نام : صادق محل تولد : بجنورد نام خانوادگی : حصاریمطلق تاریخ شهادت : 1362/01/22 نام پدر : غلامحسین شغل : محصل مسئولیت : رزمنده گلزار : انصارالحسین
خاطرات
• صادق علاقه زیادی داشت که به جبهه برود .یادم می آید یک روز اعزام نیرو بود صادق برای خداحافظی به منزل ما آمد و آن موقع پدرش هم در مسافرت بود .ومن با توجه به اینکه پدرش نبود وصادق پسر بزرگ خانواده بود با رفتنش به جبهه مخالفت کردم و او ناراحت شد ولی باز هم آماده رفتن شد من هم که دیدم بدون اجازه پدرش می خواهد به جبهه برود ، با بسیج تماس گرفتم و جریان را به او اطلاع دادم و گفتم : اسمش را خط بزنید و صادق هم بی خبر از این موضوع به آنجا رفت و آنجا منتظر ماند تا اسمش را برای رفتن به جبهه اعلام کنند ولی اسمش را نخواندند و صادق با تعجب و ناراحتی تمام به منزل آمد و جریان را برای من تعریف کرد و شب دیدم خیلی بی تابی می کند و من از دیدن این همه بی قراری صادق ناراحت شدم روز بعد که پدرش آمد با وی صحبت کردم و جریان را برایش تعریف کردم و او را متقاعد ساختم تا بارفتن صادق به جبهه موافقت نماید و ایشان نیز قبول نمود وزضایت نامه صادق را تایید و صادق آن رضایت نامه را به ستاد برد و خیلی خوشحال بود و به مشهد و از آنجا به جبهه اعزام شد و آخرین دفعه هم که می خواست به خط اعزام شود با من تماس گرفت و خداحافظی کرد بعد از آخرین تماس تلفنی که بعد از عملیات با ما داشت مفقود گردید و بعد از یازده سال او زا تشییع جنازه نمودیم • صادق حصاری مطلق در 16 سالگی بود که صادق می خواست به جبهه اعزام شود .در پادگان بسیج به برادرانی که می خواستند اعزام شوند یک اورکت و یک جفت پوتین می دادند ولی چون من از قبل برایش اورکت و پوتین تهیه کرده بودم ایشان تحویل نگرفت وهرچه اصرار کردم در جواب من و دوستانش گفت : من که اورکت و پوتین دارم و اینها برای رزمندگان دیگر باشد. • صادق حصاری مطلق هنگامی که خبر مفقود شدن صادق را آوردند شبش خواب دیدم که جایی آتش گرفته و صادق در آنجا مشغول دویدن است و من ار صادق سوال کردم : پسرم چرا می دوید ؟ صادق در جوابم گفت : مادر جان دایی را صدا بزن و بگو دایی بیاید. وقتی از خواب بیدار شدم خواب را برای برادرم تعریف کردم ودایی اش همان روز به جبهه اعزام شد وپس از پنج روز از رفتنش به جبهه خبر شهادتش را آوردند. • صادق حصاری مطلق صادق تنها آرزویش شهادت در راه خدا بود .یادم می آید آخرین دفعه ای که ایشان می خواست به جبهه برود تصادفاً وی را در حال عبادت دیدم و در آخر نماز چنان با خدای خویش راز ونیاز می کرد و اشک می ریخت که من شهادت را در چهره او دیدم و به من الهام شد که ایشان شهید می شوند وخوشا به سعادتش که به آرزویش رسید . • صادق حصاری مطلق بعد از شهادتش خواب دیدم که در باغی آب روانی جاری است وصادق قدم می زند .من به طرف ایشان رفتم ولی او ازمن فاصله گرفت .به وی گفتم : پسرم بیا با شما کار دارم چرا با من صحبت نمی کنی و از من فاصله می گیری ؟ صادق گفت : پدر جان اینجا خیلی خوب است ومن در اینجا راحتم ووقتی من به ایشان رسیدم و خواستم ببوسمش از خواب بیدار شدم. • در سال 1362 صادق در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و چند سال مفقود الاثر و بعد از 11 سال در سال 1372 اعلام شهادت شد و او را تشییع کردیم. • شب قبل از این که روزشخبر مفقودیت پسرم صادق را به ما بدهند خواب می دیدم که جایی آتش گرفته که در آن آتش سوزی صادق مشغول دویدن است از صادق سئوال کردم چرا می دوی؟ صادق در جواب من گفت: مادر دایی را صدا بزن و بگو دایی بیاید وقتی از خواب بیدار شدم خواب را برای برادرم گفتم و دایی صادق همان روز به جبهه اعزام شد و پس از پنج روز رفتن به جبهه خبر شهادت او را آوردند. • در سن پانزده سالگی بود که صادق اعزام شد روزی که نیروهای بسیج را در پادگان مشهد به خط کرده بودند و لباس و پوتین تحویل نیروها می دادند من و مادرش آن جا حضور داشتیم . قبلا من یک پوتین و یک اورکت کره ای برایش خریده بودم در آن جا درجه داری اسم صادق را جهت تحویل گرفتن لباس و پوتین خواند ولی ایشان از رفتن و تحویل گرفتن خود داری می کرد و هر چه اصرار کردیم که لباس تحویل بگیرد در جواب من و دیگر دوستان می گفت: من هم اورکت و هم پوتین دارم و نیازی به گرفتن لباس ندارم. • صادق تنها آرزویش شهادت بود یک دفعه تصادفا او را در حال عبادت کردن دیدم آخرهای نمازش بود که با خدای خودش راز و نیاز می کرد و به خدا سوگند آنچنان اشک می ریخت و زاری می کرد و که من آرزوی شهادت ورسیدن به لقا الله را در چهره ی او می دیدم و خوشا به سعادتش که به آرزویش رسید .[۱]