید از شاگردان ممتاز دانشگاه بود ولی به علت علاقه‌ای که به جبهه داشت درسش را در دانشگاه رها کرد و به جبهه آمد زیرا خود را مقید به اطاعت از امر حضرت امام می دانست. یکروز به او گفتم آقا مهدی شما در دانشگاه وضعیت خوبی داشتی، اگر الان درست را رها نمی کردی می توانستی برای خودت کسی شوی، مهدی در جوابم گفت آقای قرائی من دانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کردم و راه شهادت را برگزیدم. • یادم است اولین باری که برادرم می خواست به جبهه اعزام شود با توجه به سرباز بودن یکی از برادرانم و در جبهه بودن برادر دیگرم با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شد. ولی مهدی هرگز نا امید نشد بقدری با پدرم صحبت کرد تا توانست نظر او را جلب کند، با راضی شدن پدر، مادرم نیز رضایت داد تا مهدی به جبهه برود و برادرم عاشقانه به جبهه های نبرد با کفار شتافت. • مادرم همیشه آرزو داشت تا برادرم به دانشگاه برود و تحصیل را تا مدارج بالا طی کند. برادرم در آخرین نامه ای که از جبهه برای مادرم فرستاده بود نوشته بود مادر تو همیشه آرزو داشتی که من دانشگاه بروم ولی من امروز معنای دانشگاه واقعی را درک می‌کنم، مادر دانشگاه واقعی همین جبهه هاست که درس عشق و آزادگی را تعلیم می‌دهد. • مهدی در مواقع بیکاریش به مغازه همسرم می رفت و او را در انجام کارهایش کمک می کرد. یکروز همسرم که بیرون از مغازه کاری داشت از مهدی خواست تا مغازه را اداره کند تا او بازگردد. همسرم برای من تعریف می کرد شب که به مغازه رفتم دیدم مهدی از درد به خود می پیچد از او جریان را سؤال کردم گفت عقرب نیشم زده است ولی به خاطر اینکه به شما قول داده ام از مغازه ات نگهداری کنم با وجود اینکه درد بسیاری داشتم مغازه را ترک نکردم تا خدای نکرده بدقولی نشود، ماندم تا به عهد خود وفا کرده باشم. • مهدی در قسمتی از وصیت نامه اش تنها آرزویش را شهادت ذکر کرده بود، نوشته بود: تنها آرزوی من شهادت است. و تنها راه سعادت راه شهیدان است، بیایید و با هم در هر خطه به راه امام حسین (علیه السلام) که هم اکنون حضرت امام ادامه دهنده راه ایشان هستند در آئیم و با اخلاص شهادت را قبول کنیم. • برادرم در سن نوجوانی در حالی که ده یا دوازده ساله بیش نبود با دوستانش به طور مخفیانه در خانه دعای کمیل برگزار می کرد. یکبار پدرم به او اعتراض کرد و گفت: چرا تو مخفیانه کارهایت را انجام میدهی، چرا نمی گذاری سر از کارهایت درآورم. تو آخر با این کارهایت سرت را از دست می دهی ولی برادرم زمزمه کرد خدایا می دانم اگر خالص نشده باشم اینقدر مرا در ابتلائات می اندازی تا آبدیده و پاک شوم ولی مرا به خودم وامگذار و مرا به راه خودت هدایت نما،‌ برادرم پس از اینکه با پدرم کمی مجادله کرد و بی خبر از سبزوار به کرج و قزوین رفت و دو سه ماهی آنجا بود ولی دوباره به سبزوار بازگشت و به فعالیت های خود ادامه داد. • یکروز که مهدی به خانه آمد تعداد زیادی کتاب همراهش بود. گفتم مهدی این کتاب ها چیست گفت کتابخانه ام کمی کوچک بود برای همین تعدادی از کتاب ها را با خود به منزل آوردم. پس از چند روز مجدداً مهدی با یک بغل پر از کتاب به خانه آمد. گفتم این بار چه شده است که با خود کتاب آورده ای؟ گفت: به خاطر تغییر مکان مجبور شدم مقداری از کتابها را به خانه بیاورم و تو نیز باید زحمت نگهداری و مراقبت از آنها را متحمل شوی سپس شروع به خواندن این شعر کرد: اگر رضا شاه نمی بود این همه در کشور غوغا نبود بعداً متوجه شدم که از طرف رژیم شاه کتابخانه هایی را که برادرم دایر می کرد تعطیل می کردند و او دوباره کتابخانه ای دیگر دایر می کرد. • یادم است پس از عملیات طریق القدس تعداد زیادی از بچه ها برای مرخصی به پشت جبهه رفتند و عده ای نیز باقی ماندند. بچه هایی که مانده بودند تقریبا بیکار بودند و حالتی تقریباً دلتنگی برای آنها پیش آمده بود. آقای حشمتی فر کار جالبی انجام داد. او برای اینکه بچه ها از این حالت بی روحیه ای خارج شوند و در ضمن آمادگی بدنی خود را نیز حفظ کنند سفارش داد تا از سوسنگرد توپهای ورزشی بیاورند و بچه ها را به سمت ورزش کشاند. اتفاقاً از این کار ایشان بسیار استقبال شد، با وجود امکانات کمی که وجود داشت ولی به هر حال او کار خود را انجام می داد. در ضمن خود او نیز مانند بقیه بازی می کرد و اصلاً خود را جدا از بچه ها نمی دانست. • یادم است یکبار به مهدی گفتم از وقتی به سپاه رفتی دیگر به جهاد بازنگشتی. آقای حشمتی فر گفت من لباسی پوشیدم که روی آن آرم مقدس سپاه نصب شده است. من نسبت به این آرم تعهد دارم، کار ما در سپاه همانند جهاد کردن است. • در آن اوایل جنگ بچه هایی که به جبهه می آمدند سعی می کردند کمتر به مرخصی بروند. من بپس از اینکه حدود نه ماه در جبهه بودم به علت مجروحیتی که برایم پیش آمده بود به عقب آمدم. در همان زمان مجروحیتم مهدی برایم نامه ای نوشت و در آن نامه از صبر و استقامت من تشکر کرده بود. وقتی به جبهه بازگشتم و او را دیدم از نامه اش تشکر کردم و گفتم آقا مهدی بالاخره ما سعادتش رانداشتیم و آمدیم به پشت جبهه ولی شما خودت را نشان دادی، این صبر و استقامت در وجود شما هست. در این هنگام چشمم به چشم مهدی افتاد که اشک از آنها جاری شده بود. این آخرین دیدارم بود و دیگر او را ندیدم تا او به فیض عظیم شهادت نائل گشت. • لحظة شهادت مهدی در کنارش بودم. از خاکریز بالا رفت و آر پی جی را شلیک کرد. به محض شلیک کردن تیری به گلویش اصابت کرد و از بالای خاکریز به صورت غلتان به پایین آمد و در کنارم به درجة رفیع شهادت نائل گشت. • یادم است یکبار به مهدی که اصلاً به مرخصی نمی رفت یا اگر می رفت مدت بسیار کمی بود گفتند شما خیلی وقت است در جبهه ای، حالا شما بیایید و عدة دیگری به جبهه بروند. مهدی گفت من که در جبهه هستم برای خودم است. اگر تعداد دیگری می خواهند آنها هم به جبهه بیایند، اگر جبهه را حفظ کردیم دینمان را حفظ کردیم و اگر دینمان را حفظ کردیم مطمئن باشید کشورمان نیز محفوظ خواهد ماند و هیچ کس جرأت تجاوز به آن را به خود نخواهد داد. • یادم است یکشب مهدی مشغول شستن لباس رزمندگان بود گفتم مهدی آقا شما چرا این کار را انجام می دهید؟ گفت شما نمی دانی این کار چقدر ثواب دارد و چه کار با ارزشی است من وقتی این کارها را می کنم واقعاً‌ لذت می برم، وقتی لباس رزمنده ای را می شویم احساس می کنم که عبادت بسیار بزرگی را نزد خداوند انجام داده ام. مهدی حشمتی با این قبیل کارهایی که انجام می داد هم روحیة خود و هم روحیة دیگر رزمندگان را بالا می برد و باعث تقویت حس برادرانه در بین بچه ها می شد. • یادم است در فاصله پنج یا هفت کیلومتری رودخانه نیسان عراق یک دکل دیده‌بانی داشت. این دکل از ساعت هشت صبح تا چهار بعدظهر امان بچه ها را می برید. بوسیله توپخانه اش هر پنج، شش دقیقه یکبار توپ می انداخت. یکشب آقای حشمتی فر و آقای برونسی به همراه یکدیگر رفتند و بوسیله اسلحه هایی که در اختیار داشتند دیده‌بانی را به طور کامل از بین بردند و باعث خوشحالی بچه ها شدند. • قبل از پیروزی انقلاب جلسات معنوی دعای ندبه به سرپرستی آقای شهرستانی برگزار می شد. این جلسات هم حالت معنوی داشت هم حالت سیاسی. در یکی از جلسات، آقای حشمتی فر مقاله تکان دهنده ای بر ضد رژیم خواندند که مورد اعتراض بسیاری از افراد حاضر در جلسه قرار گرفت، ولی ایشان با شجاعت کامل شروع به صحبت و دفاع از حق و معرفی ریشه های استبداد کرد. در واقع او مبارزی دلسوز و شجاع بود که عشق و نیتش فقط برای خداوند بود و در این راه از هیچ چیزی فروگذار نبود. • یادم است یکشب دعای توسل در سنگر فرماندهی تیپ خوانده می شد. از پشت سرم صدای ناله ای را شنیدم برگشتم تا ببینم این صدای ناله از کیست. مهدی حشمتی‌فر را دیدم که با صدای بلند گریه می کند مانند کسی که واقعا چیزی گم کرده باشد مخصوصاً به نام آقا اباعبدالله (علیه السلام) می رسید نالة او نیز بیشتر می شد. انگار که خودش هم می دانست چند روز دیگر بیشتر زنده نیست و بالاخره به آرزویش خواهد رسید. سایت:یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7367

آخرین تغییر ‏۳ خرداد ۱۳۹۹، در ‏۱۷:۵۶