خاطرات مرتبط با شهید سید محمدرضا دستواره
- منم سید محمدرضا
باران گلوله بود که از آسمان میبارید. مجال تکان خوردن نداشتیم، صد انقلابها مقر سپاه مریوان را محاصره کردند، سه نفر داخل یکی از سنگرها نشستیم، بر اثر اصابت گلوله سنگرمان خراب شد، گونیها را آرام درست کردیم، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگی گفت: «بچهها میخواهید حال همه ضدانقلابها را بگیرم؟». با تعجب پرسیدیم: «چطوری؟» ناگهان بلند شد و با خنده فریاد زد: «این منم سید محمدرضا دستواره فرزند سید نقی....» سریع نشست رگبار تیربارها شدت گرفت: «همگی خندیدیم، اما سید راضی نشد، گفت: «حالا بدتر حالشان را میگیرم؟» هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخی خطرناک بردارد، ثمری نبخشید دوباره برخاست و فریاد زد: «این سید محمدرضا دستواره است که با شما صحبت میکند... شما ضدانقلابهای احمق هیچ غلطی نمیتوانید بکنید».... رگبار گلوله شدید تر شد.
راوی: هم رزم شهید
- مزار آماده
در عملیات کربلای یک سید حسین برادر سید محمدرضا به شهادت رسید، سید برای انجام مراسم خاکسپاری برادرش به تهران رفت، همه فکر میکردیم او مدت ده روز حتماً کنار خانواده میماند، اما سه روز بعد به جبهه بازگشت. بچهها به او گفتن: «لااقل تا شب هفت برادرت میماندی؟» سرش را به زیر انداخت، در نگاهش چیزی غریب موج میزد، با متانت گفت: «به آنها گفتهام، کنار قبر حسین، قبری برای من خالی نگهدارند». ده روز گذشت هنوز عملیات کربلای یک ادامه داشت، سید در میان باران آتش گلوله و خمپاره جلو میرفت، باید مهران را آزاد میکردیم، سید محمدرضا میدوید، ناگهان بر زمین افتاد. پیکرش غرق در خون بود، ... کنار قبر حسین ایستادیم، زمین را کندند، باورمان نمیشد که سردار دلاورمان را به خاک میسپاریم، اشک پهنای صورتم را پوشاند، «من کنار پیکر فرماندهام ایستاده بودم و اشکم را فرومیخوردم او خود میدانست که خیلی زود به شهادت میرسد».
- دیدارمون
سال 1362 بود، سید اصرار داشت، امام باید خطبه عقد را جاری نمایند، به منظور قرائت خطبه عقد و زیارت امام (ره) به بیت رفتیم، حال عجیبی داشتم، باورم نمیشد. سید در مقابل امام (ره) مؤدبانه نشست. دستان ایشان را در دستانش گرفت، سپس خم شد، و دستان آقا را بوسید، با دیدن این صحنه اشک در چشمانش جمع شد، اشک دیگر امان حاجی را برید، گونههایش از ترنم این لطافت آسمانیتر گشت، با شرمندگی عرض کرد: «آقا! برای شهادتم دعا کنید». لبخند بر چهره زیبای امام (ره) نشست، ایشان فرمودند: «من شما را دعا میکنم». قاب عکس امام (ره) در چشمان بارانی سید، ماند و او تا آخرین لحظه هیچگاه دیدار با مولا و مقتدای خویش را از یاد نبرد.
راوی: همسر شهید
- فرزندی به نام مهدی
محمدرضا قلبی به وسعت دریا داشت، پاک بود و زلال. در عمق چشمانش عشق را میدیدی که در هوای دیاری آسمانی پرپر میزند، یک روز مشغول صحبت بودیم گفت: «تا من بچهدار نشوم، شهید نخواهم شد». از سخنش تعجب کردم». آن روز گذشت اما هر بار سید این کلام را تکرار میکرد، کنجکاوی من زیاد شد پرسیدم: «بر چه اساسی این حرف را میزنید؟» حاجی با خنده گفت: «یک شب! آقایی نورانی را در عالم رؤیا دیدم، با عجز و لابه از ایشان زمان شهادت خود را پرسیدم. همان لحظه ایشان کودکی را در دامن گذاشتند، و گفتند: «حالا تو شهید میشوی، به همین علت احساس میکنم خداوند به ما پسری میدهد که نامش مهدی است، زیرا این فرزند را از دستان مبارک صاحبالزمان (عج) گرفتهام». با تولد اولین فرزندمان روحیه محمدرضا عوض شد و دو سال بعد وعده حق محقق گشت، و سید آن گونه که خواب دیده بود به شهادت رسید.
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=312
بسیار به رعایت بیتالمال حساس بود. وقتی ما از همان اول زندگی مهاجرتهای مداوم خود را شروع کردیم. یک چراغ والور، دو قابلمه و مقداری وسایل آشپزخانه از سپاه به امانت به ما دادند. حاجی اصرار داشت که حدود استفاده از این امانات تا وقتی است که آنجا هستیم. یعنی سفارش میکرد که بعد از شهادتش آن وسایل را به سپاه برگردانیم. خودش هم از بیتالمال جز یک لباس خاکی چیزی نداشت یک ماشین استیشن به او داده بودند اما استفاده نمیکرد همیشه سوار وانت میشد. تازه در جبهه و شهر هم که به بسیجیای برخورد میکرد از اتاق وانت پیاده میشد و میرفت عقب مینشست و جای خود را به رزمندگان میداد.
همسر سردار شهید محمدرضا دستواره
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=29137
- شهادت
سید برای بچهها از نحوه و نقشه عملیات صحبت کرد. سخنان او که به پایان رسید، به طرف رودخانه «گاوی» حرکت کردیم، مرحله اول عملیات کربلای 1 با تلاش بچهها با موفقیت به پایان رسید. چند روز بعد مسرور از این شادی به منطقه آزاد شده رفتیم. اطراف امامزاده حسن مملو از تانکهای سوخته دشمن بود، مرحله دوم عملیات ساعت 7:30 نیمه شب شروع شد، سید مقابل همه ما حرکت میکرد. پاهایش را محکم و استوار بر زمین نهاد. روی خاک ریز نشست زیر لب چیزی زمزمه نمود، گویی خدا را صدا میزد، بچهها یکییکی آرام و بیصدا از مقابلش میگذشتند. وقتی در محل مورد نظر مستقر شدیم. دستواره شروع به صحبت نمود. «الهی من بدم! اما تو خوبی.. یقین دارم که ستارالعیوبی». بغض گلوی نیروها را گرفت. هرکس سعی داشت اشکش را فروخورد. سپس سوار بر «پیام پی» شد. شنی تانک سنگریزهها را خرد میکرد و جلو میرفت تا کار شناسایی را به پایان برساند، ناگهان صدای انفجار، زمین را لرزاند، پیام پی در آتش سوخت. پیکرش را به عقبه منتقل کردیم. چهرهاش خسته به نظر میرسید. سخت بود، اما مادر سرش را روی زان وان بی توانش گذاشت، دستی بر چشمان سدی محمدرضا کشید، از خانه تا بهشتزهرا برایش سخن گفت. سید! مادر بدون روی عطر تو و حسین تاب ماندن در خاک را ندارد.
مصاحبه با مادر
هوا که روشن میشد بچهها جواب تک عراقیها را میدادند، نیمه شب آمد سراغم و گفت: بیا بریم عقب روضه بخونیم. گفتم: این جا کار زیاده من میمونم همین جا تا به کارا برسم، ولی دستبردار نبود و میگفت: من دلم تنگ شده و باید روضه بخونم، چند نفر را جمع کردیم و رفتیم عقب که روضه بخوانیم یکی از روحانیون هم برایمان روضه حضرت زهرا خواند. بعد از روضه که میخواستیم برگردیم خط، گفتم: حالا که او مدیم این جا به تره بمو نیم و یک کم استراحت کنیم. گفت: نه! باید بریم خط، توی خط خیلی کار داریم که باید انجام بدیم.
بعد از عملیات فتحالمبین رفتم کرخه نور، تا سید را ببینم و از سلامتیاش مطمئن شوم، گوشه سنگر یک تلفن بود که مدام با آن صحبت میکرد ولی هر دفعه به گونهای صحبت میکرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند. پرسیدم: آسید حمید... مسئولیت شما توی جبهه چیه؟
-من تلفنچی فرماندهام.
درست میگفت؛ خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده، فرمانده خط بود، ولی برای این که همشهریهایش نفهمند چه مسئولیتی دارد، جلوی ما آن طوری برخورد میکرد. به همه نیروهایش هم گفته بود که از مسئولیتش به کسی چیزی نگویند.
آفتاب که زد، عراقیها درست میدیدنمان، دور هم نشسته بودیم که یک خمپاره شصت درست آمد خورد کنارمان و یکی از بچهها را شهید کرد، بقیه هم زخمی شدیم. هر طور بود به عقب برگشتیم. وقتی سید دید به شدت زخمی شدهام کمک کرد و من را از منطقه به اصفهان برد، زمانی که در بیمارستان بودم مدام از من مراقبت میکرد. گفت: حواست جمع با شه تا به خاطر مجروح شدن شیطون گولت نزنه... منظورش این بود که به خاطر مجروحیت مغرور نشوم و فکر نکنم تکلیفم را ادا کردهام. بعد هم یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید، خط با به یک طرف کج کرد و گفت: انسان اولش که منحرف می شه، مثل یک زاویه یک درجهای است بعد کم کم آدم از خط اخلاص دور می شه و منحرف می شه.
توی جمع نیروها ایستاده بود و داشت برایشان صحبت میکرد، همه بچهها پاسدار بودند و لباس سپاه تنشان بود. میگفت: این لباس سبزی که به تن شماست... اگر بگذارید سبزی آن گرفته شود، تبدیل به یک تابلوی سفید میشود که آمریکا خیلی راحت میتواند روی آن بنویسد. بگذارید این سبزی همیشه بماند، سبزی لباستان را با خون خودتان سرخکنید و نگذارید جایی باشد که آمریکا روی آن مشق کند.
قبل از عملیات بیتالمقدس، فرمانده گردان بود البته فقط اسمش فرمانده بود. خودش شناسایی میکرد. پشت لودر مینشست و خاک ریز میزد. هر جا هم که راننده بلدوزر نداشتیم میآمد و کارش را شروع میکرد. قبل از عملیات دستور دادند تا نزدیکی دشمن یک کانال حفر کنیم، قرار شد سید و چند نفر از نیروها توی یک منطقه کانال بزنند و من که جانشین گردان بودم با تعدادی دیگر از نیروها در منطقهای دیگر کار حفر کانال را شروع کنیم. من و سید میبایست روی کار نیروها نظارت میکردیم تا درست انجام شود، قرار گذاشتیم که ساعت سه نیمه شب در منطقه طراح هم دیگر را ملاقات کنیم. توی این فاصله چند بار رفتیم به منطقهای که سید و نیروهایش آن جا نبودند و به آنها سر زدم، هر دفعه که رفتم، دیدم خودش پا به پای بسیجیها کمک میکند و کانال حفر میکند تا زودتر تمام شود. گفتم: سید تو فرمانده گردانی، نیروها کارها رو انجام میدن، تو فقط نظارت کن. گفت: اینا بسیجیاند... خسته میشن.
سید را آن طرف خیابان دیدم، صدایش کردم، ولی انگار صدای من را نمیشنید به راهش ادامه داد. خودم را به او رساندم و گفتم: کلی صدات کردم چرا جواب ندادی؟ همین طور که راه میرفت، گفت: چند تا از بچهها زخمی شدن والان توی بیمارستان بستریشون کردهاند... میرم به اونا سر بزنم. متوجه شدم حرفهایم را نمیفهمد. وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم گفت: گوشهایم سنگین شده... بلندتر حرف بزن که بشنوم. آن روز گذشت و من چند روز بعد برای عیادت از بچهها به بیمارستان رفتم. آن جا بود که متوجه شدم سید زخمی بوده و از همه بچههایی که توی بیمارستان بستری شده بودند اوضاع بدتری داشته اما نه تنها به روی خودش نمیآورد بلکه به بیمارستان میرفت و کارهای آنها را هم انجام میداد.
http://www.dsrc.ir/Contents/ContentFrame.aspx?ID=6141&PF=true
رفتم سوار موتور حاج همت شدم. آماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدام زد و گفت کارم دارد. از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتنی دیدم سید حمید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت. آخرین باری که سید را دیدم، در گرما گرم عملیات خیبر بود. هیچوقت یادم نمیرود. آن روز رفتم تو سنگری که شهید زینالدین آن جا بود. روحیه عجیبی داشت. فشار کار و خستگی جنگی که طولانی شده بود، حتی برای یک لحظه هم خستهاش نکرده بود. به خصوص که اصلاً معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همهمان بیفتد. حالا شما تصورش را بکنید که سید حمید آن جا باشد، میشود نورعلی نور. آن روز، روز سختی بود برای همه.
به خصوص برای حاج همت و لشکرش، لشکر 27 قرار شده بود یک گروهان یا کمتر ما مور شوند به لشکر 27 تا بروند برای بازسازی و کمک حاج همت. قرار هم بود که بروند سمت چپ جزیره مجنون جنوبی که حاجی و بچههاش آن جا بودند. این مأموریت را دادند به آ سید حمید تا برود خط را تحویل بگیرد. یادم است مقر فرماندهی لشکر ثارالله در سمت راست جاده وسط جزیره جنوبی، نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. آتش دیوانه بود و میریخت روی سنگر. حاج قاسم هم آن جا بود و خط را فرماندهی میکرد. حاج همت و آ سید حمید آمدند آن جا و وارد سنگر شدند. سنگری دور و خیلی کوچک. جا کم بود. نشستیم. حاج همت و حاج قاسم صحبتهاشان را کردند و قرار شد من هم همراهشان بروم تا خط را تحویل بگیریم و شب هم شناسایی داشته باشیم.
حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی کردند و رفتند سوار موتور شدند من به سید گفتم. بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم. گفت: پس من؟ گفتم: تو با موتور من بیا. لبخند زد و قبول کرد. حالا میفهمم که لبخندش معنای خاصی داشت. رفتم سوار موتور حاج همت شدم. آماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدام زد و گفت کارم دارد. از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتنی دیدم سید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت. آتش آن قدر شدید بود و فرصت آن قدر کم که معطلی معنا نداشت. پیش خودم فکر کردم حتماً سید فکر کرده کارم زیاد طول میکشد و زود رفته سوار شده که بروند سر قرارشان. به من گفت: مهدی تو با موتور خودت بیا، بعد اگر فرصت شد بیا سوار موتور حاجی شو. انگار از چیزی خبری داشت که میخواست دل مرا به دست بیاورد و ازش دلگیر نباشم. راه افتادیم. آنها جلو و من از پشت سر فاصلهمان یکی دو متری میشد.
سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط میبایست از پایین پد میرفتیم روی جاده و این کار باعث میشد که سرعت موتور کم شود. این کار هر روزمان بود شاید ده پانزده روز کارمان همین بود. عراقیها روی آن نقطه دید داشتند. تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشینی یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به شیشههاشان میخورد، گلولهاش را شلیک میکرد. ما موتورها را استتار کرده بودیم و با این حال باز ما را میدیدند چون فاصله نزدیک بود. البته در این مدت هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود و آن روز هم مثل روزهای دیگر. موتور حاج همت رفت روی پد و من هم پشت سرشان رفتم. طبق معمول گلوله توپ شلیک نشد. یک حسی به من میگفت گلوله شلیک میشود. حاج همت را صدا زدم و گفتم: حاجی این جا را پر گازتر برود. انگار حرف کفرآمیزی زده باشم. چرا که هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیدهام که هر گلولهای که شلیک میشود، با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده. هر گلوله اگر قسمت کسی باشد، هیچ کس نمیتواند جلوی آن را بگیرد. انگار روی گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند.
بالاخره گلوله شلیک شد و دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آور که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده. رسیدم روی پد وسط و از میان دود و باروت آمدم بیرون و به رفتن خودم ادامه دادم. انگار یادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده بود. دو جنازه روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم: اینها کی شهید شدند که از صبح تا حالا من آنها را ندیدهام؟
به کلی فراموشکار شده بودم. شاید این هم کار خدا بود چون داغ مصیبت بعدی خیلی زیاد بود و ممکن بود نتوانم طاقت بیاورم. به آرامی از موتور پیاده شدم. موتورم را روی جک گذاشتم و به طرف آنها رفتم. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. تمام صورتش را انگار موج قطع کرده بود و اصلاً شناخته نمیشد. در یک لحظه همه چیز یادم آمد. حرکتمان از پیش حاج قاسم و حروف زدنم با سید و حرکتمان به سمت پد و بعد انفجار، عرق سردی نشست روی پیشانی. دویدم و رفتم سراغ نفر دوم. او هم به رو افتاده بود.
نمیتوانستم باور کنم او سید حمید است. چون همیشه از لباس سادهاش میشد شناختش. برش گرداندم و دیدم چیزی را باید باور کنم که واقعاً اتفاق افتاده. وقتی به نوع شهادت این دو شهید فکر کردم، یاد چهرهشان افتادم و دیدم هر دوشان یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبای آنها بود. خدا هم همیشه گفته که هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آن دو عزیز. یادم به التماسهای سید حمید افتاد که همیشه میگفت: از دعا فراموشم نکن، مهدی! من هم عادتم شده بود که بعد از سلام بگویم یادش باشد شفاعتم را بکند. آن بار آخر گفت: اگر شهید شدم، اگر خدا قابل دانست، چشم، شفاعتت را میکنم. خدا کند که اینطور باشد و فراموشم نکند. یعنی ممکن است فراموشم کرده باشد؟
راوی: مهدی شفا زند.[۱]
عملیاتهای مرتبط با شهید سیدحمید میرافضلی
شهید سید حمید میر افضلی در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون سوار بر ترک موتور حاج محمدابراهیم همت فرمانده وقت لشکر 27 محمد رسول ا... شد و هردو به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل یعنی شهادت رفتند.[۲]